چهار روایت از کسانی که تا لبه مرگ رفتند اما زندگی را دوباره برگزیدند

مجید فولادیان، جامعهشناس: خودکشی پدیدهای چندعاملی است و در هر طبقه اجتماعی ریشههای متفاوت اقتصادی، فرهنگی و ارزشی دارد
هفت صبح، حدیث ملاحسینی| اقدام به خودکشی یکی از مهمترین و درعین حال نگرانکنندهترین مسائلی است که ابعاد فردی، روانی، اقتصادی و اجتماعی متعددی دارد. در این اقدام، یکی از محترمترین و ارزشمندترین داراییهای انسانی که همانا جان اوست به خطر میافتد. جانی که فقط یک بار به او بخشیده شده است.
گاهی افراد با وجود آن که میدانند فرصت زیستن در این کره خاکی شانسی است که یک بار در خانهشان را زده، اما به دلایل مختلفی تصمیم میگیرند که حق حیات را از خود سلب کنند. دلایلی همچون فشارهای خانوادگی، تحصیلی، شغلی، بیکاری و یا بیماریهای روانی مثل افسردگی و اضطراب از جمله این دلایل هستند که ممکن است طاقت افراد را طاق کند و نبودن را بر بودن ترجیح دهند.
براساس گفتههای حمید پیروی، نایب رئیس جمعیت علمی پیشگیری از خودکشی، آمار خودکشی در جامعه ایران رو به افزایش است و حدود ۹/۸ نفر به ازای هر 100 هزار نفر جمعیت دست به خودکشی میزنند. واضح است که این آمار زنگ خطری است که تا دیر نشده باید به آن توجه شود. اکنون در این گزارش با چند تن از افرادی که تجربه اقدام به خودکشی داشتند اما در نهایت به زندگی آری گفتند و به مسیری رفتند تا بتوانند غم خود را به کار بزرگی تبدیل کنند به گفتوگو نشستیم.
روایت دو خودکشی بیسرانجام
فرزند دوم پدر و مادرش بود و کمکم خانوادهشان پرجمعیتتر میشد. چهار برادر دیگر به جمعشان اضافه شد و همین مسئله باعث شد که او بیش از پیش از کانون توجهات دور شود و مورد کملطفی قرار بگیرد. روحیه حساس «مرتضی» این بیتوجهیها را تاب نیاورد و دچار کمبود محبت شد. او که به گفته خودش از طبقه فرودست جامعه برخاسته بود، در سن ۲۱ سالگی در دام افسردگی افتاد و به روانپزشک مراجعه کرد و چند صباحی را با داروهای ضدافسردگی گذراند.
اما این داروها چندان افاقه نکردند و روح زخم خورده و بیقرار مرتضی به دنبال یک مامن و پناهگاه دیگری میگشت؛ پناهگاهی از جنس رابطه عاطفی با یک جنس مخالف تا بتواند با چشیدن طعم عشق و دوست داشتن کولهبار دردهایش را اندکی سبک کند. این مسئله اما رنجی را به رنجهایش اضافه کرد، چرا که برای جامعه ایران در دهه هفتاد و خانواده او این نوع روابط به هیچ عنوان قابل پذیرش نبود. در نتیجه مرتضی بابت یک ارتباط عاشقانه از جانب پدرش بهشدت تنبیه و از خانه برای مدتی طرد شد.
در این نقطه بود که او تصمیم گرفت به زندگیاش پایان دهد، اما در لحظه اقدام از این تصمیم منصرف شد: «سال ۱۳۷۶ بود. من خودم را به بیابانهای اطراف تهران رساندم... تا آمدم تیغ را بر روی شاهرگم بکشم ناگهان صدای سگهای ولگرد را شنیدم... با خودم گفتم اگر من خودکشی کنم و سگها بدن مرا تکه پاره کنند و ردی از من نماند که فایدهای ندارد. این طوری اثر تبلیغاتی خودکشیام از بین میرود. من میخواستم همه بفهمند که خودکشی کردهام و برایم گریه و زاری کنند و به دنبالم بیایند.»
