کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۲۷۳۴۰۶
تاریخ خبر:

در تماشای‌ فیلم «کاشی هفت‌ رنگ»

روزنامه هفت صبح، یاسر نوروزی | اول. نقال آن بالا اسب سهراب را هی کرده بود و می‌رسید به زلف افشان گردآفرید. قهوه‌چی هم می‌گشت و برای بچه‌ها چای می‌ریخت. ما بچه‌دبیرستانی‌ها طبیعتا مجاز به دود و دم نبودیم و برای ما زغال گل‌انداخته روی سرقلیان نمی‌پیچید. ماجرا برمی‌گردد به اوایل دبیرستان، اردوی اصفهان. من آن زمان سیگار نمی‌کشیدم. به روابط خلاف عرفی که تازه داشت بین پسرها باب می‌شد هم آشنا نبودم.

فقط عاشق بودم و شانزده سالم بود؛ تعلق خاطری که به حکم عشق وادار می‌کند عوالمی دیگر بسازی و در تمام این جهان‌های موازی، جای آدم‌های دور و بر، معشوق خیالی‌ات را بگذاری. برای همین به چشم من، کاش جای نقال دختری بود که دوستش داشتم، کاش جای قهوه‌چی دختری بود که دوستش داشتم و حتی جای معلم تربیتی. این یکی با ما آمده بود که دست از پا خطا نکنیم و بار تربیت‌ها و تعالیم احسن را پای این اردو خالی کنیم؛ مثل کامیون!‌ یک بار هم به پر و پای من پیچید که چرا در خودم هستم و طبیعتا به‌ناچار از من دروغ شنید.

گفتم به اعمالم فکر می‌کنم و اینکه آیا جهنمی هستم یا بهشتی! می‌دانید؟ خیلی از معلم‌های تربیتی، تربیت را در سلامت محض انسان‌ها می‌بینند؛ ماشینی که باید بنا به برنامه‌‌ای که به آن داده‌اند، خوبی تکرار کند. درحالی‌که نمی‌دانند گاهی اشتباهات انسانی عین حسن اخلاقی است. آدم اگر زمین نخورد چطور راه رفتن یاد بگیرد؟ با واکر؟! این را نمی‌شود در ذهن خیلی از آدم‌های متعصب فرو کرد و من هم آن زمان مته به خشخاش نگذاشتم. اصلا نا نداشتم. در جهان خودم بودم و حال و هوای شوخی و خنده و بچه‌بازی‌های هم‌کلاسی‌ها را نمی‌فهمیدم. به‌خصوص که در آخرین تماس با یکی از بچه‌محل‌ها فهمیده بودم کسی که دوستش دارم به‌زودی از محل‌مان می‌رود.

در واقع به تعبیر رمانتیک جانم می‌رفت اما واقعیت این است که رمانتیسیزم، گاهی رئالیسم ادواری از زندگی انسانی است. درست مثل سرخ‌پوست‌هایی که برای الهه زمین، چپق چاق می‌کردند و این احترام را فرای منطق زمینی نمی‌دانستند. چون منطق‌شان اصلا این بود. در نهایت که خاطرم است من هم در اوج بی‌منطقی‌های یک عاشق تنها، فقط بغض داشتم. ما را مثلا به این قهوه‌خانه، نقال‌خانه، رستوران سنتی یا هر مکان دیگری که اسمش را می‌خواهید بگذارید، آورده بودند که حال و هوایی عوض کنیم اما من در احوالات رنج خودم بودم. برای همین در فرصتی مناسب به بهانه دستشویی، بیرون زدم.

نه کوچه‌ها را بلد بودم، نه خیابان را‌، نه اصفهان را و نه اصلا می‌دانستم کجا هستم یا که هستم. وسط راه هم دیگر یادم است که بغضم ترکید. بعد از چند دقیقه‌ای برای اینکه عابران نگاهم نکنند، داخل کوچه‌ای رفتم و از آن طرف بیرون زدم. با بر دست هم‌زمان اشکم را پاک می‌کردم. البته حالا که به آن روزها نگاه می‌کنم اصلا مهم نیست بهانه‌های عاشقی چه کسی بود. مهم این است افتان و خیزان فقط از جایی که بودم، بی‌هدف دور می‌شدم و وقتی نیمکتی از دور دیدم، رفتم و روی آن نشستم. غروب بود و کبودی تیره‌ای هم روی آسمان نشسته بودم. من البته سرم هنوز پایین بود. اما بعد از چند دقیقه اشک و آه که سرم را بلند کردم، به شکلی کاملا اتفاقی روبه‌روی مسجد شیخ‌ لطف‌الله نشسته بودم. بهشتی بودم.

