گفتگو با مینا فتحی، مترجم آثار پرفروش روانشناسی
روزنامه هفت صبح، یاسر نوروزی |مینا فتحی را با ترجمه آثار روانشناسی میشناسند؛ «آدمهای سمّی»، «والدین سمّی»، ترجمه آثار اروین یالوم و… «مادران سمّی» هم از ترجمههای او اخیرا منتشر شده که مثل سایر آثارش اقبال بسیار خوبی بین مخاطبان داشته. خانم فتحی حالا سراغ نوشتن رمانی رفته با عنوان «شاید سرنوشت اینطور نوشت». درواقع تلاش کرده دستمایههای روانشناختی و تجارب خود در این حوزه را در قالب رمان به خوانندگان عرضه کند. درباره ترجمههای او، تخصصش و رمان تازهاش گفتوگویی انجام دادهایم که در ادامه میخوانید.
* شما را در حوزه ترجمه آثار موسوم به روانشناسی میشناسند؛ ترجمه کتابهایی نظیر «آدمهای سمّی»، «والدین سمّی»، «روابط شکننده»، «چگونه پروانه شدم» اروین یالوم و… بعضی از این آثار هم به چاپهای متعدد رسیده. بنابراین شاید ابتدا درستتر این باشد که از حوزه تخصص خودتان شروع کنیم و بعد برسیم به رمانی که اخیرا چاپ کردهاید. برای خوانندگانی که ممکن است با شما آشنایی نداشته باشند بفرمایید متولد چه سالی هستید و اهل کجا؟ چه رشتهای خواندهاید و چطور وارد عرصه ترجمه در حوزه آثار روانشناسی شدید؟
من متولد تهران و تقریبا بزرگشده مشهد هستم و درحالحاضر ساکن کالیفرنیا. یعنی تقریبا بیستواندی سال است که ساکن ایران نیستم، ولی در رفتوآمدم. بهتر است بگویم که روح من ساکن ایران است. فارغالتحصیل روانشناسی بالینی هستم؛ پز هم بدم که رتبه ۹۷ کنکور سراسری بودم و رتبه دوم فوقلیسانس بالینی و مدت کوتاهی در ایران در دانشگاه تدریس کردم و بعد هم که به همراه همسرم به آمریکا مهاجرت کردیم. در آنجا مدرک هیپنوتراپی بالینی و لایف کوچینگ را گرفتم و در طول هفته مشاورههای محدود آنلاین با هموطنانم در ایران، بهخصوص و همچنین اروپا و خود آمریکا دارم.
اینکه چطور وارد عرصه ترجمه روانشناسی شدم باید بگویم با اینکه همیشه بسیار به ترجمه علاقهمند بودم و در موارد لازم مثل تحقیقات و تز و مطالعه ترجمههای زیادی داشتم، اما ورودم به عرصه ترجمه تقریبا تصادفی بود و من در نظرم همیشه این بود که در فرصتی که منتظرش بودم نویسندگی را رسما شروع کنم؛ بهخصوص که گاهی داستانهای کوتاه مینوشتم و در بعضی رسانهها خوانده میشد یا برای خودم مینوشتم. ولی درصدد آغاز نویسندگی و نوشتن بودم؛ حال اعم از رمان یا تألیفات روانشناسی.
به پیشنهاد خواهرم همکاری در زمینه ترجمه را با خانم دکتر نهضت فرنودی، روانشناس برجسته ساکن آمریکا شروع کردم که حاصل آن کتاب «روابط شکننده» بود در زمینه حساس بودن روابط میان والدین و فرزندان بزرگسالشان؛ فرزندانی که دیگر کودک نیستند و چهبسا ازدواج کرده یا خودشان حتی والد هستند یا دانشجو و در اجتماعند ولی روابط میان این فرزندان بزرگسال و والدینشان میتواند گاهی چقدر شکننده باشد؛ مکدر و گسسته و یا پیچیده شود. این کتاب پیشنهاد خانم صالحی بود و من طی ترجمه آن بسیار آموختم. کتاب بهشدت آموزنده و روشنگر بود؛ هم از دیدگاه والدین و هم از نگاه آن فرزندان بزرگسال.
