کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۳۵۳۰۹۳
تاریخ خبر:

چرا شجریان تکرار ناشدنی است؟

روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: صدای علیرضا داداش کوچکترش افتاده توی گوشم که چندسال پیش که آمده بود ایران در مصاحبه‌های تاریخ شفاهی برایم تعریف می‌کرد که محمدرضا در ابتدای دوران جوانی چنان متعصب بود و چنان در جهان‌بینی شریعتی‌ها- پدرو پسر- غوطه‌ور بود که حتی وقتی من یکبار در مشهد یواشکی به سینما رفتم ازش پنهان ‌کردم. در ایدئولوژی آن بچه این تنها سینما نبود که آغشته به علائم دوزخی بود، بلکه او خود مدت‌ها سنتور بی‌خرک‌اش را از پدر پنهان می‌کرد که گمان نکند این دنیا و آن دنیایش را به نت مطربی فروخته است.

علیرضا از عمویش تعریف می‌کرد که شاید عاقبت او چشم پدر را نسبت به خوشباشان و خوشگذرانان ترسانده بود. همان عمویی که صدها هکتار از ملک پدری را به قمیش شتریِ مطربان طهرانی در مشهد باخته بود و آخر و عاقبتش از آن‌همه ثروت به آنجا رسیده بود که بی‌توشه و بی‌مکنت جان بدهد. و چنین شد که حاج مهدی - که از تلاوت قرآن پسرش در مهدیه غرق در لذتی محشر می‌شد- بعد از تماشای جارو شدن همه مستغلات پدری به دست برادر خوشگذرانش به یکجور تنگدستی غیرمترقبه‌ای خورد و به محمدرضایش ندا داد که از کمک‌خرجی هفتادتومنی دانشسرای مقدماتی چشم برندارد و محمدرضا به روستایی رفت که خدا آنجا رفیقی دردانه جلوی پایش گذاشت و رادیو فسکتنی و سنتور شکستهء او تمام رویاهای آبی آسمانی آقای خنیاگر را ساخت.

محمدرضا در حالی که در فوتبال و والیبال و دوومیدانی و حتی کشتی استعدادی غریب نشان می‌داد در روزهای معلمی در روستا تنها عشق زندگی‌اش را در نُت‌های سوخته خوابیده در گیسوان سنتور رفیقش خلاصه کرد. اگر آن رفیق شفیق نبود شاید محمدرضا نهایتش یک فوتبالیست درجه سه باقی می‌ماند یا به یک قاری درجه دو تبدیل می‌شد. علیرضا آن صحنه گل از برادرش محمدرضا را در زمین سعدآباد برای همیشه به ‌خاطر سپرده بود که خودش توی دروازه ایستاده بود و می‌گفت که یکهو دیدم فروارد تیزچنگ ترکه‌ای حریف توفانی به‌پا کرده و عین بلای ناگهانی می‌رسد به دروازه.

می‌گفت وقتی دروازه‌ام را باز کرد فهمیدم که کلنی خراسان او را خواهد قاپید. اما خدا راه دیگری جلوی پای دردانه خانواده پرجمعیت حاج مهدی گذاشته بود. همان حاجی‌ای که تنها عشقش همین بود که پسرانش به ردیف، یاسین‌خوانی بلد باشند و اذانشان در گلدسته‌ها حتی کافران را هم پای قنوت بکشاند. اما تمام کردن دانشسرا و رفتن به روستا، آقامعلم شرم‌رو را چنان در لذت بدوی یک سنتور شکسته و یک رادیوی فکستنی غرقه کرد که از توی دلش آینده نابغه را ساخت.

* دو: چندسال پیش وقتی به کل از تلویزیون برید خیلی از طرفدارانش لب گزیدند… آنها نمی‌دانستند که این آوازه‌خوان ناسازگار و لجوج و بی‌بدیلشان اولین‌بارش نبود که از رسانه‌های شفاهی بریده بود. یک‌بار هم در سال ۵۶ بود که رسما در کیهان و اطلاعات اعلام کرد که از رادیو و تلویزیون ایران بریده است و در آنجا نخواهد خواند. اما چندان طولی نکشید که ترانه‌های حماسی و عاشقانه همین مرد سرسخت را مردم روی دست ببرند.