دوم. راستش این مقدمه نه چندان کوتاه، روایتی داستانی نبود. عین واقعیت بود. برای همین به محض تماشای «کاشی هفت‌رنگ» به کارگردانی خانم مینا سلیمی، ناگهان من دوباره در احوالات آن زمان بودم. از معماری چیزی نمی‌فهمم، تناسب‌های خطوط منحنی یا موازی، کاشی‌کاری‌های دوره عثمانی یا صفوی، تفاوت خطوط خطاطان بنام و ناآشنا را چندان نمی‌دانم. اما مثل یک مقنی خسته که سال‌هاست انگار قناتی نیمه‌جان را کنده، آب را می‌فهمم.

«کاشی هفت‌رنگ» برایم تداعی این‌ها بود و شاید اصلا فارغ از آنچه کارگردان به دنبال آن بوده، من خواسته‌های خودم را در این فیلم سینمایی دنبال کردم. منتقد سینما هم نیستم که بدانم کجای کولاژکاری کارگردان خطا بوده یا درست. نویسنده‌ام،‌ قصه‌نویسم. اما طبیعتا می‌شد به سابقه تماشای فیلم‌های ایرانی در ذهنم رجوع کنم و ببینم احتمالا این اولین بار است که در تاریخ سینمای ایران کاراکتری را با چنین تکنیک‌هایی روبه‌روی بازیگران سریال‌های دیگر می‌گذارند. اما ماجرای فیلم از این قرار است که دختری به نام «مهدخت» تصمیم می‌گیرد شب سال نو را در مسجد شیخ لطف‌الله بگذراند چراکه باور تاریخی بر این است هرکس شب این مسجد را صبح کند، به سعادت می‌رسد.

در این صبح کردن شب، طبیعتا سفری درونی را شروع می‌کند و کارگردان که خود بازیگر نقش اول فیلم است، خود را روبه‌روی بازیگرانی چون علی دهکردی در سریال «شیخ بهایی» می‌گذارد، یا در مقاطعی روبه‌روی علی نصیریان در نقش شیخ بهایی در همان سریال. به هر حال جسارت‌های اینچنین را من قبل از این در سینمای ایران ندیده بودم. ضمن اینکه بعضی صحنه‌ها درخشانند؛ از جمله صحنه‌ای که اتباع بیگانه مسجد شیخ‌ لطف‌الله را ناگهان به حراج می‌گذارند. فقط حیف موضوع روایت، به جهت نگاه کل‌نگر به روایت، به نظر می‌رسد در مقاطعی از دست رفته است.

می‌گویند اگر تمام حرف‌ها را بخواهی در یک جا بزنی، احتمالا هیچ حرفی نخواهی زد! البته بی‌انصافی‌ست اگر «کاشی هفت‌رنگ» را با همین یک جمله به چوب انتقاد برانم اما واقعیت این است که نسبت مؤلف با سوژه گاهی گم شده است. هرچند وقتی کاراکتر در نقش «شهرزاد» و به سبک «هزار و یک شب» به قصه‌های تودرتو می‌افتد، طبیعتا این گمشدگی را باید از او انتظار داشت. اما باید در نظر داشت در «هزار و یک شب»ها، قصه‌هایی موجودند که روایت از طریق آن‌ها، بسط پیدا می‌کند.

درحالی‌که وقتی قصه‌ای نباشد، شهرزاد چطور شهرزادی خود را در بارگاه ملک، سلطانی کند؟ برای همین به نظر می‌رسد فیلم به کم‌قصگی، سیلان‌های زمانی و دیالوگ‌هایی گاه نامرتبط دچار است. اما خب دست کارگردان و نویسنده هم به جهت کولاژ کاراکتر اصلی در سریال‌های مشهوری که نام بردیم، بسته بوده. برای همین دشوار است از این بینامتنیت، متنی بتوان بیرون کشید؛ هم برای کارگردان، هم برای ما.

کدخبر: ۲۷۳۴۰۶
تاریخ خبر:
ارسال نظر