ماجرای کهنترین جشن ایرانی در گفتگو با دکتر مرجان فولادوند

نویسنده و پژوهشگر اساطیر که در رمان سه جلدی «هفت جاویدان» سراغ یکی از کهنترین روایتهای اساطیری ایران رفته است
هفت صبح | اسطوره چیست؟ تعاریف مختلفی درباره این مفهوم وجود دارد اما در کمترین تعریف شاید بتوان آن را «روایتهای آغازین» دانست. چرا مهماند؟ به این دلیل که حاوی قصهها و اندیشههای آغازین بشر درباره خداوند، جهان و انسان هستند. همچنین به گذشتهای نقب میزنند که گنجینه ناخودآگاه جمعی ماست. برای همین زمانی که میخواهیم درباره هر فرهنگ و تمدنی سخن بگوییم، ناگزیر ابتدا باید سراغ اساطیرشان برویم. در واقع پیشینه اساطیری یک ملت است که نشان میدهد مردمانش به چه میاندیشیدهاند، چه چالشهایی داشتهاند و چگونه در این مسیر پیش رفتهاند و سر برآوردهاند.
درک هویت ایرانی هم فارغ از این نیست. نمیتوان ایرانی بود و ایرانی ماند بدون درک پیشینه اساطیری ایران. باید این قصهها را خواند و پای تحلیلشان نشست. کار سترگ اما آنجاست که نویسندهای تصمیم میگیرد این روایتهای اساطیری را در قالبی نو ارائه بدهد. سهگانه «هفت جاویدان» نوشته مرجان فولادوند چنین اثریست؛ رمانی سه جلدی که با تکیه بر این روایتها نوشته شده. خانم فولادوند، متولد سال 1349 در جهرم، دانشآموخته ادبیات فارسی در مقطع دکترا و پژوهشگر اساطیر ایران است. کتابهای متعدد داستانی و غیرداستانی هم برای مقاطع مختلف سنی نوشته. در این میان اما «هفت جاویدان» مجموعه رمانی حجیم و محصول تلاشی چندساله بوده است.
فولادوند در این رمان، همزمان که داستان را پیش میبرد، پاورقیهایی هم اضافه کرده تا نشان بدهد نامها یا داستانهایی را که آورده، ریشه در کدام روایت اسطورهای دارند. مثلا اگر نامی از «جَم» آورده در پاورقی توضیح داده «جم» یا «جمشید» در روایتهای اساطیری ایران چه کسی بوده و چه کرده. یا اگر ماجرای رمانش به «فره آسمانی» رسیده، مفهوم آن را در روایات کهن توضیح داده. همچنین چنانچه کلمهای دشوار بوده نیز معنی ساده آن را نوشته. البته زبان رمان کاملا همهفهم است و خواننده بهراحتی با آن ارتباط برقرار میکند. نکته مهم دیگر این است که داستان اصلی و خردهقصههای این رمان ریشه در اسطورههای ایرانی دارند یا به اندیشههایی بازمیگردند که در تاریخ ایران پشتوانه و پیشینه دارد. این مقدمه لازم بود تا گفتوگوی ما با خانم مرجان فولادوند را در ادامه بخوانید.
«هفت جاویدان» داستان پیدایش نوروز است، چه شد که در این رمان سه جلدی سراغ نوروز رفتید؟
درباره آیین تعریفی است که به این بحث بسیار کمک میکند: «آیین صورت اجرایی اسطوره است.» و راستش را بخواهید من نمیتوانستم بپذیرم آیینی به دیرسالی و تفصیل و جزئیات نوروز داشته باشیم و روایت پدید آمدن آن یک داستان ساده چند خطی «عمو نوروز و ننه سرما» باشد. جشنی که به قول استاد مهرداد بهار نزدیک به 4 هزار سال قدمت دارد. در واقع حتی قصه شاهنامه هم درباره پیدایش نوروز نسبت به خود جشن و معانی و رمزهایش بسیار ساده است. قصه این است: «جمشید بر تخت طلاییاش نشسته و دیوان که مسخر او بودند تخت را به آسمان بردند.
