
هفت صبح| سعیداصغرزاده، روزنامهنگار پیشکسوت درنامهای سرگشاده ماجرایی را نقل کرد که با توقیف «خوباندیش» و تبدیل آن به روزنامه «تعادل» باعث شده که پس از ۱۸ سال، بابت چک کاغذ روزنامه با حکم غیابی و مسدود شدن حسابها گرفتار شده و با وجود تورم سنگین، بیپاسخماندن اعتراضها و بیاعتنایی مسئولان بار این بدهی سنگین بر دوشش بماند. متن کامل این نامه به شرح زیر است.
اولین بار از ماووت که برمیگشتم گذرم به تحریریه روزنامه افتاد: «کیهان»، سرزمین غولهای مطبوعات، به واسطۀ برادرم ابراهیم. جنگ که تمام شد برای خواندن علوم سیاسی راهی دانشگاه شدم و دوباره به سراغ مطبوعات رفتم. کارم را از روزنامۀ «سلام» شروع کردم: مخالفخوان دولت سازندگی، نقطه آغاز آتش تهیه برای اصلاحات، صدای متفاوت روزگار تکصدایی، روزنامهای که ممکن بود حتی ستون تماسهای تلفنیاش هم جرم تلقی شود.
پنهان و پیدا، خبرنگار خصوصی، ستونهای طنز و کاریکاتور و صفحات جدید دانشجویی و تریبون آزاد و زنان که خیلی زود متوقف شد چرا که همراه گروهی از دانشجویان به دلیل اجتماع و تبانی علیه امنیت ملی راهی حبس و انفرادی شدم. بیستوسه ساله بودم و تازه از جنگ برگشته بودم که ضدانقلاب و معاند و مجرم هم شدم. سال بعد که از زندان آزاد شدم آقای اژهای گفت «عفو رهبری مثل این میماند که از مادر تازه متولد شدهای سعید. برو و دوباره شروع کن». راست میگفت اما یک تفاوت اساسی پیدا کرده بودم، گوش راستم هم به همان سرنوشت گوش چپم دچار شده بود که در جنگ شنواییاش را از دست داده بود. هیچکدام را پیگیری نکردم که برای خودم دکانی باز کنم و عنوانی یدک بکشم. اما دستکم میتوانستم عنوان کمشنوا را یدک بکشم.
با اینهمه، واقعیت بیرون همیشه تلختر از آن چیزی است که صاحب مقامان تصویر میکنند. زندگی جدید را باید در نقش دوم و در پس نام دیگران آغاز میکردم. دریافت سفارشها با چند واسطه و دشواری بیشتر و پول کمتر، زیست نامرئی در تحریریههای مطبوعات و نهادهایی که میشد از آنها کاری برای نوشتن سفارش گرفت، نوشتن به نام دیگران (تازه به دورانرسیدههای خوشآتیه) و... . اینها را از روزهای اول پس از آزادی از زندان فهمیدم. وقتی روزنامهای که به خاطر آن زندانی شده بودم هم مرا به رسمیت نمیشناخت. موسوی خوئینیها حتی حقوق ماه آخر سلام را از من دریغ کرده بود. همان چیزی شده بودم که بازجو میگفت: تف سربالا.
روزنامهنگاری اما با چنگودندان ادامه یافت با بیش از سی نشریه و روزنامۀ داخلی و خارجی تا همین چندی پیش که روزنامۀ «شهروند» را با اجازۀ دولت تعطیل کردند و چهل نفر را آواره و بیکار. دورههای بیتکرار «توسعه» و «عصرآزادگان» و «آرمان» و «نشاط» و «میهن» و «همشهری» و «بهاران» و «امروز» و «صاحب قلم» و «فکر روز» و «آزادی» و... همینطور در خاطراتم رژه میروند و له له میزنم که هرجا که شده بنویسم ولو بهزعم دوستان برای لقمهای نان. شاید لازم نباشد پشتپردههای ماجرا را الان بگویم، ولی میدانید که آوارگی و بیکاری و محرومیت اجتماعی و توقیف و تعطیلی جزئی از زندگی روزنامهنگاران در ایران است.
