مرا هم با خودت ببر مرد
روزنامه هفت صبح، یاسر نوروزی | یک زمانی هست که خودمان از خودمان تعریف میکنیم، یک زمانی هست که بزرگان بزرگترین ارتش جهان، تعریف میکنند. نه مترسک پوک و بزدلی مثل ترامپ که خودش پول داد تا از معرکه جنگ ویتنام فرار کند؛ بروید تمجید ژنرالها و سران نظامی امنیتی ایالات متحده را درباره قاسم سلیمانی بخوانید.
رئیس سرفرماندهی مشترک عملیات ویژه آمریکا درباره او گفته بود: «در محیطهای مختلفی عملیات داشته که هیچ ژنرال آمریکایی با هر میزان آزادی عمل، نداشته است.» یا دیوید پترائوس، مدیر کل سابق سیا که تأکید کرده بود: «چیزی که من میتوانم بگویم این است که او فردی بسیار توانمند و مدبر و دشمنی شایسته است.»
همینطور جان مگوایر، افسر سابق سازمان سیا که او را «قویترین مأمور مخفی در خاورمیانه» خوانده بود. اینها که ایرانی نبودند تا دوستانه یا مصلحتاندیشانه از رفیق و همرزمشان تعریف میکنند. اینها مقامات بلندپایه ارتشی یا امنیتی هستند و میدانند جنگ دقیقا چیست. نه مثل ما که پشت صفحههای موبایلمان لم دادهایم و راجع به این و آن نظر پخش میکنیم.
از اینستاگرامی مینویسم که حالا بهناگهان گردش آزاد اطلاعات را هم از یاد برده است؛ حذف میکند، سانسور میکند، پاک میکند و روی چهرههای داغدیدگان وطن خط میکشد، تیغ میاندازد. کجا به دنیا آمدهایم هموطن؟ اهل کجاییم؟ و چرا در روزگاری زندگی کردهایم که هم از دست بعضی سیاستورزیهای جناحی خون دل خوردهایم، هم از یکهتازیهای بیگانه.
مردی که در آخرین توئیت تهدید کرده اماکن فرهنگیمان را هم میزند. ناخواسته یاد طالبان میافتم در تخریب تندیس بودا. یا داعش در دست به دست کردن دختران ایزدی. بروید کتاب فریده خلف را بخوانید؛ «دختری که از چنگ داعش گریخت.» یا کتاب نادیا مراد؛ «آخرین دختر». بعد ببینید اصلا میتوانید تصور کنید که با این دخترها چه کردند.
یا دو هزار مردی را که سر بریدند و به آب رودخانه ریختند. یا نوزادی را که از بغل مادرش بیرون کشیدند و کباب کردند. باور کنید نابغهای نظامی، مردی مخلص و انسانی آزاد و رها را از دست دادهایم. مردی را از دست دادهایم که تمام عمرش را پشت خاکریزها گذراند؛ نه پشت مقر فرماندهی، وسط جنگ.
بروید با هر مرام و مسکلی که دارید بخوانید و بعد نظر بدهید؛ کتابهای «حاج قاسم»، «ذوالفقار»، «هجوم به تهاجم»، «سید جابر». ببینید این آدم چطور در تمام خاطراتش جای اینکه از خودش حرف بزند، از رفقای شهیدش میگوید؛ از فرماندهای که ماسک را در زمان حمله شیمیایی از صورتش برداشت و به سربازش داد، از فرماندهای که یک تنه عملیات کربلای پنج را نجات داد یا از فرماندهای که تفنگ برداشت و به دست همرزمانش داد و گفت: «اگر به عقب برگشتم مرا با تیر بزنید، چون در همسایگی من چهار پنج بچه یتیم هستند که نمیتوانم به چهرهشان نگاه کنم. نمیخواهم شرمندهشان باشم.»
سلیمانی کنار اینها جنگیده و هر بار از آنها یاد کرده گفته شرمندهام؛ شرمندهام که رفتید و من ماندهام. ما کجا، امثال اینها کجا؟ من از کسانی حرف نمیزنم که عافیتطلبانه در این سالها فقط به جنگهای جناحی دامن زدند؛ از آدمهایی مینویسم که جانشان را کف دست گذاشتند، به جنگ واقعی رفتند و برنگشتند.
چون خاطرم هست مادربزرگم را که سالها چشم به در بود. پیکر پسر تکه تکه آمد. یا خاطرم هست پنجرههای ضربدرخورده را. خاطرم هست همکلاسیهای بیپدرشده را. و خاطرم هست چلچراغهای سر کوچهها، جوانهای ناب بیسرشده را. خیلیها این روزها شروع کردهاند به همدردی و نوشتن این عبارت که «من قاسمم». چه کنم؟
اگر واقعیت را بخواهم بنویسم من قاسم نیستم؛ شجاع نیستم، جانبهکف نیستم، مجاهد نیستم، رزمندگی ندارم و خلاف تو در دنیای بیمعنای بیهودگی غوطهورم، تهی. اما در بزرگترین هدف، با تو مشترکم. من هم این دنیا را مدتهاست که دوست ندارم. من هم عاشق رفتنم. ای مرد. مردِ مرد. دست مرا هم بگیر و با خودت ببر. من هم ماندهام. تنها.