کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۳۱۵۶۴۸
تاریخ خبر:

چند داستان طنز از داستان‌نویسان طنزآور جهان

روزنامه هفت صبح| چگونه بابام وارد مشاغل سیاسی شد/ارسکین کالدول / ترجمه احمد شاملو.
وقتی بِن سیمون،کلانترِ محل، وارد حیاط شد، تازه شام‌مان را خورده، روی ایوان جلوی خانه نشسته بودیم. بابام آن شب همچه کیفور نبود و تقریباً در تمام‌مدت یک کلمه حرف نزده بود، جز اینکه گاهی زیر لب با خودش چیزی می‌گفت و غری می‌زد. در حقیقت باباجانم از صبح آن روز تو لب بود. علتش هم این بود که مامانم سخت سرکوفتش زده بود و بهش گفته بود، آدم تنبل بی‌کاره‌ای‌ست که هیچ‌وقت کار ثابتی نداشته و هیچ‌وقت هم خودش را برای پیدا کردن یک کارِ حسابی تو زحمت نینداخته.

مامان، تمامِ روز به بابا غر زده بود. آخر باباجانم به مامانم گفت، حالا که اینطور شد فقط برای اینکه ثابت کند آن اندازه هم در پول پیدا کردن دست‌وپا چلفتی نیست، دنبال کاری خواهد رفت اما همین‌جور یک‌ریز با خودش غر زد. تا وقتی‌که کلانتر محل، بِن‌ سیمون، به خانه‌مان آمد. وقتی وارد شد، بابام گفت: «سلام، بن! بیا بشین.» مامان هیچی نگفت. با سیاستچی‌هایی از قماشِ بن سیمون میانه‌ای نداشت و از آن‌ها متنفر بود. بِن چندبار سینه صاف کرد. انگار می‌خواست چیزی بگوید. اما می‌ترسید دهن واکُند و از مادرم لیچاری بشنود.

بابام پرسید: «انگار این روزا خیلی گرفتاری، بن؟» کلانتر مثل اینکه منتظر بود فرصتی برای حرف زدن پیدا کند، با شوق و شتاب گفت: «خیلی. اونقد که فرصت گیرم نمی‌آد یه دیقه یه‌جا بشینم و خستگی دَرکنم. هر دقیقه‌ خدا یه‌جام. همین‌جور کار، کار… از بوقِ سگ تا نصفه‌های شب… مدام تو جنبیدنم موریس.» بابام بی‌معطلی بیخِ حرف را چسبید و گفت: «تو به یه کمک نیاز داری، بن. مثلاً به من. من این‌ور و اون‌ورِ کارامو که درز بگیرم، یه خورده وقت پیدا می‌کنم. البته به کارای خودمم باس برسم. روهم رفته، اگه لازمت باشه می‌تونم کارامو جوری راس‌وریس کنم که ساعتای بیکاری‌م سرِ هم بچسبه.»

بن به جلو خم شد و گفت: «موریس! راستش برا همین‌که یه‌خورده آزاد بشم امشب پا شدم اومدم سراغ تو. نمی‌دونی چقدر خوشحالم که خودت اول اینو پیشنهاد کردی. انجمن شهر، تو جلسه دیشبِ خودش تصمیم گرفت در مورد این سگ‌هایی که تو کوچه‌ها وِل می‌گردن، طبق قانون عمل کنه. آخه مثلاً الانه من دوروزه دارم عقب یه سگی می‌گردم که هار شده و باید بگیرم بکُشمش. انجمن شهر، به هزار و یک دلیل قبول کرده که وجود این همه سگ، مُخلِّ امنیت اجتماعیه و به من دستور داده قانون سگ‌های ولگرد رو اعلام بکنم و هر سگی رو که دیدم تو کوچه‌ها بگیرم سر به نیست کنم. من به اونا گفتم که کارم چه‌قد زیاده و اونا طفلکی‌ها راضی شدن که کس دیگه‌ای رو مأمور این کار بکنیم.» مامان یک‌هو مثل ترقه از روی صندلی‌اش پرید و جیغ‌جیغ‌کنان گفت: «می‌خوای بگی خیال داری شوهرمو برای دویدن دنبال سگا استخدام کنی؟ یالّا! همین الان بزن به چاک، بی‌قباحت!»