گرچه در همان روزهای اوایل پیروزی انقلاب کم مانده بود به کل از موسیقی محروم شود و آن هم روزی بود که افراطی‌ها او را به جرم خوانندگی در زمان پهلوی، به دادگاه انقلاب فراخواندند و جمشید مشایخی رئیس سندیکای هنرمندان ایران از این مدل جلب شدن‌ها چنان شاکی شد که در مصاحبه با نشریه جوانان در اعتراض به احضار برخی هنرمندان به دادگاه انقلاب، از ریاست سندیکا استعفا داد و علنا فریاد زد که «بی‌آبرو کردن مردم از نظر اسلامی جرم است.» او با رگ‌های برآمده داد می‌زد که «آیا شجریان اشاعه‌دهنده فساد بوده؟» چرا «هنرمندان ما را در ردیف ساواکی‌ها و معتادان گذاشته‌اید؟»

جمشیدخان نگفت که این خنیاگر عظیم‌الجثه موسیقی ایران برای راه حقیقت کم نجنگیده است. مگر در همان زمان اوج بروبروی شاه در اعتراض به آلودگی‌های جشن هنر شیراز علنا اعلام نکرد که در شیراز نمی‌خواند؟ مگر فردای کشتار ۱۷شهریور از رادیو و تلویزیون ایران استعفا نداد؟ مگر در پی همین اعتراض‌ها از سفر به کنسرت شوروی استعفا نداد؟ مگر با گروه‌های موسیقی شیدا و چاووش قلب مردم ایران را تسخیر نکرد؟

او در مقابل این جنجال‌ها نه ککش گزید و نه عقب‌نشینی کرد. مثل کنسرت سال شصت‌وهفت‌اش که آنژین گرفته بود و گلویش صدای خروسک می‌داد و همه دلخستگانش نگران و غمگین بودند اما او به ارکسترش تنها یک جمله گفت «نترسید. با هرجور پدرسوخته‌بازی که شده می‌خوانم!» یادتان نیست چه کنسرتی داد؟ هیچ‌کس نفهمید با چه وضعی می‌خواند. اگر این یادتان نیست لابد داستان استکهلم به یادتان مانده که رادیکال‌های بی‌چشم‌ورو تهدیدش ‌کردند که کنسرت بین‌المللی‌اش را با بمب منفجر خواهند ‌کرد. وقتی که تمام دم و دستگاه‌های موسیقایی و میکروفن‌هایش را خرد و خاکشیر کردند ‌و او را با عنوان «خواننده دوره‌گرد» فریاد زدند یک سانتیمتر از آرمان‌هایش عقب‌نشینی نکرد.

* سه: اولین‌بار که مردم خراسان اذان او را در «کوچه نو» مشهد شنیدند باورشان نشد که این دردانه حاج مهدی است و هنوز پشت لبش سبز نشده است. پسر پنج‌ساله‌ای که وقتی اذان‌های ظهر و غروب را از بلندگوی مهدیه حاجی عبادزاده می‌خواند تنها و تنها خود حاجی می‌دانست که صدای پسرش از لحاظ توارث به حنجره پدربزرگش حاج علی‌اکبر می‌رسد که وقتی در کویر طبس می‌خواند بلبلان و قمریان و تیهوها و هدهدها دور سرش جمع می‌شدند. وقتی محمدرضایش به دنیا آمد خراسان بزرگ در تیول لشکر روس بود و جنگ‌جهانی دوم شیپور بدبختی‌اش را در سراسر جهان به صدا درآورده بود.

چندان طول نکشید که آن ۴۲هکتار زمین و باغی که حاج علی‌اکبر در زمین‌های قاسم‌آباد به یادگار گذاشته بود - صرف‌نظر از ساختن چند مسجد و حمام و مدرسه و مکتب و آب‌انبار- به دست برادر حاج مهدی و عموی محمدرضا همه‌اش پای قمار و زن و مطربان و خوشباشی‌ها دود شد و رفت هوا. عمویی که اولین اتول را به مشهد برد و جماعتی با چشم‌های چهارتا چهارتا به چراغ‌های قورباغه‌ای‌اش نگاه کردند ملک‌هایش را یکی‌یکی فروخت و راه به راه سازن‌ضربی‌های خوش‌عیش پایتخت را دعوت کرد مشهد و زیرپایشان طلا و نقره ریخت و یک روز لاقبا ماند و این تهیدستی چنان حاج مهدی را آزرد که محمدرضایش را با فراغ‌بال فرستاد دانشسرای مقدماتی که با برخورداری او از کمک‌هزینه ماهانه ۷۵تومنی‌اش خیالش از بابت او راحت ‌شود.

معلم جوان روستای رادکان آنجا رفیقی به نام ابوالحسن‌ پیدا کرد که اگر او نبود، افسانه موسیقی ایران هم نبود. در شرایطی که معلم جوان مشهدی سنتور و رادیو را حرام تلقی می‌کرد رادیوی فکستنی «ابلسن» به دادش رسید و با شنیدن برنامه‌ گلها و ساز تنها، به خود نهیب زد که از آوازخوانی شرم نکند. همین ابوالحسن کریمی بود که تمام باورهای او را به سادگی شکست. روزی با رادیو‌اش و روزی دیگر با سنتور شکسته‌بسته‌اش. ابوالحسن به او اصرار ‌کرد که پسر در صدای تو چیزی هست که آواز آدمیان نیست و از حوالی پریان می‌آید بخوان! سنتوری که آنقدر با گیسوان سیم‌هایش بازی کردند که بالاخره صدای دیلینگ‌دیلینگی ازش درآمد و ترانه سیمین‌بران را در دستگاه شور به نوا کشاندند و دیگر آن سنتور ابوالحسن تبدیل شد به تمامیت زندگی شجر.