بعد از آن کتاب «آدمهای سمّی» را با همکاری خانم فرنودی انجام دادم که مطالب آن کتاب هم بسیار آموزنده بود و علت پرفروشبودنش جای خالی این کتاب در فرهنگ ما و دنیای نشر ایران بود. مردم ما بهشدت به چنین کتابهایی نیاز داشتند، چراکه گاهی نمیدانی با فردی که نزدیک توست یا از افراد نزدیک توست و رفتارهای آزاردهنده یا مخرب بر تو و عواطف و زندگیات دارد، چگونه رفتار کنی و مواجه شوی و واقعا رفتار اصولی و صحیح مثلا با آدمهایی که حریم خصوصی را نمیفهمند چیست.
این کتاب بسیاری از این نوع مشکلات رفتاری و نحوه برخورد با آنها را در چارچوب مشخص و واضحی قرار داده و بهقولی تکلیف آنها را با خودشان و دیگران مشخص میکند. گویی مطالب این کتاب حرف دل خیلیها بود. بعد از آن در کنار داستان کوتاهنویسی، ترجمههای کتاب «والدین سمّی» و سپس «مادران سمّی» و «چگونه پروانه شدم» را به پایان رساندم؛ همه اینها توسط انتشارات «درسالیوسا» وارد بازار نشر شده و با استقبال بسیار خوب و قابل پیشبینی مواجه شدهاند، چراکه کلیشهها را زیر و زبر میکنند و به چالش میکشند و اینها همان چیزهایی بودند که ما لازم داشتیم.
مثلا با ترجمه کتاب «والدین سمّی» میخواستم نشان بدهم که والدین نه خداوندگار بلکه مسئولند. جای این کتاب هم در ایران ما و فرهنگ تربیتی سنتیاش بسیار خالی بود و پس از آن «مادران سمّی» که در عرض چند ماه اخیر که وارد بازار نشر شده در آستانه چاپ چهارم است. «والدین سمّی» در چاپ چهاردهم و «آدمهای سمّی» در چاپ بیستودوم است.
* ممنون از توضیحات دقیقتان. راستی در یکی از سایتها در معرفی شما نوشته بودند «لایف کوچ» به معنی مربی یا همیار زندگی. کمی درباره این اصطلاح هم بگویید. یک «لایف کوچ» یا «همیار زندگی» دقیقا چه میکند؟ کارش چیست؟
«لایف کوچینگ» را میتوانم اینطور توضیح بدهم؛ «لایف کوچ» کسی است که مانند یک همراه صمیمی، اثرگذار، یک راهنمای متبحر در کنار فرد و تصمیمگیریها و انتخابات و قدمهایش میایستد تا مثلا راهنماییاش کند، هدایتش کند، زوایای مختلف تصمیماتش را به او نشان بدهد، از سرگردانی و اشتباه یا تکرار اشتباه برهاندش. دیگر اینکه تشخیص بدهد این فرد آیا اختلال خاصی دارد که نیاز به درمانها و راهکارهای تخصصیتری دارد. «لایف کوچینگ» شاید به نسبت رواندرمانی و روانشناسی حوزهای جدیدتر باشد و البته هرچند نمیتواند جایگزین رواندرمانی باشد، ولی مکمل آن یا بسته به تبحر «لایف کوچ»، میتواند همقدم با آن حرکت کند.