بن سیمون حالت دفاعی به خودش گرفت و با عجله گفت: «یه دقیقه مجال بدین خانم استروپ! من کی همچین حرفی زدم؟ یکی از اعضای انجمن اسم موریسو برد که، مثلاً، این شغل مناسب اونه و… اونا تصویب کردن که…» بابام حرف او را برید و با تمسخر گفت: «به‌طور قطع سگا خیلی دوست دارن دنبال من بیان. از قرار معلوم، انجمن شهرم اینو می‌دونه. من خودم دیده‌م که انگار سگا همیشه منتظر منن!» مامان سخنرانی باباجانم را برید و فریاد کشید: «خفقون می‌گیری یا نه، موریس؟» بن گفت: «اما اشتباه نکنید خانم استروپ، خیلی از سیاستمدارای مشهور و اعضای کنگره و کلانترها، زندگی سیاسیِ خودشونو از کار جمع کردن سگای ولگرد شروع کرد‌ن.

خیلی کَمَن سیاستمدارایی که از راه‌های دیگه وارد این کار شده باشن.» مامان گفت: «هیچ‌وقت همچی چیزی رو باور نمی‌کنم. من همیشه خیلی بیشتر از اینا برا یه سیاستمدار، قُرب و منزلت قائل بود‌م.» بن گفت: «یه سیاستمدار می‌تونه کارشو از راهِ جمع کردن سگای ولگرد شروع کنه و بعد مدارج ترقی رو طی کنه. اصلاً سیاست غیر از این، چیز دیگه‌ای نیست که!» مامان ساکت شد و من از نو صدای جنبیدن صندلی گهواره‌ایش را شنیدم. خیلی ساده می‌شد فهمید که دارد به حرف‌های کلانتر فکر می‌کند.

باباجانم نطقش وا شد: «من راجع به این موضوع فکر می‌کنم. راستش، از مدت‌ها پیش به خودم می‌گفتم که بالاخره من یه روز باید تو زندگیِ سیاسی، رُلِ بزرگی بازی کنم.» بن سیمون، دیگر مجالش نداد: «خب، موریس! از قرار، تو دیگه این شغلو قبول کردی. می‌دونی؟ باس بگم خیلی شانس آوردی! گرچه، یه خورده هم فعالیت‌های خود من زمینه رو آماده کرد.» بابام همان‌طور که نشسته بود، بی‌حرکت ماند و کوشید در تاریکی صورت مامان را ببیند و مامان یک‌ریز صندلی گهواره‌ایش را تکان می‌داد و صدای یکنواخت آن به صدای قطرات آبی شباهت داشت که از شیری توی تشت بچکد.

باباجانم گفت: «خب، این یه شغلیه که بابِ منه و خیال می‌کنم باید قبولش کنم.» یک لحظه صبر کرد ببیند مامان چه می‌خواهد بگوید. مامان وانمود کرد که تو نخ آن‌ها نیست و بابام به سرعت گفت: «پیشنهادتو قبول می‌کنم!» و کار را تمام کرد. بن سیمون بلند شد و طرف پلکان راه افتاد: «جداً موریس، خیلی خوبه. من چه‌قد از این کارِت خوشحال شدم. خب، امیدوارم فردا صبح بعد از اونکه صبحونه‌ت رو خوردی، تو شهر ببینمت.» از پله‌ها شروع به پایین رفتن کرد. همین‌که به آخر رسید، بابا شتابان بلند شد و صدایش کرد: «بن! برا این کار چه‌‌قد می‌سُلفَن؟» ـ«آه، منظورت حقوقه؟ خب، راستش نمی‌شه راجع به حقوقش گپ زد.» بن، بفهمی نفهمی دست و پایش را گم کرده بود. بابام گفت: «خب، پس چی؟» ـ«یه پاداشی می‌دن.» ـ«پاداش؟» بن گفت: «خب آره دیگه. برا کارای این‌جوری که حقوق نمی‌دن.» بابا پرسید: «پاداشش چه‌قدی می‌شه؟»

بن جواب داد: «برا هر سگی که به دام بندازی، بیست‌وپنج سنت.» بابا ساکت ماند. بن آرام‌آرام کوچه را گرفت و راه افتاد. بابا جانم گفت: «راستشو بخوای یه کمی دل‌چرکین شدم. انتظار داشتم دست کم آخر هر هفته یه حقوق ثابتی داشته باشم.» بن گفت: «اما موریس، در عوض، فایده‌ پاداش اینه که حقوقت محدود نیست. وقتی حقوقت محدود باشه، تو همیشه می‌دونی که از یه مبلغ معلومی تجاوز نمی‌کنه. در صورتی ‌که این‌جوری، درآمدت حد و حصری نداره. هرچی بیشتر سگ بگیری، بیشتر پول به جیب می‌زنی.» بابا جانم ‌تردماغ شد و گفت: «کاملاً حق با توئه بن. هیچ فکرشو نکرده بودم که این‌جوری بهتره.» بن دیگر نایستاد و راهش را گرفت و رفت: «خب، فردا می‌بینمت.» دوتایی‌مان به ایوان برگشتیم. مامان رفته بود بخوابد. بابام گفت: «بچه بریم بگیریم تخت بخوابیم. فردا روز بزرگیه، خیلی به استراحت احتیاج داریم.» لباس‌مان را کندیم و روی جاهای‌مان دراز شدیم.