چند سال پس از این واقعه، فراز و نشیبهای زندگی مرتضی را برای بار دوم به این سمت سوق داد که باید به زندگی پوچ و سراسر مشقتش پایان دهد. کار کردن در یک محیط سمی، عدم امکان ادامه تحصیل بهدلیل بیپولی، شکست عشقی و فرو رفتن هرچه بیشتر در مرداب افسردگی هرکدام قطرهای بودند که رفته رفته کاسه وجودش را لبریز کردند.
درنهایت، در زمستان سال ۱۳۸۰ مرتضی به بالای کوه رحمت، مشرف به تخت جمشید رفت تا به زندگیاش پایان دهد: «صد قرص دیازپام را در آب حل کردم و خوردم و دیگر نفهمیدم چه شد... من سه شبانه روز بالای کوه به خوابی عمیق فرو رفتم. وقتی بیدار شدم تعجب کردم که چرا هنوز زنده هستم. همانجا خدا را شکر کردم و تلوتلو خوران به پایین کوه آمدم و خودم را به شهر رساندم و به مسجدی پناهنده شدم. پس از چند ساعت هم برادرم به دنبالم آمد.»
مرتضی بعد از دومین اقدامش دیگر هرگز به خودکشی فکر نکرد. او هم اکنون که ۵۴ سال دارد دنیا و حیات را با وجود همه ناملایمات و کاستیهایش زیبا و با ارزش میداند: «وقتی از خودکشی جان سالم به در بردم خیلی خوشحال بودم. من افسرده بودم و برای جلب توجه و ترحم دست به این کار زدم، اما بعد از آن اتفاق قدر زندگی را میدانم و دو دستی به آن میچسبم.»
وقتی فشار تحصیل تا مرز خودکشی میبرد
«شکوه» در عنفوان نوجوانی اقدام به خودکشی کرد. او که از قشر مرفه جامعه است به اعتقاد خودش از همان دوران با افسردگی دست و پنجه نرم میکرد. در مقطع راهنمایی بود که به اجبار و خواست خانوادهاش وارد یک مدرسه سختگیر و سطح بالا شد. مدرسهای که در آن افت تحصیلی بدی پیدا کرد و جوّ پرفشار و رقابتی حاکم بر آن امانش را برید.
همین مسئله منجر به این شد که علاوه بر یک بار اقدام به خودکشی، چندین بار هم به خودش آسیب بزند: «در مدرسه گروهی از بچهها که محبوب و درسخوان بودند به من قلدری میکردند. کادر مدرسه هم به من فشار میآورد که چرا نمراتم پایین است و اگر اینطور باشد دیگر ثبت نامم نمیکنند. همه اینها باعث شد که خانوادهام هم به من فشار بیاورد. دیگر از یک جایی به بعد واقعا نمیتوانستم فشارها را تحمل کنم.»
شکوه وقتی تلاش کرد که خودش را به ورطه نابودی بکشاند، ناگهان ترس از مرگ گریبانش را گرفت و مضطرب شد: «لحظهای که قرصها را خوردم خیلی ترسیده بودم و نگران بودم که نکند بمیرم.» او که در حال حاضر یک زن ۳۳ ساله است، کماکان افکار خودکشی به ذهنش هجوم میآورند.
اما اکنون به کمک رواندرمانی و دارودرمانی و متوسل شدن به چیزهای ارزشمند و آدمهای امن زندگیاش خودش را از شر این افکار نجات میدهد: «زندگی هنوز یک چیزهایی به من بدهکار است. الان وقت مردن نیست، همچنان باید بمانم و برای چیزهایی که برایم ارزشمند هستند بجنگم. کارهای ارزشمندی مثل کمک به بچهها و ساختن آیندهای امن برای آنها، من را به زندگی امیدوار میکنند.»