* چرا مخاطبان نسبت به ترجمههایتان تا این حد اقبال نشان دادند؟ چون گمان کنم کتابهای «آدمهای سمی» و «والدین سمی» زمانی که در ایران چاپ شدند، فورا به چاپهای متعدد رسیدند. چه چیزی بین جامعه کتابخوان علاقهمند به مسائل روانشناسی و مباحث خانواده خالی بود که احساس نیاز به مطالعه اینگونه کتابها را پیدا کردند؟
دلیل این استقبال، جای خالی این کتابها در دنیای نشر بود؛ کتابهایی متکی بر تجارب و دانستههای برترین روانشناسان و اینفلوئنسرهای اجتماعی و روانشناسی که با زبانی ساده و گویا به خواننده میگویند که تو در داشتن چنین مشکلات و سردرگمیهایی تنها نیستی و میلیونها نفر دیگر مانند تو هستند که نیاز به راهکار و همدلی و کمک دارند. حسن این کتابها این است که راهکارهای خوبی هم ارائه میکنند. مثلا سوزان فوروارد در کتاب «مادران سمّی» یا «والدین سمّی»، منطقیترین و اصولیترین راهکارهایی را که در مطبش در کمک به مراجعانش به کار میگیرد، در اختیار خوانندهاش میگذارد. البته همانطور که قبلا اشاره کردم، من بههیچوجه از استقبال هموطنانم از این کتابها سورپرایز نشدم و دقیقا انتظارم هم همین بود.
من اصولا در انتخاب ترجمههایم بسیار متمرکز بر زیرورو کردن کلیشهها هستم. کلا با کلیشه میانه خوبی ندارم؛ بهخصوص در زمینههای تربیت فرزند و روابط بینفردی. با توجه به تحولات سریع دنیای امروز که هر دم جوامع را مانند زلزله تکان میدهد، نمیتوان با شیوههای ۵۰ سال پیش و حتی ۱۰ سال پیش فرزند تربیت کرد یا با آدمها حشر و نشر داشت و چهبسا که در همان ۵۰ سال قبل یا همان ۱۰ سال قبل هم آن روشها غلط بوده، چه برسد به دنیای امروز. در کتاب «والدین سمّی» بهوضوح تنبیهات بدنی والدین بر فرزندان، به چالش و نقد و نفی کشیده میشود، آسیبهای ناشی از آن زیر ذرهبین میرود و انگشت اشاره به طرف والدین ناکارآمد و پراشتباه میرود؛
والدینی که خانواده و فرزندان را ترک میکنند، تأثیرات طلاق و تعرضات و بسیاری مسائل جدی تربیتی دیگر که شاید بهرغم جدیبودنشان، جدی گرفته نشده و برخی والدین مثل کارخانهها و کارگاههایی عمل میکنند که آدمهای بیمار، افسرده، خطاکار و خشمگین را وارد اجتماع میکنند. یا «مادران سمّی» از آسیب مادرها به دخترانشان میگوید؛ از آسیبهایی که درددل خیلی از دختران میتواند باشد، ولی همواره از ترس قضاوت شدن از گفتوگو درباره آن اجتناب کردهاند.
* بین ادبیات و روانشناسی همیشه پیوندهایی بوده و گاهی حتی روانشناسان برجسته خود را مدیون آثار نویسندگان دانستهاند. اما چطور شد شما به نوشتن رمان رو آوردید؟ پیش از آن با داستاننویسی آشنا بودید یا اینکه شروع یه یادگیری رماننویسی کردید؟ ایده اولیه «شاید سرنوشت اینطور نوشت» از کجا آمد؟
ممنونم از سوال خوبتان. به نظر من شاید یک روانشناس نتواند نویسنده خوبی باشد و اصلا لزومی هم ندارد، اما اینکه نویسندهای، روانشناس خوبی هم باشد، میتواند بسیار بر نوشتهاش تأثیرگذار باشد. البته که این یک قانون نیست؛ چه بسیار نویسندگان فوقالعاده ایرانی و خارجی که بدون تجربه حوزههای روانشناسی، سرآمد نویسندگی هستند، ولی بدونشک، نوشتن اگر از روح سرچشمه نگیرد، سخت بر دل مینشیند یا بهتر است بگویم اگر از روح سرچشمه بگیرد، بر دل بسیار قویتر مینشیند. از نوجوانی یکی از اهداف درازمدت آیندهام نوشتن یا به عبارتی نویسندگی بود.