فردا صبح، همین‌که صبحانه خوردیم، بابا کلاهش را برداشت، باید به شهر، سراغ بن سیمون می‌رفت. مدت زیادی در راه نبودیم. بابام ‌گفت وقتی کارمان را شروع کردیم، اسپارکی، توله‌سگ شکاری‌ای را که همیشه در ایوانِ خانه فرانک پاین می‌خوابید، یادش بیارم. بن سیمون را پیدا کردیم. توی سلمانی بود و داشت ریشش را صفا می‌داد. صورتش پر از کف صابون بود و نمی‌توانست حرف بزند. به مجردی که توانست، با دستش اشاره‌ای به ما کرد و گفت: «حال و احوال، موریس؟ خودتو برا کار حاضر کردی؟» بابا گفت: «دلم قیلی‌ویلی می‌ره هرچه زودتر شروع کنم بن!» وقتی بلند شد، به بابام گفت برود توی شهر بگردد و هرجا سگی دید که ول می‌گردد، بِبَرد هرجا خودش می‌داند، حبس کند. گفت: «می‌بینی چه‌قدر آسونه؟» از سلمانی بیرون زدیم. در آن ساعتِ صبح، بیشترِ مردم خواب بودند و دَیّارُالبَشَری تو کوچه دیده نمی‌شد. نیم‌ساعتی که راه رفتیم، بابا دست تو جیبش کرد و یک سکه‌ ده‌سنتی درآورد و گفت: «بدو پیش قصاب بچه! گنده‌ترین تیکه گوشتی رو که می‌شه با این پول خرید، بخر و بیا!» به تاخت رفتم و با یک تکه گوشتِ خیلی بزرگ برگشتم.

بابا تو سایه یک درختِ چتری نشسته، پادشاه هفتم را خواب می‌دید. اما همین‌که تکانش دادم، از خواب پرید. گوشت را بو کرد و گفت: «خب. حالا دیگه می‌آن. بیا بریم بچه!» از یک کوچه دیگر راه افتادیم، بابا گوشت را تو دستش گرفته بود. طولی نکشید که پشت سرمان را نگاه کردیم و دیدیم یک سگ پر پشم و پیلی دارد دنبال‌مان می‌آید. بابا سوتی زد. سگ گوش‌ها را تیز کرد و سرعتِ بیشتری به حرکات خود داد. کمی بعد، سگ دیگری که باد، بوی گوشت را به دماغش رسانده بود به اولی ملحق شد. سر اولین گذر که رسیدیم، تعداد سگ‌ها به هفت رسیده بود.

جلوجلو دویدم و در انبار را واکردم. بابا داخل انبار شد و همین‌که دسته‌ سگ‌ها هم عقب سرش وارد شدند، خودش با تیکه‌ گوشت گریخت، و من در را بستم. بابا گفت: «یه سگ دیگه که به تور بندازیم، دو دلار به جیب زدیم. پول واقعاً مفتیه! فقط مُزدِ خیابون گِز کردنه دیگه. تازه حالا دارم می‌فهمم که چرا مردم این‌قد عاشقِ کارای سیاسی‌ان.» یک کوچه دیگر را پیش گرفتیم. هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودیم که یک سگ گنده، غرش‌کنان از زیر خانه‌ای درآمد و دنبال‌مان راه افتاد. دفعه دومی که به انبار رفتیم، دیدم پنج تا سگ عقب سرمان است. بعد به قصد اسپارکی، سری به حوالیِ خانه‌ آقای پاین زدیم. وقتی همه‌ این سگ‌ها را قلع‌و‌قمع کردیم، بابا جانم نشست رو ماسه‌ها، با چوب کبریت شروع کرد به حساب کردن دستمزدش: «سه دلار و خورده‌ای شده، بچه!» کبریت را انداخت دور و ادامه داد: «برا این چند ساعت کار، مزدِ کَلونیه. اگه فردا همین‌قد کار کنیم، شیش‌دلار گیرمون می‌آد. آخر هفته، هیجده، بیست‌دلار پول بهمون می‌دن. این پولیه که هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم تو زندگی دستم بیاد. بیا! حالا دیگه ظهره باس بریم ناهار بزنیم.»

