روایت اول: واقعا دلم کتاب نمیخواهد

واقعا اگه برام کتاب هدیه بخره پرت میکنم توی صورتش
هفت صبح، علیرضا بخشیاستوار| به چهره دختر میخورد که هفده یا هجده ساله باشد. تُتبَگ(یک مُدل کیف پارچهای که به ساک هم شبیه است). سفیدِ بینقشی روی دوشش بود و لباس سادهای بر تن داشت. در خیابان کریمخان با دوستش، روی نیمکتی کنار مجسمه حافظ نشسته بودند.
رو به روی یک کتابفروشی بزرگ. هر دو مشغول کار با تلفن همراهشان. داخل نرمافزاری برای یکدیگر اطلاعاتی را ارسال میکردند و جدا از هم میدیدند. گاهی به آنچه برای هم میفرستادند لبخندی میزدند و گاهی بیاعتنا به پیام ارسال شده به وارسی و جستجو میان پیامهای خودشان مشغول بودند.
دختر بیآنکه سر از موبایلش بردارد و به دوستش نگاه کند، گفت: واقعا اگه برام کتاب هدیه بخره پرت میکنم توی صورتش. دوستش گفت: حتما برات کتاب میخره. پولش به چیز دیگهای نمیرسه. دختر گفت: دو تا اَکسسوری(وسایل و لوازمی برای تزئین بدن، موبایل و سایر وسایل که معمولا ارزانقیمت هستند.) بخره خوشحالترم میکنه. دوستش گفت: خوب خودت بهش بگو برات چی بخره.
یا با هم برید خرید و هر چی میخوای بخر. دختر گفت: تو هم دیوونهای. خیال میکنه برام کتاب بخره من بیشتر ذوق میکنم. دوستش گفت: خوب خودت بهش این فاز رو دادی که کتاب میخونی به اون چه؟ دختر گفت: تو هم طرفدار اونی؟ دوستش گفت: با این وضع قیمت کتاب خیلی هم دلت بخواد که یکی بهت هدیه بده. دختر گفت: من حوصله خوندن ندارم. حالا مثلا بخونم که چی؟ دوستش دهنش را کج کرد و به نشان ندانستن سری تکان داد.
لحظهای سکوت افتاد. دختر گفت: واقعا کتاب به چه دردی میخوره؟ دوستش گفت: نمیدونم ولی یه حسی توشه دیگه. دختر گفت: من که واقعا حسی ازش نمیگیرم. دوستش گفت: من خودم با این که به کسی کتاب معرفی کنم و بگم بخون یا هرچی حال نمیکنم. به نظرم هر کسی کتاب دوست داشته باشه میره میخونه دیگه. دختر گفت: حس زورکی کتاب خوندن اذیتم میکنه. این که بخوام بگم منم کتاب میخونم. دوستش گفت: این که واقعا دیگه خیلی کار شِت و مسخرهایه.
دختر باز چند لحظهای سکوت کرد. سرش را پایین انداخت و با چشم بسته و با صدای بلند گفت: شِت واقعا دلم نمیخواد برام کتاب بخره. هردو لحظهای به هم نگاه کردند و بدون این که کلمهای رد و بدل کنند سر در گوشیهای موبایلشان فرو بردند. دوستش بعد از چند لحظه سکوتکردن گفت: خوب چرا اینجا باهاش قرار گذاشتی؟ دختر گفت: کجا قرار میذاشتم؟ دوستش اندکی فکر کرد و گفت: چه میدونم شهرک غرب.
«اُپال» (یک مرکز خرید در شمال غرب تهران). دختر گفت: واقعا از اونجا هم خوشم نمیاد. همهشون شبیه همدیگهان. فقط اسمهاشون با هم فرق میکنن. واقعا با هم فرقی میکنن؟ دوستش دستی به موهایش کشید و گفت: خودت واقعا میدونی چی میخواهی؟ دختر گفت: من که ازت نخواستم پیشنهادی بدی. یه چیزی گفتم. دوستش گفت:پاشو بریم یه کافهای چیزی بشینیم حوصلهام سر رفت. دختر گفت: یکم دیگه صبر کنی الان میاد.
باز هر دو لحظهای در سکوت فرو رفتند. دوستش گوشی موبایلش را داخل جیبش گذاشت و گفت: پاشو بریم یه چیزی بخر بعد بگو به جای کادو پولشو برات بزنه. دختر گفت: حالا خوبه بیاد و هیچی هم نخره. واقعا خفهاش میکنم. دوستش خندید و گفت: پس سریع بهش زنگ بزن و بگو. دختر کمی اینپا و آنپا کرد و شمارهای گرفت.
اما بلافاصله قطع کرد. به دوستش گفت: من بهش زنگ نمیزنم. کلهاش خراب میشه. دوستش گفت: بیخیال شو. اَه. پاشو بریم حوصلهام سر رفت. آدمی که من میشناسم اصلا اگه بیاد. واسه خودت اینقدر داستان درست نکن تو مغزت. دختر گفت: واقعا احمقی. پاشو بریم. دوستش گفت: یه چیزی میشه دیگه. من دلم موکامیخواد. تولدته یه موکا مهمونم نمیکنی؟
دختر بدون هیچ حرفی با عصبانیت از جایش بلند شد و به راه افتاد. دوستش هم با کمی مکث از جایش بلند شد به شوخی گفت: امیدوارم برات کتاب هدیه بخره. دختر با اخم نگاهی به دوستش انداخت و بعد با هم زدند زیر خنده و به راه افتادند.