در این میان عجیبتر از همه ماجرای روزنامۀ «خوب اندیش» است، در سالهای منتهی به ۱۳۸۸. آن زمان قوه قضائیه در پروندهای رأی به پایان کارش داد. گویا بنا بر ادعایی صاحبامتیاز قبل از شروع همکاری با ما، امتیاز روزنامه را به کسی فروخته بود و ما نمیدانستیم. بعدها روزنامه را از حبس درآوردند و در کمال آرامش دوباره فروختند و شد روزنامۀ «تعادل» و شرکت خوباندیش که همه کارهاش اکنون الیاسخان حضرتی است. ما هم بیخبر. حق هم داشتند ما که کاسب نبودیم.
حالا بعد از ۱۸ سال، قوه قضائیه بابت چکی که برای خرید کاغذ مصرفی روزنامه داده بودم با شکایت چوب و کاغذ مازندران، از یلدای سال گذشته با رأی غیابی همه حسابهایم را که هشتصد هزار تومان بیشتر موجودی نداشت مسدود کرده و نه از دادرسی مطبوعاتی و کارشناسی حقوقی پرونده خبری است و نه آنان که بر گردۀ مطبوعات سوارند و روزبهروز فربهتر میشوند، وقعی به تظلمخواهیام مینهند. نه حضرتی جواب تلفن و پیام و نامهام را میدهد و نه تلاشهای دوستان و همکاران در جهت تلطیف حکم یا بازپسگیری شکایت توسط زیرمجموعههای سهامدار دولت راه به جایی می برد. شب یلدایم از سال گذشته شروع شده و تا به امروز ادامه یافته و گویی تمامی ندارد.
چکی که در طول این ۱۸ سال با احتساب جریمه صدها برابر شده و از سیوچهار میلیون به نزدیک دو میلیارد تومان رسیده است. ظاهراً فقط در چنین وقتهایی است که تورم به طور دقیق محاسبه میشود. از فردای توقیف روزنامه، پرداخت حقوحقوق افراد را که با دعوت من مشغول به کار شده بودند بالاجبار بر عهده گرفتم و روزگار بیکاری در دورۀ احمدی نژاد آغاز شد. دورۀ دستفروشی و کتک خوردن از دست مأموران شهرداری و...
اما هزینه آن کاغذ مصرف شده را چه کسی باید پرداخت میکرد؟ اگر روزنامه را نمیفروختند و توقیف نمیشد از محل درآمد و آگهی و یارانه، اما حالا به لطف قوۀ قضائیه و قدرتمندی برخی حضرات و فقدان دادگاه مطبوعات و هیئت منصفه که بتوانند صورت مسئله را درست تشخیص بدهند، از جیب خالی بنده. از جیب خالی کسی که آه در بساط ندارد، کسی که اسمش را گذاشتهاند پیشکسوت مطبوعات، زندانی نسل اول روزنامههای اصلاحطلب، ایثارگر بدون درصد جانبازی و...
عجیب است که ۱۲ سال از این ۱۸ سال را در روزنامۀ «شهروند» بودم. آن هم با اسم و فامیل و امضای خودم و متولیان پرونده کذایی نتوانستند مرا پیدا کنند تا بار طلبکاریشان میلیاردی نشود! نتوانستند احضار یا جلبم کنند؟ اکنون به سراغم آمدهاند و حکم جلبم را گرفتهاند که نه شغلی دارم و نه پولی که بتوانم بدهی چندینبرابرشده را حتی با تقسیط مادامالعمر پرداخت کنم!
در این بین یک سال است که حق و حقوق ماهیانهام که میبایست خرج زندگی و زن و فرزندم شود، مخارج بیمه و کاردرمانی فرزندم و حتی یارانۀ صدقهسری دولت... همه مسدودند و یکی نیست که بگوید حالت چطور است؟ چطور در این دولت متورم شده از وفاق زنده ماندهای؟ مزۀ عدالت قضاییمان خوب است؟ از همراهی پزشکیان و شورای اطلاعرسانی دولت، مسرور و سرافرازی؟ از مساعدت شستا و صندوق بازنشستگی و بانک ملی و سایر سهامداران چوب و کاغذ مازندران چطور؟ پشیمان نشدهای از رأی دادنت و روی کار آمدن جمعیت سخنرانان؟
یک نفر پیدا نشد که ماجرا را بشنوند و بگوید این عین عدالت است. همه وعدۀ کمک و همراهی دادند و حالا باید خوشحال باشم که گوشت و استخوانم را تاکنون نخوردهاند به روزگار قحطی وجدانها.