پسر تنهای روی پل؛ نجاتیافتهای که حالا نجات میدهد
«احساس میکردم در این جهان غریبه هستم. آقای ..... مدیر، معاون و برخی معلمان مدرسه برچسب عجیب بودن را به من میزدند. گاهی هم به من میگفتند خنگ چون در درس ریاضی ضعیف بودم.» اینها گفتههای «آرمان» پسر ۲۳ سالهای است که در ایام نوجوانی چندین بار تلاش کرده بود که خود را به اشکال مختلف از بین ببرد.
آرمان علاوه بر این که از سیستم زندانگونه مدرسه آسیب دید و ذهن خلاق و خیالپردازش سرکوب شد، در محیط خانواده هم شاهد کشمکشها و مجادلههای بین پدر و برادر بزرگترش بود که روان او را میخراشید. مجادلههایی که به گفته خودش از جنس تضاد بین جهان سنت و مدرنیته بود و جو خانواده را متشنج میکرد. برادرش در پی آن بود که دنیا و سبک زندگی جدیدی را تجربه کند و این مسئله برای پدرش که به سنتها پایبندی زیادی داشت قابل هضم نبود.
موضوع بغرنج دیگری که آرمان را آزار میداد، تنهایی و نادیده گرفته شدن بود. پدر او بنا به اقتضای شغلش به سفرهای زیادی میرفت و مادرش هم سخت سرگرم کار خود بود. برادر بزرگترش هم چندان توجهی به وی نشان نمیداد و غرق شدن در دغدغههای شخصیاش را ترجیح میداد.
این نمایی از یک خانواده طبقه متوسط ایرانی است و در این میان، آرمان که دوستی پیدا نمیکرد و بسیاری از اطرافیان به گفته خودش از او فرار میکردند، آرام آرام در لاک تنهایی خود فرو رفت و به تخیلاتش پناه برد: «دنیای من سینما و کتاب شد و شروع کردم به ارتباط گرفتن با یک موجود خیالی. افسرده شده بودم. به روزهایی فکر میکردم که میتوانم خودم را ابراز کنم.
اما به کی خودم را ابراز کنم؟ من واقعا کسی را نداشتم.» آرمان از یک جایی به بعد متوجه شد که بهترین راه برای جلب توجه کردن، آسیب زدن به خود است و همین کار برایش یک ماموریت هفتگی شده بود: «رفتم بالای ایوان و بدجور افتادم پایین و دستم آسیب دید. دستم درد میکرد، اما نه آنقدرها... شروع کردم به تمارض کردن. یک آن دیدم که همه دور من جمع شدهاند. آنجا گریهام گرفت و احساس پیروزی کردم.»
و اما یکی از دفعاتی که آرمان تلاش کرد خودکشی کند، یک پاکبان، فرشته نجات او شد: «روی پل هوایی ایستاده بودم و چشمانم را بسته بودم. میخواستم در یک لحظه خودم را به پایین پرت کنم که ناگهان یک پاکبان شانهام را گرفت و به عقب کشید.»
اکنون آرمان از این که بهترین روزهای زندگیاش را در فکر و خیال نابود کردن خود به سر میبرده ابراز پشیمانی میکند. او در حال حاضر سنگرهای محکمتری را در برابر این وسوسه برای خود ساخته است. سنگرهایی مثل نویسندگی، نقشآفرینی در تئاتر و شنیدن و مهرورزیدن به کسانی که قصد آسیب زدن به خود را دارند: «تصمیم گرفتم به جای آن که به خودم آسیب بزنم، ببینم چه کسی میخواهد به خودش آسیب بزند تا خودم را با او تقسیم کنم و به کمکش بروم.»