وقتی رفتیم خانه، سر میز، مامان‌جانم صم‌وبکم نشست و بابام جرأت نکرد لام‌ تا کام جیک بزند. غذا که تمام شد، رفتیم زیر درخت توتِ چتری، نشستیم. هنوز یک ساعتی نگذشته بود که دیدم بن سیمون دارد با عجله طرف خانه ما می‌آید. باباجانم همان‌طور خواب بود، اما فوری بیدارش کردم. گفتم نکند بن کار واجبی دارد که حتماً باید به باباجانم ابلاغ کند. بن، رسیده نرسیده، نفس‌زنان گفت: «موریس! ممکنه به من بگی این‌همه سگی رو که تو انبار چپوندی از کدوم جهنم‌دَرّه آوردی؟» بابام همان‌طور که رو آرنجش بلند می‌شد، گفت: «سگ‌ها؟ لابد از تو کوچه دیگه. مگه کار من همین نیست که حیوونای ولگردِ تو کوچه رو شکار کنم؟ خب اینایی هم که من تو دام انداخته‌م، نه بُزَن نه گوساله، سَگَن دیگه!» بن با عصبانیت گفت: «آخه تو سگِ آقای شهردار رو که جایزه بُرده، گرفتی! از اون‌طرف، آقای جِری شکایت کرد که سگ ایتالیایی‌شو دزدیدن، اونم تو انباره! سگ آقای پاین هم که بهترین سگِ شکاری دنیاس، اون توئه. خیلی از سگای مردمو، که دولت بابت‌شون سالی دو دلار مالیات می‌گیره، گرفتی کردی اون تو. تو نباید سگایی که مردم بابت‌شون مالیات می‌دن بگیری!» باباجانم گفت: «آخه اونا تو کوچه وِل می‌گشتن.

هیچ معلوم نمی‌شه که ممکنه صاحابی هم داشته باشن. وظیفه سیاسی من هم حکم می‌کرد دستگیرشون کنم. خب! منم به وظیفه‌م عمل کردم.» ـ«خب، اینا رو چه‌جوری تونستی بکنی اون تو؟» ـ«معمولاً سگا دوست دارن دنبال من بیان. دیشبم اینو بهت گفتم.» بن پرسید: «اونا رو با طعمه‌ای چیزی دنبال خودت نکشوندی؟» باباجانم گفت: «نمی‌تونم سیاستمو برات بگم. اما خوب دیگه! یک تکه گوشت کوچولو…» بن گفت: «منم همین فکرو کردم. شک داشتم که موضوع دیگه‌ای تو کار باشه.» مدتی هر دوشان ساکت ماندند. بعد بن به باباجانم نگاه کرد و گفت: «موریس! خیال می‌کنم کار سگای ولگردو دست خودم بگیرم بهتر باشه. از اون گذشته، جمع کردن سگای ولگرد، می‌ترسم وقت تو رو خیلی بگیره.»

بابا پرسید: «سه دلاری که من کار کرده‌ام چی می‌شه؟ نمی‌دنش؟» ـ «چندون مطمئن نیستم. در هرحال فکر نمی‌کنم انجمن شهر بتونه به این سرعت به کسی پولی بده. شهردار احتمالاً از خدمات من یه تشکر خشک و خالی می‌کنه و بس! در این صورت من چطور می‌تونم صورت‌حساب جلوش بذارم؟ می‌دونی؟ یکی از اولین چیزایی که آدم باید تو سیاست یاد بگیره اینه که واسه یه سیاستمدار، بدترین سیاستا اینه که بخواد رو پاهای یه سیاستمدار دیگه راه بره! موریس خان! کلاهتو قاضی کن، آخه من چطور می‌تونم کارِ به این مهمی رو واسه خاطر تو از دست بدم؟» بابا به علامت تصدیق سری تکان داد و بعد، چشم‌هایش را به زمین دوخت. گفت: «گمون کنم حق با توئه، بن! از همه‌چی گذشته، این کار تمومِ وقت منو می‌گیره. منم که این‌همه کار سرم ریخته، از بیخ با شغل‌هایی که تمومِ وقت منو بگیره مخالفم! مخصوصا شغل‌های سیاسی.»
* از کتاب «قصه‌های بابام»

دانلود PDF

کدخبر: ۳۱۵۶۴۸
تاریخ خبر:
ارسال نظر