داستانهای عامهپسند| ملاقات با یک جنتلمن بیحیا

روزنامه هفت صبح، کسری ولایی | به طور کلی «نُنُر» و«اَدایی» در دایره واژگان نقد فیلم و ادبیات سینمایی فحش حساب میشود، ولی وس اندرسون با ظرافت، صناعت و بداعت تبدیلشان کرده به تعریف و حتی سبک و سلیقه فیلمسازی. قابها، رنگها، میزانسنها، احساسات، اشیا و کاراکترها در آثار وس اندرسون شاید چنان غلطانداز باشند که تصور کنید با تجربهای معصومانه سروکار دارید.
برعکس، تماشای فیلمهایش شبیه ملاقات با مردی بیحیا، بدجنس و شرور در پوشش یک جنتلمن محترم و بیآزار است؛ بهتان لبخند میزند و همزمان در سرش به ناشایستترین چیزهای ممکن فکر میکند! و در «فرنچ دیسپچ» (با عنوان انگلیسی The French Dispatch) این تعبیر بیش از هر زمانی جلوه دارد.
ماجرا درباره یک مجله خیالی آمریکایی است که دهه شصت میلادی در یک شهر خیالی فرانسوی چاپ میشود. با مرگ سردبیر این مجله، بعد از سالها انتشارش به پایان میرسد و فقط شماره آخر در قالب یادبود منتشر خواهد شد. آنچه در فیلم میبینیم، تجسم سینمایی مطالب شماره آخر مجله است؛ چهار گزارش از بخشهای مختلف که لزوما ربطی به هم ندارند ولی وقتی کنار هم قرار میگیرند، به صورت امپرسیونیستی و ذهنی تصویری میسازند از سردبیر فقید و دنیایی که طی سالیان از دریچه مطالب مجله توصیف کرده بود.
بخش قابل توجهی از واکنشها به «فرنچ دیسپچ» بعد از پایان فیلم مثل شوخیهای خود وس اندرسون است. اصلا برای بهتر فهمیدن ماجرا بگذارید یک صحنه خیالی را به شیوه فیلم تصور کنیم؛ دو تماشاگری که تمام مدت زل زدهاند به پرده سینما، با صورتهای دفرمه، عرقکرده و دهان باز، طوری که به طرز ناخوشایندی دقت در آن موج میزند و ظاهراً هیچکدام چیزی دستگیرشان نشده. فیلم که تمام میشود، به هوای اینکه نفر بغلدستی هم حتما حس و واکنش مشابهی دارد، در جا نظر میدهند.
اولی شروع میکند به فحش دادن که چه فیلم مزخرف و بیسروتهی بود و دستانش را با عصبانیت (احتمالا به سبک ایتالیاییها!) در هوا تکان میدهد و دومی شروع میکند به دستزدن و تحسین کردن. در کسری از ثانیه متوجه نظرات شدیدا متناقض خودشان میشوند. سکوت میکنند. نگاهشان میافتد به پرده. درست همین جا، تصویر کات میشود به نمایی بازتر از همان سالن و میفهمیم که تماشاگر دیگری در سینما نیست و صدای قژقژ لولای در و تمام شدن فیلم در آپارات، صحنه را کامل میکند.
سؤال: حتما موقع خواندن چند خط بالا، تصویری مشخص و مطابق توضیحات متن در ذهنتان شکل گرفته. اما قبلاش، با خواندن متن چه چیزی در سرتان بود؟! کاری که وس اندرسون در «فرنچ دیسپچ» کرده، دقیقا مشابه تجربه شما هنگام خواندن مطلب تا اینجا بوده. اصولاً فیلم بیشتر از آنکه ستایشی از روزنامهنگاری قرن بیستم (و بیش از همه مجله نیویورکر) باشد، ترجمانی است سینمایی از الگوهای روایی رایج در گزارشها و مطالب مطبوعاتی.
برای همین در پس تغییرات و بازیهای فرمی، عوض شدن رنگ و قاب، بههم ریختن زمان و تغییر راوی، لازم نیست که دنبال حل معما و بیرون کشیدن معنا باشید. حجم زیادی از پیچیدگی صرف شده برای بازسازی عینی یک تجربه ذهنی. هر چهار داستان فیلم و بخشهای خُرد و میانی مابهازاهای مشخصی در بین مقالات و گزارشهای قدیمی نیویورکر دارند که البته تشدید شدهاند با فانتزی ذهنی وس اندرسون که بر مبنای ارجاع و بازیافت فیلمهای موردعلاقهاش شکل گرفته است.
به شکل ریاضی میشود سادهاش کرد؛ موقع تماشای «فرنچ دیسپچ» در نسخهای خیالی و نمایشی از دهه شصت، داریم مجله را ورق میزنیم و هر مطلب مجله تبدیل میشود به یکی از قصههای فیلم و باز وسط این روایت با تجربیات و برداشت شخصی راوی همراه میشویم. کنار هم گذاشتن قصهها و پیدا کردن خط و ربط بینشان هم میتواند جالب باشد ولی تا حدود زیادی اضافه و بیهوده است
چون نیازی به تحلیل و تاویل نیست و برای لذت بردن و همراه شدن با ساخته جدید وس اندرسون همین که لایه بیرونی را بگیرید و بدون دردسر با موقعیتها پیش بروید، کفایت میکند. گرچه وقتی خبری از خط داستانی واحد و مستقیم نیست، نباید انتظار داشت که عموم تماشاگران به اندازه «هتل بزرگ بوداپست» با این یکی هم کنار بیایند، مخصوصا که برای گرفتن نکته و فهمیدن شوخیها در اکثر اوقات باید با فضا و زمینه وقوع ماجراها آشنایی نسبی داشته باشید.
فرض کلی فیلم تلاشی متواضعانه برای شناخت سردبیر مجله در پس قصههای ریز و درشت، با پی بردن به اهمیت حضور پنهان و موثرش است. در عمل «فرنچ دیسپچ» همین کارکرد را به صورت خودستایانه برای شناخت مدل فیلمسازی وس اندرسون پیدا میکند؛ تا جایی که استفاده عامدانه از ستارگانی چون کریستف والتس در حد هنرور، فقط یکی از شوخطبعیهای فیلم برای دست انداختن تماشاگر است و اگر کسی از این میزان خودستایی یا استهزا خیلی استقبال نکند، جای تعجب ندارد.