اکنون برای آخرین بار این فرصت را پیدا کردم تا فریاد دادخواهیام را به گوش آقایان محسنی اژهای که مجری عدالت است و مرا از نخستین پروندهام خوب به یاد دارد، مسعود پزشکیان که دلم برای سادگیاش میرود و محمدباقر قالیباف که فرمانده لشکرم بود برسانم. امید که گوش شنوایی باشد. هر چند میدانم که این فریاد در آن دالانها و هزارتوهای نظامهای اداری و اتاقها و نامهها و کارتابلها گم میشود و چه بسیار دوستان و همکارانی که در این سالها آسیب دیدند یا ترجیح دادند در میان ما نباشند و پس از مرگشان آقایان ابراز تألم و همدردی بسیار کردهاند.
برای آخرین بار این فرصت را پیدا کردم که فریاد دادخواهیام را به گوش دوستان مطبوعاتیام برسانم، کسانی که مرا از سالهای پایانی دهه شصت تا امروز در تحریریهها به یاد دارند. همچنین به غایبان بزرگ مثل وزارت ارشاد و معاونت مطبوعاتی یا اطلاعرسانی و انجمن صنفی روزنامهنگاران و هیئت منصفه و دادگاه مطبوعاتی که فقط توقیف را بلد است و هیچوقت به سرنوشت روزنامهنگارانی که بیکار میشوند و ممکن است زن و زندگی و فرزندانشان در تلاطمات قربانی شوند نیندیشیده است. همه کسانی که در تاریخنگاریهای امروزشان از بهار مطبوعات یاد میکنند و سالهای پررونقی که روزنامهها شمارگان چندصد هزارتایی داشتند و دکههای مطبوعات مثل امروز در تصرف کیک و ساندیس و سیگار درنیامده بودند، بیتردید یادشان میرود که ذکر کنند بهار مطبوعات قربانیان اندک و بسیاری نیز داشته است. شاید پس از خواندن این نوشته ککشان هم نگزد. اصلاً عین خیالشان هم نباشد که نیست. همین که ظاهر را بزک کنند کافی است.
باری حدیث شب یلدای روزنامهنگاری در این وطن پر از ناشنیدههایی است که باید شنیده شود از روزگارانی که درج یک خبر ساده به عنوان شنیدهها یا پیدا و پنهان جرم تلقی میشد و توبیخ و محکومیت و حبس و انفرادی داشت و اتهامهایی مثل تبانی علیه نظام و اقدام علیه امنیت ملی و همکاری با گروههای معاند. حدیث روزنامهنگاری در این وطن پر از ناشنیدههایی است که باید شنیده شود، پر از موجسوارانی است که در حاشیه مطبوعات طفیلیوار فربه شدند و امروز نمادهای اطلاعرسانی و سخنگویی و آزاداندیشیاند و یکییکی به شمار رسانههایشان اضافه شده و طبیعتاً به میزان بهرهمندیهایشان.
از همۀ دوستانی که در این مدت در مقابل این ظلم فاحش همراه و یاورم بودند و اعضای خانوادهام که باری بر دوششان بودم متشکرم و حلالیت میطلبم. از زن و فرزندم شرمسارم که یک سال است عاجز از برآورده کردن نیازهای ابتداییشان در این جمهوری بودهام، به دلیل کارتهایی که مسدود بودند و حقوقم به آنها واریز میشد و آخرین شغل مطبوعاتیام در روزنامۀ «شهروند» که به لطف دولت وفاق از دست داده بودم و یکبار دیگر مثل یکی از اتفاقهای تکراری سیوپنج سال گذشته بیکار شده بودم.
برای خود نیز افسوس میخورم. خودی که در مطبوعات تباه شد و نردبان شد و افتاد و فرورفت و ناپدید شد. درست مثل...

