کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۳۵۵۰۰۵
تاریخ خبر:

پرونده پلیسی حیوان‌آزاری،‌ از ونک به میدان راه‌آهن

روزنامه هفت صبح، نگین باقری | ساعت چند است؟ حدود یک صبح. انگار سنسورهای خطرمان را خاموش کرده بودند. افتاده بودیم لای درخت‌ها و نور موبایل را می‌انداختیم لای بوته‌های حاشیه اتوبان. داشتیم با پای پیاده حاشیه اتوبان کردستان را دنبال سید خانم می‌گشتیم. همسایه گربه دوستم را دزدیده و دست به دست رسیده بود به سید خانم. زن کارتن‌خوابی که گاهی درحاشیه پل اتوبان کردستان می‌خوابید، گاهی میدان راه‌آهن.

همه پاتوق‌های کارتن‌خواب‌های کردستان را قدم به قدم گشتیم تا رسیدیم به همت. انگار به خاطر آبیاری، آن شب همه کارتن‌خواب‌ها از ونک فرار کرده بودند. برای همین جمع کردیم تا خودمان را برسانیم به میدان راه آهن. ساعت چند است؟ ۲ صبح.قبل از اینکه با نیت پیدا کردن گربه دوستم به میدان راه‌آهن بیایم، خبر نداشتم کلمه‌ای به نام «گربه باز» هم وجود دارد. اولین بار این را یکی از زنان ماخوذ به حیای میدان راه‌آهن گفت ولی قبلش ازمان عذرخواهی کرد.

طوری که آدم‌ها کلمه «دست به آب» را به کار می‌برند و عذرخواهی می‌کنند. اما در میدان راه‌آهن و بین بچه‌های شوش گربه باز اصطلاح رایجی است. گربه باز به کسی گفته می‌شود که علاقه زیادی به گربه دارد. مثل سید خانم. سید خانم همان کارتن‌خوابی بود که گربه دوست من به دست او افتاد. یک روز وقتی دیجی‌کالا یک بسته پستی آورده بود، گربه‌ سفید او به اسم «لوکو» از خانه پرید بیرون.

بعدها از دوربین مداربسته فهمیدیم که خانم همسایه تا «لوکو» را می‌بیند آن را بغل کرده، به سمت پارک می‌برد و به یکی از معتادان پارک می‌دهد و می‌گوید هر کاری می‌خواهی باهاش بکن. البته بعدا شوهرش تعریف کرد که دقیقا گربه‌ای به همین شکل و رنگ داشته که خانم دکتر (یعنی همسرش) از «حسادت زنانه» این بلا را سر گربه ما آورده است.

دوستم با کلی این طرف آن طرف گشتن مهدی را پیدا کرد. همان پسری که زن همسایه لوکو (گربه‌‌) را در دامنش انداخته بود. آن شب ساعت ۱۲ شب داخل پارک روبه‌روی خانه درحالی که داشت با چاقو و زرورقش ور‌می‌رفت او را دیدیم. گفت که لوکو را سپرده دست سید خانم. زنی عاشق گربه که همیشه دنبال خودش چند سبد گربه دارد. ما مشخصات سیدخانم را گرفتیم و برای چند شب کار و بارمان را تعطیل کردیم تا او را پیدا کنیم.

آن شب هم بعد از اینکه کردستان را خوب گشته بودیم به میدان راه‌آهن رسیدیم. وسط میدان
راه‌آهن بساط مردها و زن‌ها برپا بود. بالای سرشان ایستادیم و سراغ سید خانم را از همه گعده‌ها گرفتیم. وقتی می‌گویم همه یعنی منظورم هم آن خانم‌هایی است که نصف موهایشان سیاه و نصف دیگرش بلوند بود، هم آن گاری که وسط کرونا داشت سوسیس بندری می‌فروخت، هم آن پسرهای ۱۹، ۲۰ ساله‌ای که داشتند ورق بازی می‌کردند؛ از همه‌شان.

شهر سر و مر و گنده داشت تازه نفس می‌کشید. روزهای بعد وقتی در روشنایی اینجا می‌آمدیم، خبری از این گعده‌ها نبود اما شب و روز اینجا برعکس می‌شد. آدم‌هایی که روز هیچ جایی توی شهر نداشتند، تازه در شب یکی یکی سر و کله‌شان پیدا می‌شد. شوخی و تفریح می‌کردند. با گوشی آهنگ می‌گذاشتند. با هم غذا می‌خوردند و بساط عیشی برپا می‌کردند.

تا می‌گفتی دنبال یکی هستم که گربه باز است، آدرس چند نفر را می‌دادند. «آها اون خانمه رو میگی که صبحا از شوش میاد دونه دونه به گربه‌ها غذا میده؟ آها اون خانم عینکیه که دم ساندویچی دیدمش یه عالمه گربه داره؟ عینکی نیست. اون آقاهه رو میگی که توی حیاطش…؟ گفتم سید خانم».
چیزی که دستگیرمان شد این بود که میدان راه‌آهن پر از گربه باز است. هر کسی این ور و آن ور یکی را دارد که او را با گربه‌هایش می‌شناسند.

