لیسل، دختر آلمانی عاشق دزدیدن کتاب
روزنامه هفت صبح، ترجمه زهرا نوروزی | مارکوس زوساک، نویسندهای استرالیایی است که بیشتر به خاطر دو رمان «کتابدزد» و «نامهرسان» که در سطح بینالمللی بسیار پرفروش بودند، شناخته میشود. او در دانشگاه نیو ساوت ولز به مطالعه زبان انگلیسی و تاریخ پرداخته و با مدرک لیسانس هنر از آن جا فارغالتحصیل شده است.
سه اثر نخست او بین سالهای ۱۹۹۹ تا ۲۰۰۱ در سطح بینالمللی منتشر شد و جوایز متعددی را از آن خود کرد. رمان «کتابدزد»، روایت داستانی است ساده اما بسیار جذاب: یک دختر، چند کلمه، یک نوازنده آکاردئون، نازیهای متعصب و دیوانه، مشتزنی یهودی و مواردی متعدد از دزدی و سرقت. رمان پیشگامانه مارکوس زوساک، داستان زندگی لیسل ممینگر در خلال جنگ جهانی دوم در آلمان را به تصویر میکشد.
لیسل، دختری سرراهی است که در حومه مونیخ زندگی میکند. او با دیدن کتابها، تنها چیزهایی که نمیتواند در برابرشان مقاومت کند، به دزدی چیرهدست و ماهر تبدیل میشود. لیسل به کمک پدرخوانده خود که نوازنده آکاردئون است، خواندن و نوشتن میآموزد و کتابهای مسروقه خود را حین بمباران، با همسایهها و مرد یهودی پنهانشده در زیرزمین، شریک میشود.
رمان «کتابدزد»، داستانی فراموشنشدنی درباره توانایی کتاب در تغذیه روح آدمی است. «کتابدزد» با ترجمه مرضیه خسروی به تازگی از سوی انتشارات نگاه در ایران چاپ شده است. آنچه در ادامه میخوانید گفتوگویی است با مارکوس زوساک درباره «کتابدزد» و واکنشهای غیرمنتظره از سوی کاراکترهای آن بر اثر جنگ جهانی دوم.
* این رمان چنان ظریف ترسیم شده و شخصیتها چنان کامل شکل گرفتهاند که مردم دوست دارند بشنوند چطور به وجود آمده. ممکن است از اینکه چطور رمان جنگ جهانی دوم با روایت مرگ و دختری کتابدزد به ذهن شما رسیده، برای ما بگویید؟ کدام ایده ابتدا مطرح شد و چطور داستان بر اساس آن شکل گرفت؟
مثل بیشتر ایدهها، به مرور زمان، چیزهای کوچکی پیدا کردم و بدون هیچ دلیل مشخصی از آنها استفاده کردم. یک بار وقتی کامپیوترم خراب شد، داشتم داستانی روی کاغذهایی ساده مینوشتم. وسط آن، صفحهای درباره دختری نوشته بودم که در سیدنیِ فعلی، کتابی را میدزدد. آن موقع چیزی به ذهنم نرسید اما چند سال بعد، وقتی بهطور جدی به فکر نوشتن درباره پدر و مادرم و کودکی آنها در آلمان و اتریش در طول جنگ جهانی دوم افتادم، فکر کردم «شاید باید این کتابدزد را آنجا بیاورم.»
فکر میکنم اینطوری همه چیز شروع میشود؛ شما دو اتفاق را کنار هم قرار میدهید که هیچ ربطی به هم ندارند اما بعضیوقتها متوجه میشوید در واقع برای هم ساخته شدهاند. جریان بعدی هم تصادفی بود. در دبیرستان به چند دانشآموز گفته بودم درباره رنگ بنویسند. متوجه شدم از قرمز، سفید و آبی نوشتند، اما مهمتر از همه، فهمیدم از سه نقطهنظر متفاوت به مرگ نگاه کرده بودند. دوباره فکر کردم
«چرا این را هم به کتابی که در آلمان نازی جریان دارد، اضافه نکنم؟» در ابتدا از خودم نمیپرسیدم منطقی است یا نه، فقط مینوشتم و خیلی آرام ایدهها شکل گرفتند. ماهها بعد از کار روی کتاب بود که دیدم رنگهای پیشگفتار باید در واقع قرمز، سفید، سیاه و به رنگ پرچم نازی باشد… میتوان گفت مفهوم کتاب همیشه در جایی وجود داشت. منتظر ماند تا وقتی در سیدنی بزرگ شدم و به همراه برادر و دو خواهرم در آشپزخانه به داستان پدر و مادرم گوش میدادم. شکلگیری این کتاب در واقع از همان زمان آغاز شد.