خورشید بر او و تخت و تاج طلاییاش میتابد و انعکاس آن چنان درخشان است که گویی دو خورشید در آسمان طلوع کرده و مردم آن روز را نوروز میخوانند.» راستش را بخواهید با این داستان هم خوش نبودم. درخشیدن تخت و تاج و استعاره دو خورشید در آسمان میتواند یک روز عجیب یا بهیادماندنی یا مهم باشد اما نه «روز نو» و «نوروز»! یعنی چنین اتفاقی قاعدتا چیزی نیست که دوره را به دوره کهن و جدید تقسیم کند. ببینید؛ نوروز از بین تمام جشنها و آیینهای بسیاری که ما داشتهایم و حالا اثری از آنها نیست یا خیلی کمرنگ شدهاند، داوم آورده و زنده مانده. پس روایت مهمی باید پشت آن بوده باشد که حالا فراموش شده. برای همین باور دارم اگر بخواهیم از میان همه اطوار و الوان و جلوههای فرهنگ ایرانی، یکی را انتخاب کنیم که روح ایران را نمایندگی کند، نوروز است. نوروز به گمان من مهمترین حماسه ایران است. به همین دلیل نام کتابی که در دست انتشار دارم هم همین است: نوروز حماسه ملی ایرانیان.
چرا حماسه؟
چون گمان میکنم حماسه فقط جنگ در میدان نبرد و رزمافزار نیست بلکه تلاشی مدام برای نگه داشتن یک اقلیم، سرزمین یا باور است. برای همین است که شما میبینید در طول تاریخ در ادوار مختلف، نوروز را ممنوع کردهاند. نوروز در بعضی دورهها به شکل سیستماتیک از طرف حکومتهایی که ایران را اشغال کردند و مشخصا روح ایرانی نداشتند، به حاشیه رانده میشد. اما تلاش برای پاسداشت آن به منزله نگه داشتن مرزی نامرئی اما زنده و مهم در روان ایرانی بوده است. وطنی معنوی که کسی نمیتوانسته آن را از میان ببرد یا اشغال کند.
اصلا دلیل وجود بعضی احادیث راجع به نوروز همین است. در واقع فارغ از موضوع تخصصی صحت و سقم سند احادیث، به هر حال تعارضی وجود داشته که چنین پرسش و چالشی در جامعه آن روز به وجود میآمده...
بله، بهخصوص که اعراب آن را به عنوان آیین مجوس میشناختند و روایاتی از پیامبر (ص) و امامان شیعه کمک کرد تا گزند کمتری به آن برسد. پس همه آن تلاشهای پیوسته و دشوار در سالهای طولانی برای زنده نگه داشتن نوروز مایه و رنگی از حماسه دارد و شما میتوانید خویشکاری ایرانی و بینش ایرانی نسبت به جهان را در آن جستوجو کنید؛ بینشی که در آن شادی نه حسی خوشباشانه و خودخواهانه در شرایط دشوار بلکه شمشیری علیه شر و تاریکی اهریمن آفریده است؛ جنگی بدون جنگافزار. جنگی که سلاحش زیبایی و شادی است. این شجاعتی است نهفته در نهاد روح ایرانی که اینجا نمود کامل عیار آن را میبینیم.
مشکلش اینجاست همانطور که گفتید پیشینه حجیمی از آن باقی نمانده...
من هم در جستوجوی این موضوع بودم تا اینکه به روایتی کهن و کمترشنیدهشده برخوردم. روایتی کوتاه. دو سه خط. «اهریمن، پیماننامه اهورامزدا را میدزدد و جهان پر از دروغ و آز و بدی میشود. جمشید برای بازگرداندن پیماننامه وارد دوزخ میشود. او سیزده سال در دوزخ میماند تا سرانجام آن را را پیدا میکند. با دیوان دوزخ و اهریمن میجنگد و پیماننامه را پس میگیرد. وقتی او با پیروزی از دوزخ باز میگردد و پیماننامه را باز میگرداند، آز و دروغ از جهان میرود و مردم دوباره مهربان و راستگو میشوند. وقتی جمشید از غارهای دوزخی بیرون میآید، صورتش مثل خورشید میدرخشد؛ گویی خورشید طلوع کرده است. جهان به سامان خود برمیگردد و روزگار تازهای آغاز میشود و مردم آن روز را نوروز میخوانند.» این روایت چند خطی، دستمایه رمان «هفت جاویدان» است.