خودکشی، کنشی برای دیده شدن در جامعهای که نمیخواهد ببیند
مجید فولادیان، جامعهشناس و مدرس دانشگاه، بر این باور است که مسئله خودکشی مثل هر پدیده اجتماعی دیگر تک عاملی نیست و چندین علت در پشت آن نهفته است. این پدیده در بین همه طبقات اجتماعی اعم از فرودست، متوسط و فرادست دیده میشود. اما عواملی که باعث خودکشی در هر یک از این طبقات میشود متفاوت است:
«در طبقات فرودست جامعه، فشارها و بحرانهای اقتصادی و نابرابریهای اجتماعی در سوق دادن افراد به سمت خودکشی تعیین کنندهاند. درحالی که علل خودکشی در طبقه متوسط شامل مسائلی مثل بحران اعتماد اجتماعی، فروپاشی شبکههای حمایتی سنتی و نظامهای قدیمی مثل خانواده، در صورتی که هیچ چیز جدیدی جایشان را نمیگیرد، هستند.»
این جامعهشناس معتقد است که مسئله افسردگی یک امر صرفا فردی نیست و باید آن را در بستر ساختار اجتماعی مطالعه کنیم. بنابراین، بسیاری از افسردگیها نشانههای روانی شرایط اجتماعی نامطلوب هستند:«افسردگی یک نشانه فرسایش اجتماعی و نهادی است و همین نشان میدهد که اگر شرایط اجتماعی تغییر کند، میزان افسردگی هم کم میشود و به دنبال آن هم میزان خودکشی کاهش پیدا میکند.»
فولادیان بر این نکته تاکید میکند که اقدام خودکشی و آسیب به خود به منظور جلب توجه و دیده شدن مسئلهای است که بههیچ عنوان نباید آن را کماهمیت تلقی کرد و باید آن را جدی گرفت. چرا که آن کسی که یک بار این مسیر را میرود، راه برایش هموار میشود. از این نظر که میتواند در دفعات بعدی این اقدام را به شکل جدیتر و خطرناکتری انجام دهد. به همین جهت، این مسئله نشانه یک بحران ارتباط اجتماعی و یک شکاف عمیق بین فرد و جامعه است.
حالا آن جامعه میتواند نهاد خانواده، مدرسه، گروههای دوستی و غیره باشد. در چنین شرایطی فرد نمیتواند با جامعه ارتباط بگیرد و احساس تنها بودن و تک افتادگی میکند. در نتیجه اقدام به خودکشی تبدیل به کنشی برای دیده شدن میشود: «فرد احساس میکند هیچ راه مشروعی برای آن که صدایش را به دیگران برساند ندارد. پس دست به یک عمل تند و سخت میزند و جان خودش را به خطر میاندازد تا اعلام وجود بکند. اما صدایش به گوش کسی نمیرسد.»
وی درباره تقاطع سنت و مدرنیته در خانوادهها گفت:«گاهی اوقات اقدام به خودکشی ناشی از فشارهای ساختاری و تضادهای ارزشی است که نوجوانان و جوانان در آن گیر میکنند و به این طریق سعی میکنند خودشان را از این مخمصه خارج کنند. بنابراین، خانواده اگر از کارکرد سنتی خود که همان نظارت و کنترل است و بیشتر رنگ و بوی سرکوب دارد به سمت گفتوگو، تفاهم و درک متقابل حرکت نکند، در آینده با خطرات و آسیبهای بیشتری هم مواجه هستیم.»
در آخر، این مدرس دانشگاه خاطر نشان کرد که ساختار مدرسه به اشکال و انحای مختلف میتواند باعث اقدام به خودکشی در دانشآموزان بشود: «در بین مدارس نوعی آرمانیسازی موفقیت از کانال درس خواندن ترویج میشود که البته بیش از مدارس، از طرف خانوادهها استقبال میشود و مدارس سوار بر این موج میشوند.
همچنین در بسیاری از مدارس از جمله مدارس تیزهوشان، جو رقابتی شدیدی حاکم است که باعث سرکوب کودک و نوجوان میشود و همین سرکوب، انگیزهای برای اقدام به خودکشی است. مسئله دیگری که وجود دارد این است که جامعه افقهای اقتصادیاش را از دست داده و نوجوان میبیند که امید چندانی به آینده جامعه نیست و در نتیجه موفقیت از راه تحصیل را معتبر نمیداند.»