حالا قناری خوش‌ذوق خراسان چوب توت پیر به دست می‌گرفت که رنده کند و سنتوری تازه بسازد بلکه از آن آواز ناخوش و دلخراش سنتور ابوالحسن نجات یابد. چه درختان توتی که ویران نکرد و چه انبارهای چوب‌فروشانی که برای یافتن الوارهای به‌دردبخور برای ساختن سنتور به‌هم نزد. در روزگارانی که یکدانه سنتور قابل در کل خراسان یافت نمی‌شد او برای یافتن یک درخت توت مرده به نجاران التماس می‌کرد و به شاگردنجاران دستخوش می‌داد و بعدش می‌نشست صدتا میخ نمره شش را آنقدر سوهان می‌زد که گوشی‌ها و خرک‌های سنتور را فراهم کند.

ابوالحسن سال ۴۵ دست شجر را در دست گرفت و کشان‌کشان برد طهران که الا و بلا باید برای امتحان شورای موسیقی به رادیو برویم. برای معلم شرم‌روی خراسانی یک نگاه سرد کافی بود که پس بزند و به خراسان برگردد اما روزگار، یکی مثل ابوالحسن در کنار او می‌خواست که اگر از در بیرونشان کردند از پنجره برگردد. مثل آن روز که نگهبان میدان ارک آن دو را پیچاند اما ابوالحسن ترفند زد که نگهبان فردا راهشان دهد. با تحکم گفته بود که «ما بدون پخش صدای تو از رادیو، از اینجا نمی‌رویم ممرضا.»

در دو دیدار اول ناامیدانه ساختمان ارک را ترک کردند اما در جلسه شورای موسیقی که باید در محضر غول‌هایی چون مشیرهمایون و ملاح و تجویدی و بقیه امتحان می‌دادند از او خواستند که چیزی در مایه‌های بیات‌ترک و ضربی بخواند. او ‌خواند اما تجویدی تقاضای تصنیف‌خوانی کرد و به معلم خراسانی برخورد که «ابدا ابدا من تصنیف نمی‌خوانم!» وقتی از جلسه امتحان بیرون آمدند و قرار شد دو هفته دیگر بیایند جواب بگیرند شجریان غمگین و مایوس بود. نه تنها از بابت اینکه جواب سربالایی به تجویدی داده است بلکه از این مورد که پول دو هفته اقامت در پایتخت را هم نداشتند.

شجر اصرار کرد که برگردیم مشهد و ابوالحسن گفت «الا و بلا باید در تهران بمانیم. جای تو تهران است نه مشهد. ما از اینجا تکان نمی‌خوریم.» شجر گفت با کدام پول؟ ابوالحسن پاسخ داد من از فردا می‌افتم دانه به دانه مغازه‌ها پرس‌وجو می‌کنم که سفارش خطاطی بگیرم برایت. مردی که آن‌همه پایمردی کرد تا سفارش‌هایی از جنس تلق و پلاستیک برای همکارش بگیرد و شجر را وادار به ساختنش کند تا پول اقامتشان را دربیاورند، دوتایی یک ماه تمام در تهران ماندند. تابلوسازی کردند و در تشک‌های چرکین مسافرخانه‌های ناصرخسرو شب را به صبح رساندند و سر ماه رسید و رفتند جواب رادیو را بگیرند.

نگهبان گفت رادیو بودجه ندارد برای استخدام شما. ابوالحسن گفت «کسی از شما توقع حقوق ندارد. رایگان می‌خواند این بشر.» نگهبان عصبانی شد که من چکاره‌ام؟ شورای موسیقی گفته. آنگاه دو مرد دل‌شکسته جاده تهران- مشهد را در پیش گرفتند و سال دیگر وقتی که نوار سه‌گاه با صدای شجریان را دست داوود پیرنیا رساندند رادیو فهمید که با چه استعداد غریبی طرف است و دنیا نهنگی به دنیا آورد.
نهنگی که تنها خنیاگر عالم بود که مردم برایش ایستاده ۳۰ دقیقه کف زدند.

نیم ساعت که چیزی نیست، در سومین دوره جشن طوس در اواسط دهه ۵۰ برایش یکسره کف زدند و دستشان از کت و کول افتاد. در نهمین جشن هنر شیراز هم مردم برایش ساعت‌ها، سال‌ها و قرن‌ها دست زدند و او هرچه تعظیم کرد قطع نکردند. در مقابل او هرگز نباید دست‌افشانی یا اشک‌هایت را قطع کنی. همچنان که امشب ناودان گریه‌های ما یکسره خواهد بارید و یکسره جاری خواهد شد بر تمام کویرهای جهان. همچنان که امشب… همچنان که فردا شب و پس‌فردا شب و یک قرن دیگر هم…

کدخبر: ۳۵۳۰۹۳
تاریخ خبر:
ارسال نظر