کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۳۴۹۰۴۸
تاریخ خبر:

روایت دست اول از شب هولناک سه‌راه طالقانی

روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: از امروز صبح قارقار جوش دادن میله‌های آهنی یک لحظه قطع نشد. این همان دری‌ست که آقای کارگردان دائم از آن رد می‌شد و توی حیاط می‌آمد. ما پنجره آشپزخانه‌مان مشرف به خانه چهارطبقه قاتل و مقتول بود. گاه داد و بیدادهای تلفنی از تراس‌های‌شان می‌آمد و ما فکر می‌کردیم وای این سه راه طالقانی چقدر شلوغ شده، باید بفروشیم و برویم.

داد و بیدادها متعلق به یک صدای یوغور بود که اول فکر می‌کردی دارد دعوا می‌کند اما اگر دقت می‌کردی می‌دیدی دارد معامله‌ای را جوش می‌دهد مثلا. همین الان که دارم از پنجره پذیرایی به حیاط سوت و کورشان نگاه می‌کنم یادم می‌آید که نه تنها دوتا آدم سر یک سوءتفاهم بدبخت شده‌اند بلکه دیگر خبری از آن پیچ امین‌الدوله قامت کشیده نیست که بهارها از کرت کوچک حیاط‌شان تا پنجره پذیرایی ما در طبقه چهارم همچون گیاه عشقه‌ای می‌پیچید و بالا می‌آمد و نورگیر خانه‌مان را تر می‌زد تویش.

پارسال خانم محمودی همسر شهید مالک طبقه سوم به شهرداری منطقه زنگ زد که بیایید این درخت را ببرید همه زندگی‌مان را تاریک کرده است. یک روز وقتی به خانه برگشتم دیدم پذیرایی لبریز از نوری سفید شده است اما آن پیچک باشکوه توی حیاط‌شان همچون پهلوانی نازک اندام اره شده و به زمین افتاده است.

حالا دلم برای تمام آن بچه‌مارمولک‌هایی که لابه‌لای پیچ امین‌الدوله‌ها زیر پنجره پذیرایی‌مان لانه ساخته بودند و گاهی یواشکی از درز پنجره تو می‌آمدند و من خانمم فریاد می‌زد که «اینها را نکشید کشتن‌شان عقوبت دارد» تنگ شده بود. گاهی بچه مارمولک را وقتی می‌دیدم که روی دیوار پذیرایی دارد برو بر نگاهم می‌کند دور از چشم زنم با جارو برمی‌داشتم و می‌انداختم توی کوچه. نمی‌دانم آنها از این پرش‌های هولناک سالم به باغچه می‌افتادند یا توی راه از ترس سکته می‌کردند. نکند عین خودم از ارتفاع می‌ترسیدند؟

* دو: حالا که از پنجره آشپزخانه به آپارتمان آقای کارگردان نگاه می‌کنم کرکره پنجره‌هایش کشیده است و می‌بینم که از صبح آمده‌اند نرده‌های آهن جوش داده‌اند به در ورودی حیاط. زندگی به اینگونه ناگهان توفانی می‌شود. حیاط سوت و کور است. جمع وسایل حیاط در یک میز فلزی درب و داغان، یک شلنگ در هم پیچیده غمگین که عین مار به خود پیچیده، یک حوض خالی و سه چهار گیاه سبز کدر خلاصه می‌شود. نمی‌دانم آیا بچه مارمولک‌ها از آن شب چهارشنبه ترسیده و رمیده‌اند یا هم اکنون در گوشه لای گیاهان به ضدخاطرات آدم‌هایی تمرکز می‌کنند که به خاطر هیچ و پوچ ناگهان در هیبت قاتل و مقتول درمی‌آیند؟

* سه: از آن شب هولناک که سکوت کوچه شکوه واقع در سه راه طالقانی با دوگلوله به فاصله چند ثانیه شکسته شد دو روز می‌گذرد. دنیا انگار که هرگز کارگردانی آتشین نداشته و هرگز مقتولی در این خانه نزیسته است. من چهارشنبه شب نشسته بودم کتابی توی گوشی‌ام می‌خواندم که اولین شلیک بلند شد. دیگر مدت‌هاست که ترسو و البته کمی‌هم قضا و قدری شده‌ام و دوست نمی‌دارم برای شلیک گلوله‌ای لب پنجره بروم.