یکی غذایش را نصف می‌کند، یکی توی حیاطش گربه دارد. یکی توی سبد با خودش گربه حمل می‌کند. جگرکی روبه‌روی پارک گربه‌ها را صدا می‌زد تا بهشان غذا بدهد. حواسش بود که گربه چاق‌تر بیشتر از گربه لاغر غذا نخورد و او را اذیت نکند. اما از بین این‌همه گربه‌باز، فقط یک نفر سید خانم بود. ساعت دیگر داشت از ۳ صبح هم می‌گذشت که نومیدانه شمال میدان، کنار یکی از کوچه‌ها زنی سر تا پا سیاهپوش دیدیم که منتظر چیزی ایستاده بود.

سه صبح با یک دختر بچه با چشم‌های آبی داشت به ما دقیقا همان مشخصاتی را می‌داد که دنبالش بودیم. گفت فردا ظهر کجای میدان، سید خانم را پیدا خواهیم کرد. پنجاه هزارتومان خواستیم مشتلق بدهیم قبول نکرد.

فردا وقتی محل قرار رسیدیم، خبری از سید خانم نبود. زن سیاه‌پوش به گوشی‌مان زنگ زد و گفت سید خانم فهمیده اینجا هستید. بروید پس‌فردا بیایید. دوباره پس‌فردا آمدیم. زن سیاه‌پوش را این‌بار با یک پسربچه دیدیم که داشت به سمت کوچه پس‌کوچه‌هایی که انتهای آن می‌گفت خانه سید خانم است، هدایتمان می‌کرد. اول با او همقدم شدیم اما بعد دیدیم او حتی یادش نمی‌آید که شب اول یک دختربچه همراهش بوده و ایندفعه یک پسربچه دنبالش است.

عذرخواهی کردیم و گفتیم نمی‌خواهیم دم خانه سید خانم برویم. کمی احتیاط کردیم. به میدان برگشتیم. از هر کسی می‌پرسیدیم می‌گفت سید خانم همیشه همین جا روبه‌روی کله پزی پایپ می‌فروخت، ولی امروز نیامده. فردایش باز رفتیم، باز سید خانم نیامد. تا یک هفته سوراخی نبود که توی ظلمات شب و صلات ظهر میدان راه‌آهن تا شوش نگشته باشیم اما سیدخانم دیگر برایمان شبیه افسانه‌ها غیر قابل دسترس شده بود.

شاید زنی با موهای بلوند، خمیده، که آرایش زیادی هم نمی‌کند، دو پسر دارد که یکی عقل و هوش درستی ندارد و دیگری توی کار داروست. دختری به اسم مرجان که می‌گفتند با سید خانم زندگی می‌کند یک روز تماس گرفت و گفت می‌داند کجا لوکو را می‌شود پیدا کرد اما نه عکسی می‌فرستاد، نه خودش را نشان می‌داد نه کمکی می‌کرد. فقط می‌گفت باید پول بدهید.

حتی یک بار هم برایش ۲۰۰ هزار تومان ریختیم باز هم نتیجه‌ای نداشت. بار دیگر مرجان پدرمادر دوستم را به کوچه خلوتی کشانده بود و معلوم نبود می‌خواست با آنها چه کار کند اما همه نشانی‌هایی که از گربه می‌داد، مثل زخم روی سرش با لوکو می‌خواند. با این حال حتی وسوسه مژدگانی هم او را قانع نمی‌کرد که راهی برای پیدا کردن سیدخانم یا هرجایی که «لوکو» هست نشانمان دهد.

میدان راه آهن و شبکه کارتن‌خواب‌هایش شبیه یک روستاست؛ همه همدیگر را می‌شناسند. هرچه ما بیشتر به سید خانم نزدیک می‌شدیم او بیشتر دور می‌شد. شاید آنها به گوش هم می‌رساندند که دخترها آمدند و دوباره سید خانم را گم می‌کردیم. شاید سیدخانم دلبسته لوکو شده بود یا شاید هر اتفاق دیگری که به ذهنم نمی‌رسد افتاده بود. ساقی مواد پسرش را پیدا کردیم اما پسرش را نه.

همه رستوران‌هایی که ظهرها سیدخانم از آن خورشت می‌خرید و خورشتش را خودش می‌خورد و گوشتش را به گربه‌هایش می‌داد پیدا کردیم اما خودش را هرگز. مهمانسراهایی که تا ماه پیش آنجا اقامت داشت را هم پیدا کردیم اما ما سید خانم را پیدا نکردیم. نفهمیدیم چه اتفاقی برای لوکو افتاد. واقعا چه اتفاقی برای لوکو افتاد؟

کدخبر: ۳۵۵۰۰۵
تاریخ خبر:
ارسال نظر