از همان سالها مینوشتم، انشاهایم در مدرسه همیشه روی برد مدرسه گذاشته میشد تا همه بخوانند. خواندن کتاب و مطالعه را از ۱۰، ۱۱ سالگی و با کتابهای بزرگسالان شروع کردم. در سالهای دبیرستان میتوانم بگویم هفتهای چهار، پنج کتاب میخواندم. با خواهر و برادر بزرگترم در خانه هرکدام کتابخانه خودمان را داشتیم و با هم کتاب ردوبدل میکردیم. پدر مرحومم بسیار مشوقمان بود. مادرم هم همینطور. همهجور کتاب را تجربه میکردم؛ از رمانهای مطرح دنیا تا کتب تاریخی و از همه جذابتر برایم کتابهای فلسفه بود که هرچه سنگینتر بود گویی درکش برایم سادهتر بود.
کتابهای مذهبی زیادی را هم بهخاطر کنجکاوی میخواندم، حافظه خیلی خوبی هم داشتم. یادم هست سالی که دبیرستان را تمام میکردم، کنکور سراسری را دادم و بدون اینکه یک روز هم برای کنکور درس خوانده باشم، با رتبه ۹۷ قبول شدم و خاطرم هست که امتحان کنکور بهنظرم چقدر ساده و پیشپاافتاده بود. نمیدانم، ولی میتواند نتیجه ورزیدگیهای ذهنی همه سالهای مطالعهام بوده باشد. پیش از رمان بلند «شاید سرنوشت اینطور نوشت» من چند داستان کوتاه داشتم که سهتای آنها به طور انتخابی در کنار داستانهای منتخب یک گروه کلاسهای نویسندگی بهزودی در آمریکا منتشر میشود و در آمازون در دسترس علاقمندان قرار خواهد گرفت.
بعضی داستانهای کوتاهم هم در برخی رسانههای ایرانی خوانده شده، ولی این رمان بلند در اصل برایم شروع رسمی نویسندگی بود. در ابتدا بر سر دوراهی میان نوشتن یک کتاب روانشناسی- جامعهشناسی یا نوشتن یک رمان مانده بودم که نهایتا تصمیم به نوشتن رمان گرفتم چون فکر کردم شاید جذابتر باشد و مخاطب بیشتری داشته باشد. بعد از آن تصمیم گرفتم رمانی با ادبیات ساده و صمیمی بنویسم تا بتوانم با تعداد هرچه بیشتر مخاطبان ارتباط برقرار کنم و بسیاری بتوانند خودشان را در جایی از داستان بیابند؛ بهخصوص زنان.
اما بگویم من این کتاب را صرفا با هدف آغاز نویسندگی یا سرگرم کردن خواننده ننوشتهام، بلکه با نگارش چنین داستانی اهداف زیادی را دنبال میکردم که فکر میکنم به همه آنها رسیدم. در اصل من این کتاب و نوشتههایش را به خودم مدیون بودم و برایم حکم یک پالایش روانی داشت و میخواستم برای بسیاری از خوانندگان همین حکم را داشته باشد. از بازخوردهای کسانی هم که تاکنون کتاب را خواندهاند همین برداشت را میکنم. به نظر خودم این رمان هرچند به زبانی ساده و اتفاقاتی کمابیش آشنا نوشته شده، اما لایههای عمیق فلسفی، عاطفی، اخلاقی، روانشناختی و اجتماعی دارد.
* چقدر از این رمان ریشه در واقعیتهای پیرامون یا سوژههای انسانی داشت که مستقیما با آنها در تماس بودید؟ چقدر زاییده تخیل است؟
اصل و اساس این رمان بر پایه یک اتفاق واقعی بنا گذاشته شده؛ اتفاقی که انگیزه و دستمایه آغاز این کتاب شد، ولی از جایی که این کتاب رمانی پراتفاق است، باید بگویم شاید نیمی از وقایع کتاب بهنوعی ریشه در واقعیت دارد. ولی خب غالب شخصیتهای کتاب، ساخته و پرداخته ذهنی هستند. بسیاری از شخصیتها، گفتوگوها و دیالوگها، داستانپردازی است. این کتاب بعد از یکسالونیم که نگارشش به طول انجامید، البته در لابهلای ترجمههایم، نهایتا اول مهر سال گذشته و در ایران به سرانجام رسید. مقدار زیادی از این کتاب در آمریکا و بخشهایی در قسمتهای مختلف اروپا در طول یک سفر کولهگردی نوشته شده، ولی نهایتا در سرزمین خودم خاتمه یافت؛ یعنی جایی که به آن تعلق داشت.