هر صدایی توی کوچه مضطربم می‌کند. صدای شلیک دومین گلوله که آمد باز سرم را از روی کتابم برنداشتم. اصلا نمی‌دانستم از کدام سمت شلیک شده است. آدم وقتی پیر می‌شود فوبیای خود‌مجرم‌انگاری پیدا می‌کند. باورتان نمی‌شود! یک لحظه حتی جایم را یک وجب از پشت پنجره به سمت توی اتاق بردم که نکند این گلوله بیاید و بیاید و بیاید و کمانه کند و در نشیمنگاه من فرو برود؟

در این ۳۰ سالی که ساکن سه راه طالقانی‌ام خب بعضی وقت‌ها آقای کارگردان را در جلوی آن آپارتمان چهار طبقه که بغلش هم مغازه رنگ فروشی است می‌دیدم. کم می‌دیدم اما تابلو بود که چهره هنری‌ست. بیشتر از اینکه به عنوان کارگردان بشناسمش به عنوان یک بازیگر فیلم‌های بدنه سینما به جایش می‌آوردم. سلام و علیکی نداشتیم اما در ناخودآگاهم به نظرم کمی ‌آبله رو می‌آمد. می‌دیدم که تابلو آلومینیومی‌دفتر کار هنری‌اش را روی در ساختمان از سمت خیابان وصل کرده است ولی کمتر بازیگری را هنگام ورود یا خروج از آنجا دیده بودم.

* چهار: وقتی گلوله اول شلیک شد انگار بغل گوشم بود. دومی‌به فاصله چند ثانیه شلیک شد باز جای همیشگی‌ام در اتاق نشیمن را که ولو بودم ترک نکردم. اما یکهو دیدم کوچه پر از فریاد است. داد می‌زنند«‌از اینجا دررفت. از اینجا دررفت»…. ماموری خطاب به همکارش فریاد می‌زد«بیایید عشرت آباد. بیایید عشرت آباد.»

هنوز در صرافت نگاه کردن به کوچه نبودم. زندگی در کلانشهرها به آدم یاد می‌دهد «مشکل‌شان به خودشان مربوط است ولش کن.» حتی سرک نکشیدم ببینم کوچه چرا این همه قیامت است. نگو خیابان خواجه‌نصیر از کوچه ما هم قیامت‌تر است. وقتی بدوبدوهای کوچه زیاد شد به سختی تکانی به خود دادم که چایی بیاورم و سرپا که شدم هوس کردم از پنجره به کوچه شایان نگاه کنم.

درست در همان لحظه مردان هراسانی را دیدم که دنبال مکان قتل بودند. همان لحظه که پرده را کنار زدم یکی از مامورها را دیدم که هنگام دویدن در کوچه مرا دید که از طبقه چهارم به رفت و آمدها زل زده‌ام. همانجا توقف کرد. شاید فکر کرد از دور شباهتی به قاتل دارم. یا من اینجوری فکر کردم. اما قصد فضولی نداشتم. حتی شم روزنامه‌نگاری‌ام نجنبیده بود.

وقتی یکی از مامورهای توی کوچه به یکی از همسایه‌ها توضیح داد که مردی مسلح از دست‌مان دررفته است هنوز قصد شوخی با خود را داشتم که «بیا کنار. بیا کنار بابا. حالا یکی یک گلوله می‌اندازد عدل می‌آید می‌آید می‌آید کمانه می‌کند می‌خورد به نشیمنگاه ما! کوچه پر از بدوبدو بود و هر کس که از پنجره سرک می‌کشید داد می‌زدند: برو تو. برو تو.» یا هر کس آن لحظه قصد ورود یا خروج از کوچه را داشت داد می‌زدند «برید تو. برید تو.»

بعد یکهو باز صدای خانم محمودی همسر شهید مستقر در طبقه سوم‌مان را شنیدم که از تراس داشت بیرون را نگاه می‌کرد و به مامورها می‌گفت«می‌خواهید در را باز کنم ییایید از پشت بام‌مان نگاه کنید؟» پشت بامی‌که مشرف به حیاط قاتل و مقتول بود. صدای بدو بدوها را شنیدم از راهرو ما به پشت بام می‌روند‌. وقتی ماموران رفتند گفتم خانم محمودی چه خبر شده بود؟

گفت داشتم از پشت بام به حیاط خانه پشتی نگاه می‌کردم. مامورها نگذاشتند. گفتند بیا کنار مسلح است. بعد صدای پای چند نفر از مامورها آمد که از راه پله‌های ما به پشت بام می‌رفتند وخانم محمودی هم عین یک راهنمای صبور راه رانشان می‌داد. به نظرم دیگر شب ساعت ۱۱ شده بود. هنوز کوچه پراز بدوبدو بود. حدسش هم نمی‌زدم که یک سوءتفاهم یک اعصاب خردی یک بی‌صبری منجر به ویرانی دو آدم یا دو خانواده شود.