* در این رمان به طرز شگفتانگیزی بر قدرت کلمات و زبان تأکید شده است. لیسل مینویسد «از کلمات متنفر بودم و آنها را دوست داشتم.» و راوی اشاره میکند که «بدون کلمات، پیشوا هیچ چیز نبود.» احساس کردید میتوانید بیشتر از هر چیز دیگری روی این داستان تحقیق کنید؟
وقتی کارم را تمام کردم اینطور احساس میشد اما هیچوقت قصدم این نبود. مثل بیشتر نویسندهها، هنگام نوشتن آن و حتی بعضی وقتها بعدش، تازه میفهمم کتابی که نوشتم تقریبا درباره چه چیزی است. پیوند این ارتباطات را در «کتابدزد» زمانی شروع کردم که میخواستم از مین کمپف در داستان استفاده کنم و شخصیتهایی را نقاشی کنم و داستان خودشان را بالای سرشان بنویسم. از منظری دیگر، وقتی کتاب منتشر شد دیدم درباره افرادی است که حتی در بدترین شرایط، کارهایی زیبا انجام میدهند. فکر میکنم این را هنگام نوشتن میدانید، اما نه به این شکل قابل تعریف. هرچه زمان بیشتری را صرف آن کنید، همه چیز واضحتر و بعضیوقتها سختتر میشود.
* لیسل دختری قدرتمند، منحصر به فرد و جالب است. عاشق توصیف شما از زنها هستم و دوست دارم بشنوم چرا دختری جوان را به عنوان «دزد کتاب» انتخاب کردید؟
اولین چیزی که باید بگویم این است که هنوز از نظر لیسل چیزی ننوشتم… اما در واقع داشتن قهرمان زن امری طبیعی بود. بهترین قسمت دوران کودکی من، داشتن دو پدر و مادر با داستانهای شگفتانگیز بود که اتفاقاً هر دو داستاننویسهای بزرگی بودند. دنیای مادرم در حومه مونیخ بیشترین تأثیر را روی من گذاشت. به همین دلیل لیسل را انتخاب کردم. البته لحظهای که آن را تبدیل به داستان کردم، دیگر او نبود. لیسل در صفحه هشت یا نُه دیگر مادرم نبود و خودش شد، حتی وقتی که از داستان زندگی مادرم وام گرفتم.
* خیلی آسان است «آدمهای بد» را سیاه ترسیم کنیم و از خودمان نپرسیم در شرایطی که همین اتفاقات بد، گیجکننده و مشکوک برای ما هم پیش بیاید، چطور رفتار خواهیم کرد. از رنگ خاکستری کتاب شما و کاراکترهایی که بدون راهی برای بازگشت در آلمان نازی مبارزه میکنند، قدردانی میکنم. مثلاً پدر رودی حتی اگر از بعضی اتفاقات ناراحت باشد نمیخواهد شرایط را بدتر کند چون باید مراقب خانوادهاش باشد…
ممکن است از تصمیماتی که در این شرایط خاکستری میگیریم و سوالات پیش آمده در چنین وضعیتی صحبت کنید؟ چه زمانی یک وضعیت اخلاقی، غیرقابل دفاع میشود؟ چه زمانی و چطور تصمیم میگیرید زندگی خود یا عزیزانتان را به خطر بیندازید؟ بیخیال میشوید و سعی میکنید زنده بمانید؟ یا موضع میگیرید؟ اینها سوالات سختی هستند که شما با شجاعت آنها را مطرح کردید.
کاش میدانستم. بعضیوقتها باید بگویید «نمیدانم» و فکر میکنم پاسخ درست همین است. هیچکدام از ما نمیدانیم در چنین شرایطی چه کاری انجام میدهیم. آمار به ما میگوید اکثریت قریب به اتفاق ما بخشی از آن بودهایم. بعضیوقتها هم از خودم میپرسم تاریخ چطور درباره ما قضاوت خواهد کرد. کار من، نوشتن داستان است.
عاشق الکس اشتاینر بودم. حتی خانم دیلر را هم دوست داشتم که کاملاً درگیر رژیم نازی بود. فکر میکنم شما تبدیل به دو چیز متفاوت میشوید: نویسنده و کاراکتر. وقتی پشت میز کارم هستم درباره کاراکترها تصمیم میگیرم اما کارم محکوم کردن خانم دیلر و تبریک گفتن به هانس هوبرمن یا الکس اشتاینر نیست.
وظیفه من است که آنها را کنار هم قرار بدهم و ببینم بعد چه اتفاقی میافتد. صادقانه بگویم، قصد نداشتم سوالاتی را مطرح کنم یا به آنها جواب بدهم. تصمیم گرفتم شخصیتها را طوری شکل دهم که احساس کنند دوست ما هستند. کاراکتری مثل رودی را میپسندیدم که خود را جسی اوونز معرفی میکند و خواننده کاملاً باورش دارد.
* برگرفته از نشریه کتابخانه عمومی شیکاگو