روایتهایی از مارش میرا، بینوایان و اسپانیای ۱۹۳۶
روزنامه هفت صبح، ساعد برقی | یک: این هفته کتاب «مارش میرا» را خواندم. کتابی از «صادق سلیموویچ» با ترجمه مریم رضائیان و وحید پرستتاش. انتشارات پرنده آن را منتشر کرده است. در تیراژ غمانگیز پانصدتایی. تیراژی که البته این روزها برای کتاب معمول است. بگذریم. کتاب در واقع به معنای «جاده مرگ» است و یادآور یک نسلکشی بزرگ در سربرنیتسا. سربرنیتسا شهری است در بوسنی و هرزگوین که مورد هجوم صربها قرار گرفت و سه سال در محاصره بود و بعد از این مدت، مردم به خیال رهایی از این وضعیت خود را تسلیم صلحبانان هلندی سازمان ملل کردند ولی متاسفانه بعد از جدا کردن زنان و کودکان، مردان در اختیار نیروهای صرب قرار گرفتند و در دستههایی چند ده نفره اعدام صحرایی شدند.
در آن روزها عدهای از مردم نیز از این وضعیت فرار کردند و تلاش کردند با عبور از یک مسیر سخت طبیعی پر از جنگل و رودخانه خود را به شهری به نام توزلا برسانند اما بسیاری از آنها در این مسیر جان خود را از دست دادند؛ چه از گرسنگی و خستگی و چه با حمله نیروهای صرب. مجموعا تا به حال مرگ حدود ۸ هزار و ۴۰۰ نفر قطعی شده است.
مارش میرا در واقع داستان سفر در همین جاده فرضی بین سربرنیتسا و توزلا است. جادهای که البته بعد از نگارش کتاب سلیموویچ، مورد توجه جهانی قرار میگیرد و هر ساله یک راهپیمایی نمادین نیز در آن انجام میشود که چیزی شبیه راهپیمایی اربعین است. اما در مورد کتاب، فکر میکنم که باید توقع یک شاهکار ادبی را کنار بگذاریم و به آن به چشم یک روایت تاریخی نگاه کنیم. مخصوصا با توجه به اینکه میدانیم کتاب روایت واقعی سفر هفت نفرهای است و با توجه به مستندات نگارش شده است. پس آنچه اهمیت دارد ذات قصه است به مثابه تاریخ و نه قصه به عنوان یک اثر ساختنی و از این رو شاید بیشتر بتوان به آن به چشم یک خاطرهنگاری نگاه کرد تا یک رمان و اگر چنین باشد، برای شروع تفکر درباره آنچه در سربرنیتسا گذشته، کتاب خوبی است.
*دو: بهترین فیلم سینمایی که این هفته دیدم نسخه جدیدی از بینوایان است. البته نه آن داستان معروف بلکه یک ماجرای گرتهبرداری شده. داستان در همین روزهای کنونی در حومه پاریس رخ میدهد و تضاد پلیس محلی با جوانان و نوجوانانی را نشان میدهد که در یک کلام «مهاجر»ند و در اقلیت نژادی و مذهبی. داستانش با سرعت خوبی پیش میرود و فیلم سرگرمکننده است ولی برای من یک جذابیت خاص دارد.
پاریس در ذهن و جان ما یک شهر شیک است با خیابان شانزلیزه و مغازههای عطر و ادکلن و برندهای لباسی که بعضی وقتها آنقدر گران است که برای همیشه برایمان یک آرزو است. پاریس شهر تمیزی است در فکر اغلب ما. شهر زیبایی است. زشتی ندارد. آشغال کنار خیابان ریخته نشده. ساختمان خراب شده و بافت فرسوده ندارد.
اما Les Miserable به شما نشان میدهد که این تصور درست نیست. حومه پاریس، مثل حومه اغلب شهرهای دیگر جهان جایی است که شهرداری به آن توجهی ندارد. حالا یا به عمد و به خاطر به رسمیت نشناختن سکونتگاه غیررسمی یا برای تشویق نشدن مهاجرت یا هر دلیل دیگری. مهم نیست. مهم این است که پاریس هم محله کثیف و خراب شده دارد.
برای فهم این موضوع البته نیازی به صبر کردن برای ساخته شدن یک فیلم سینمایی نیست. کافی است از موبایلتان گوگل مپ را بردارید و با سیستم Street View نگاهی بیندازید به کوچه و خیابانهای هر جای جهان که دلتان خواست. هم تفریح خوبی است، هم به قول آن کارشناس تلویزیون، یک جور سفر است در منزل خودمان آن هم در این شرایط کرونایی و هم با واقعیت از نزدیک برخورد میکنیم.
* سه: یک فیلم سینمایی خوب دیگر که دیدم The Way Back نام داشت. بازگشت یا مسیر بازگشت یا اصلا همان کامبک فوتبالی. داستان شخصیتی است که بن افلک آن را بازی میکند و نتوانسته از افسردگی بعد از مرگ فرزند و جدایی از همسر دربیاید و حسابی الکلی شده است. بعد از آن پیشنهادی به او میشود برای مربیگری یک تیم بسکتبال و همان جا میفهمیم که او زمانی یک ستاره بسکتبال آماتوری بوده است. از اینجا به بعدش را اگر دوست دارید بعد از تماشای فیلم بخوانید که داستان برایتان لو نرود.