در سفر ایرانم، کتاب را به جناب حسن کیائیان، صاحبامتیاز نشر چشمه سپردم تا نظرشان را بدانم و ایشان خوشبختانه بسیار جذب کتاب شدند و در عرض چند روز به گفته خودشان کتاب را تمام کردند و بعد به پیشنهاد ایشان برای سرعتبخشی در چاپ، کتاب را به جناب آقای میردشتی، صاحبامتیاز نشر کتابسرای میردشتی، ناشر باسابقه کتابهای نفیس در ایران سپردند. آقای میردشتی هم خوشبختانه پس از خواندن کتاب، بسیار جذب آن شدند و بهاینترتیب سفر این کتاب در مسیر انتشار از آنجا رقم خورد.
* کاراکتر اصلی، «تینا» را چطور از دل چنین خانوادهای انتخاب کردید؟ خانوادهای با شکافهای عمیق بین پدر و مادر و بستری که خودبهخود میتواند شرایطی پر از پریشانی و اضطراب برای رشد یک کودک باشد؟
خدمت شما گفتم که در نگارش این کتاب اهداف متعددی را دنبالم میکردم. یکی از آنها همین به نمایش گذاشتن و به چالش کشیدن دو جریان قوی اجتماعی رایج و جاری در جامعه؛ یعنی سنتگرایی پوسیده و واپسگرا و سنتگرایی مدرن بود؛ اینکه این دو جریان چه نقشی در اجتماع ما و روابط بینفردی ایفا میکنند و چه تاثیراتی بر یکدیگر دارند. کاراکتر اصلی کتاب برای بسیاری از زنان و دختران جامعه و بهخصوص همنسلان من شخصیتی مأنوس و آشناست.
تینا، مادرش، مادربزرگش و سایر کاراکترهای اصلی داستان برای ما غریبه نیستند؛ بسیاری از کسانی که تاکنون کتاب را خواندهاند، به من گفتهاند که خودشان را در جایی از این رمان یافته یا تجارب مشابهی را تجربه کردهاند. ولی خب نگارش زندگی این سه نسل در یک قاب، در بازه زمانی ۳۰، ۴۰ سال، کشش و پسوپیش شدن وقایع، کتاب را جذاب کرده. هرچند که این کتاب شخصیتهای پررنگ زیادی دارد. شخصیتهای پررنگ مردانه قابلتوجهی هم دارد. شخصیتها بدون اطاله کلام، تا حد ممکن تفسیر روانشناختی و شخصیتشناسی شدهاند و هرکدام سمبل و نماینده خیل بزرگی از افرادی هستند که در اجتماع ما و در اطرافمان زندگی میکنند.
