داستانهای عامهپسند| یک بار زندگی کافی نیست
درباره «هیولا» ساخته جدید و تحسینشده هیروکازو کورئیدا
روزنامه هفت صبح، کسری ولایی| حتما پیش آمده که صبح از خواب بیدار شوید و حال و حوصله شروع یک روز دیگر را نداشته باشید. از خودتان میپرسید: «دارم توی این زندگی چه غلطی میکنم؟» چون هیچ چیزی شبیه تصورات و خواستههای آدم نیست و مدام باید زور بزنید برای برآورده کردن انتظارات و پیشفرضهایی که برای آدم تراشیدهاند.
بحران ناگزیری است؛ ارزش وجودی را از جامعه و با ایفا کردن نقشی میگیریم که برای ما نوشته شده یا میتوانیم انتظارات را بشکنیم و خواستههایمان را تحمیل کنیم به بقیه؟ مسئله عمیق و اگزیستانسیالیستی است ولی چنان با روزمرگی گره خورده که گاه فراموش میکنیم هر لحظه و هر ثانیه درگیرش هستیم. همین ایده به طرزی غیرمنتظره زیر بنای درامی پیچیده را در «هیولا»، فیلم جدید هیروکازو کورئیدا، شکل میدهد.
مادر مجردی که به سختی زندگیاش را جمعوجور میکند، به رفتارهای عجیب پسر نوجوانش مشکوک میشود. با کمی به در و دیوار زدن، میفهمد که ماجرا مربوط است به مدرسه و پای معلم جدید به میان میآید. مادر که معلم را مسئول سوءرفتارهای پسرش میداند، با کادر مدرسه در میافتد و معلم اخراج میشود. اما قضیه این نیست و کسی از اصل ماجرا خبر ندارد...
در فصل اول، داستان مادری را دنبال میکنیم که برای نجات بچهاش به مرز عجز و استیصال رسید و نمیفهمد که چرا هیچکس مثل آدم جوابش را نمیدهد. بعد منظر روایت تغییر میکند و با معلمی همراه میشویم که بیدستوپایی از ذات سالم انسانیاش پیشی میگیرد و ناخواسته میافتد وسط بحران؛
هرچه زور میزند، فقط اوضاع را برای خودش بدتر میکند. نهایتا به سراغ بچهها میرویم و با سر در آوردن از حقیقت ماجرا، میفهمیم چطور احساسات غیرقابل بیان دو پسربچه در دوران بلوغ منجر شده است به در هم پیچیدن کلاف سردرگمی از سوءتفاهمها.
«هیولا» بیش از هر چیز مدیون معماری درام در فیلمنامه یوجی ساکاموتو است. به جای اینکه شاهد پیشرفت سیر قصه به صورت پرده به پرده باشیم، هر بار روایت را از یک منظر محدود میبینیم؛ با نقاط مبهمی که با تغییر زاویه دید کامل و شفافتر میشود. شیوه روایت قدرتمندانه و تاثیرگذار است اما بدون دخالت راوی ممکن نبوده.
پس در هر فصل به زور و با مداخله باید جلوی افشای بیش از حد اطلاعات گرفته و منطق روایی دستکاری شود تا تماشاگر از قصه پیش نیفتند. تلاشی که گرچه در خیلی از لحظات ناکارآمد و حتی ریاکارانه به نظر میآید، با تکیه به نگاه انسانی مترقی، به پایانی تاثیرگذار میرسد. نتیجه؟ گیر و گورهای روایت را بیخیال میشوید و به حس رهایی شخصیتها فکر میکنید.
فراتر از بازی روایی، چیزی که به «هیولا» روح بخشیده، ایده پذیرش یا تلاش برای غلبه بر تعریفی است که به زندگی ما تحمیل شده. به غیر از پسربچههای که کل ماجرا به خاطر دوستی آنها شکل گرفته، تمام شخصیتها به نوعی با همین بحران درگیر و مجبورند که برای گرفتن ارزش از جامعه خود را به بقیه ثابت کنند.
مشکل از جایی شروع میشود که تایید و اثبات بدون دروغ گفتن به خودمان ممکن نباشد. برای همین خیلیها در زندگی واقعی بیخیال تغییر و غلبه به دنیا میشوند و میپذیرند که چارهای نیست و باید تمام احساسات، آرزوها، نیازها و باورهای خود را کنار بگذارند و با دروغ و نقشهای تحمیلی کنار بیایند:
«به عمر ما که قد نداد؛ شاید زندگی دیگری در کار باشد و اوضاع طور دیگری پیش برود.» درست جایی که انتظار دارید داستان به روایتی رمانتیک از تسلیم شدن مقابل بیرحمی زندگی تبدیل شود، «هیولا» با پیدا کردن راهی برای شکستن چرخه شکست، غافلگیرتان میکند.
آخرین ساخته کورئیدا شاید از دید همه به یک اندازه تحسینبرانگیز نباشد و در خیلی از لحظات به دلیل نحوه پرداخت مداخلهجویانه شخصیتها و تلاش برای مخفی نگه داشتن بخشی از اطلاعات اعصابخردکن به نظر برسد.
با این وجود در پایان کمتر تماشاگری را ناامید یا ناراضی رها میکند و با تاکید روی احساسات حتی از سد بلند و محکم «هموفوبیا» نیز میگذرد؛ دقیقا همین باعث محبوبیت فیلم بین طیف گستردهای از مخاطبان در سرتاسر دنیا شده است.