من همیشه به نقاط اوج و فرود فیلم متناسب با ساعت و دقیقهای که از فیلم گذشته دقت میکنم. مثلا نگاه میکنم که نویسنده چقدر از فیلم را صرف شخصیت پردازی کرده، داستان را کجا شروع میکند، گره فیلم کجاست و … از این نظر، این فیلم یک فیلم شجاعانه است برایم. چرا؟ یک ساعت و ۱۵ دقیقه که از فیلم میگذرد و در آستانه نیم ساعت پایانی فیلم، اتفاقات همان طور که باید و شاید افتاده است. بن افلک توانسته خود را از بند الکل رها کند و آن تیم را به پلی آف برساند و تیم در مسیر قهرمانی است. مسیر ساده برای فیلمنامهنویس این بوده که همینجا قلم را زمین بگذارد و یک درام معمولی به ما نشان بدهد ولی او چنین کاری نکرده و راه سخت را برگزیده.
گره دوم فیلم در آنجا اتفاق میافتد و بر حسب یک حادثه، بن افلک برمیگردد به روزهای بدش. در یک روز دو سه اتفاق بد برایش میافتد و تو با خودت فکر میکنی که حالا چطور قرار است ماجرا تمام شود. با این حال نویسنده با آرامش، روند اتفاقات را به ما نشان میدهد و فیلم جایی تمام میشود که بن افلک، دوباره مسیر بازگشت خود را شروع کرده است. این بار دیگر برگشتن او و موفقیتش را نمیبینیم ولی در عوض خوشحالیم که یک فیلم معمولی ندیدیم که بشود آخرش را از دقیقه ۲۰ حدس زد!
* چهار: دریاچه غاز وحشی، فیلم دیگری بود که این هفته دیدم. به کارگردانی دیائو یینان. یک فیلم چینی. باز هم یک نکته فیلمنامهای جالب به نظرم رسید که البته به نظرم حرف اصلی قصه فیلم بود. داستان، برمیگردد به جوانی که در یک تعقیب و گریز باندهای سرقت موتورسیکلت به یک پلیس شلیک میکند و حالا فراری است. برای دستگیری او هم جایزه تعیین شده است. در این شرایط قاعده ذهنی داستان فیلم این است که ما شاهد یک تعقیب و گریز باشیم از مجرمی که نمیخواهد گیر بیفتد و پلیس و البته دیگرانی که میخواهند جایزه را به دست بیاورند. ولی قصه اینها نیست.
درست است که پلیس میخواهد مجرم را دستگیر کند و دیگرانی هم هستند که دنبال جایزه هستند ولی اتفاقا در اینجا خود مجرم هم میخواهد گیر بیفتد. نه به خاطر عذاب وجدان که به خاطر همان جایزه. در واقع عذاب وجدان او مربوط به خانوادهای است که ترکش کرده و حالا میخواهد با زمینهسازی برای دستگیر شدن توسط همسرش، در واقع گذشته را برای او جبران کند. این آشنازدایی به قدری زیبا در فیلم تصویر شده که حتی اگر از دیدن سه چهارم اول فیلم، ملالانگیز شوید ولی نخواهید توانست نیم ساعت پایانی فیلم را از دست بدهید.
* پنج: و در نهایت، در خلال جنگ یا همان While at War. داستان اسپانیای بعد از کودتای سال ۱۹۹۶ و نحوه تعامل یک نویسنده با فرانکو و حکومتش. ماجرا برای ما آشناست. نویسندهای نزد فرانکو و به خصوص همسرش محترم است و ضمنا، به تغییر و تحولات اتفاق افتاده خوشبین است و دوست دارد فرانکو بتواند ضد پادشاهی و ضد کمونیستها فعالیت کند. این خوشبینی تا آنجا پیش میرود که او چشمش را به واقعیت هم میبندد و صدای تیراندازی برای اعدامهای هر روزه را حاصل فعالیت شکارچیان غیرقانونی میبیند. برای همین هم او مورد سرزنش اطرافیان خود، از دوست گرفته تا دخترش قرار میگیرد که چرا حامی ظالمان شده است.
نویسنده قصه ما البته در پایان داستان، علیه این ظلم خروش میکند ولی ما را با یک سوال کلیدی تنها میگذارد. «آیا واقعا هر کسی که از حکومتی دفاع میکند، عنصری از آن حکومت است یا ممکن است مصلحتی برای خود داشته باشد؟» مصلحتی که شاید ناشی از ترس نباشد و در واقع، محصول یک تفکر باشد. تفکری که آلترناتیوهای موجود را بهتر از آن حکومت نمیداند و میخواهد از نفوذ خود برای مبارزه با ظلمهایی که دیده استفاده کند؛ نه قلم یا بیان خود. در خلال جنگ را ببینید تا به این قضاوت برسید که قضاوت آدمها در این موقعیتها، کار چندان سادهای هم نیست.