هنوز خبری از قتل نبود. اگر زود می‌فهمیدم که شلیک‌ها متعلق به یک سینماگر است سوژه را از نزدیک تعقیب می‌کردم اما خانم محمودی وقتی مامورها را پایین آورد گفت مرد مسلحی در این خانه پشتی قایم شده است و مامورها می‌خواهند زنده زنده بگیرندش. خانم محمودی با هیجان می‌گفت که نترسیدم و از لبه پشت بام خانه مرد مسلح را دیدم‌. مامورها گفتند سرت را بکش عقب خانم ممکن است شلیک کند.

* پنج: هنوز خواجه نصیر و کوچه شایان قیامت بود. صدای داد و بیداد و بدوبدو می‌آمد. یک لحظه رفتم از پنجره آشپزخانه نگاه کنم به حیاط کارگردان، گفتم بیا عقب بابا خیلی هم اقبال‌داری. الان اگر شلیک کند تیر با کلی انحراف ممکن است بیاید به نشیمنگاهت بخورد. حالا خر بیاور باقلا بار کن. در فکر خر و باقلا بودم که ناگهان تیر سوم شلیک شد و همه چیز با فریاد بیا بیرون بیا بیرون شبیه فیلم‌های اکشن شد.

همان فیلم‌های مورد علاقه آقای کارگردان. شاید یک لحظه فکر کردم نکند باز دارد فیلمش را می‌سازد و این بار خودش در نقش قاتل رفته است؟ چند ثانیه بعد همسایه‌ها تو کوچه خبر را پخش کردند. «گرفتندش. گرفتندش». خشابش را دارند خالی می‌کنند. فیلم تمام شد برید خانه‌هایتان. فیلم تمام شد. این چه فیلمی‌ست. این چه نسلی از کارگردان‌هایی است که با صدای یک غژغژ، اعصاب از دست می‌دهند و تیراندازی می‌کنند. نسلی از کارگردان‌هایی که رواداری‌شان کمتر از کابو‌هاست.

* شش: در این چند ماه قبل از حادثه چهارشنبه هر وقت به تراس طبقه سوم نگاه می‌کردم که مال مقتول بود بالکن بازسازی شده‌ای را می‌دیدم که قشنگ با گلدان‌های بسیاری گلکاری‌اش کرده‌اند و با یک میز کوچک و چند صندلی کلی صفایش داده‌اند. گاهی از آنجا صدای گپ و چایی و خنده اهالی‌اش می‌آمد و زنم می‌گفت ببین ما هم باید تراس‌مان را این شکلی کنیم.

حالا که دارم به تراس تاریک و شومی ‌نگاه می‌کنم که صاحبش را سر هیچ و پوچ از دست داده رویم نمی‌شود به زنم بگویم کاش همه تراس‌های جهان زشت بود اما همسایه‌ها باهم زیبا بودند. همین الان یک تراس پر از گلدان‌های تاریک و بی‌آب، که صاحب‌شان را از دست داده‌اند دارند به پنجره آشپزخانه ما نگاه می‌کنند و نمی‌دانم که بچه‌مارمولک‌ها از ترس کجا پناه گرفته‌اند.

* هفت: حالا باز از خود می‌پرسم آیا کارگردان‌های جنایی در دنیای موازی تبدیل به سوژه‌های مورد علاقه خود می‌شوند؟ نکند آن مرد آتشی هنوز ما را سر کار گذاشته و فردا پس فردا راهنمای فیلم جدید خود را با این جمله‌ها در اختیار مطبوعات بگذارد که«کارگردان، بازیگر، جلوه‌های ویژه، نور، صدا و همه چیز: کریم آتشی! کریم آتشی!

کدخبر: ۳۴۹۰۴۸
تاریخ خبر:
ارسال نظر