* از سنتگرایی مدرن و واپسگرا گفتید. راستش سنت در رمان شما در بعضی کاراکترهایی نمود پیدا کرده که عموما به لحاظ رفتاری و اخلاقی، مشکلات آشکار دارند؛ پدری خودخواه، مادرشوهری تنگنظر و کوتهفکر و… سوالم درواقع این است که یک شخصیت سنتی در نظر شما اصولا نمیتواند مطلوب باشد؟ یا هر رفتار سنتی، ذاتا فاقد منطق است؟
این خیلی سوال مهم و خوبی است. حقیقتش من معتقدم که از لحاظ تیپشناسی، شخصیت اکثریت جامعه ما از دو دسته عمده سنتی و سنتی مدرن تشکیل شده است. ما تیپ مدرن (به باور من) در جامعه نداریم یا بهندرت داریم. ما همگی بهشدت ریشه در سنت داریم؛ اعم از قشر بیسواد، کمسواد و همینطور تحصیلکرده و بهشدت تحصیلکرده. یکی از اهداف من در این رمان واضحتر کردن این فضای خاکستری میان این دو است، چراکه در منظر اکثریت مردم، زمانی که صحبت از سنت میکنیم، ذهنشان بلافاصله میرود به خرافه، بیسوادی، بیخردی و بار منفی به کلمه سنت میدهد؛ یعنی کاربردی قراردادی و منفی برای آن به کار گرفته میشود، درحالیکه ما در این کتاب در شخصیت زنی به نام پوراندخت، نماد یک زن مذهبی، سنتی و روشنفکر و روشنضمیر و خردمند را میبینیم، ثریا را در نسل بعد از او میبینیم؛ دستپرورده پوراندخت و با پایبندیهای اخلاقی انسانی پررنگ و قوی و با دستمایهها و احترامات مذهبی و با دستمایههای مقبول و پسندیده اینتلکچوالیتی و روشنفکری.
به دنبال این نسل، تینا را میبینیم. بهموازات آن دو زن با همان سجایای اخلاقی که احتمالا ریشه در مذهب و همچنین بهشدت ریشه در اخلاقیات دارد و ردپای سنت را در رفتارها و انتخابات هر سه میبینیم. اخلاقمداری، وجدانمداری و مسئولیتپذیری. در تقابل با این جریان، سنتگرایی پوسیدهای را داریم که نسلاندرنسل بیتغییر گشته و پیش آمده و چهبسا زور و سنبهاش هم قویتر باشد و این آن چیزی است که به عقیده من رنجآور، آسیبرسان و غیراخلاقی است، ولی متاسفانه هنوز هم جریان بسیار پررنگی است؛ نوع نگاه این قشر به زن، به مرد، به فرزند پسر، به ازدواج و … .
میخواهم توجه داشته باشید که من در این گفتوگو نه چیزی را نفی میکنم نه تأیید؛ در کتاب هم همینطور. من تنها به نمایش واقعیات و آسیبها و همچنین محاسن این دو جریان واقعی و رایج در جامعه پرداختهام. ولی میتوانم بگویم بهتر است تعریف بهتری از کلمه سنت و کلیشه داشته باشیم. مثلا در نگاه سنتی پوسیده، پسر طلاست و دختر، ابزار دمدست، اما در باور سنتی مدرن زنی مانند پوراندخت، دختر و پسر و زن و مرد، همکفو هستند. من سعیام را در نمایش واقعی و به روشنایی کشاندن لایههای این دو جریان کردهام. آنچه شرط بلاغ است ما گفتهایم؛ تو خواه پند گیر از سخنم خواه ملال…
* اصلا رفتار پیشروانه و مترقی در نظر شما چیست؟
رفتار مترقی در نظر من خردگرایی است؛ یعنی وجه تمایز میان انسان و غیر. دیگر واقعیتگرایی است. اگر دقت کنید درمییابید که پرداختن به دو جریانی که قبلا صحبت کردیم، تنها یکی از لایههای این رمان است؛ لایه اصلی دیگرش، زندگی بر اساس واقعیتگرایی است و آن پذیرش و کنار آمدن با واقعیتهای ولو تلخی است که در زندگی هر فردی ممکن است اتفاق بیفتد یا وجود داشته باشد که غیرقابل تغییر است.
این کتاب با متنی شعرگونه آغاز میشود که فحوای آن عبارت از این است که «همین است که هست…». زندگی گاه تلخ یا گاه از آن هم تلختر، وقتی که کنترلی بر آن نداریم و نمیتوانیم تغییرش بدهیم، بهجای جنگیدن با آن واقعیت، میبایست بپذیریم که همین است که هست و با آن حقیقت، بهترین بازی زندگیمان را بکنیم… مانند مادری که زندگی، فرزند معلولی در دامانش نهاده. گاهی باید در زندگی برخی مسائل را بپذیریم؛ همین است که هست؛ که البته منظور بههیچوجه منفعل بودن نیست، بلکه واقعبینی است.