طراحی رمان از ابتدا چندجلدی بود؟
خیر. من ابتدا داستان جمشید را نوشتم. در جهانی نفرینشده که جمشید خیانتکاران را مقصر میداند و مردم خود جمشید را مایه نفرین، او طی ماجراهایی برای شکستن نفرین از «ور جمکرد» بیرون میآید و از اینجا هفت خوان او آغاز میشود.
تجلی آن جهان نفرینشده چیست؟
از آسمان خاکستر میبارد و از زمین مار میجوشد. خورشید در میانه روز و شب، بیحرکت مانده و نه باد میوزد و نه باران میبارد. همه به خاطر نفرین از ایرانشهر فرار میکنند. چون جای ماندن نیست.
نوشتن رمانتان چقدر طول کشید؟
6 سال طول کشید. یک سال اول، هفت خوان جمشید را نوشتم و پنج سال بعدی به نوشتن هفت خوان مردم گذشت. راستش بعد از نوشتن ماجرای جمشید خوشحال بودم که یک هفت خوان دیگر به هفت خوانهای حماسههای ایرانی اضافه کردهام؛ هفت خوانی که مدرنتر است و شاید برای انسان امروز گویاتر باشد. اما بعد از مدتی به یکی از دغدغههایی که همیشه داشتم فکر کردم؛ این پرسش که چرا همیشه در روایتهای اساطیری، قهرمانی میرود و نفرینی را میشکند بدون اینکه خبری از مردم در آن باشد. پس مردم کجا هستند؟
سالها پیش مقالهای هم نوشته بودم با عنوان قهرمان به مثابه قربانی. در این مقاله سعی کرده بودم مفهومی را نشان بدهم با این مضمون که ما قهرمانی را میسازیم، بزرگش میکنیم چنان که دیگر شباهتی به خودمان نداشته باشد و بعد کنار مینشینیم تا او – که برای کار بزرگ زاده شده – پیش برود و آن را انجام دهد و ما خودمان پس پشت او در امنیت بمانیم و وجدان خودمان را آسوده کنیم که ما برای قهرمانی زاده نشده بودیم. انداختن تیر وظیفه آرش است چراکه او از ابتدا به این دلیل به دنیا آمده؛ تنومند است، کمانی دارد با سه زه و تیری که به اندازه سه نیزه است و هیچ مردی اصلا یارای کشیدن آن کمان را ندارد. بنابراین اگر من آن تیر را رها نمیکنم چون اصلا این سرنوشت متعلق به من نیست. اینطور بود که به این نتیجه رسیدم ما مردم همیشه پشت قهرمانان خودمان پنهان میشویم و آنها را جلو میرانیم تا بار همه ما را به دوش بکشند.
به هر حال تراژدی با تنهایی قهرمان درهمتنیده است. ضمن اینکه در تمام تراژدیهای گذشته، تأکید بر سرنوشت و تقدیر محتوم وجود دارد؛ چه رستم، چه سیاوش، چه سهراب و...
اما بازتولید چنین تفکری در جهان معاصر دیگر چندان به کار نمیآید. اما چالش عجیبی بود. من ایده قهرمانی که نفرین را میشکند قبول نداشتم. بارها دربارهاش حرف زده و نوشته بودم ولی وقتی میخواستم قصه بنویسم به این الگوی کهن قومی برمیگشتم. برمیگشتم به تنظیمات کارخانه! به همین دلیل داستان را دوباره نوشتم. این بار با هفت خوانی برای مردم. در واقع طراحی داستان به این شکل است که عبور هر خوان توسط جمشید وابسته به عبور مردم از خوان خودشان است. وقتی که جمشید میگذرد، مردم میگذرند و وقتی مردم میگذرند، جمشید میگذرد؛ با اینکه در دو خط داستانی و در دو مکان مجزا دارند تجربههای متفاوتی را از سر میگذرانند. در نهایت هم در خوان هفتم به هم میرسند و نوروز میشود.
ببینید؛ زمانی که ما سراغ یک روایت پنهان یا یک روایت ازدسترفته میرویم، دو راه بیشتر نداریم. یا باید بیاییم گزارشی از آنچه گمان میکنیم فراموش شده ارائه بدهیم یا اینکه آن روایت کوتاه را بهواسطه تخیل بسط بدهیم و داستانی درباره آن بنویسیم. اما سؤالم اینجاست تفاوت این دو در چیست؟ تفاوت یک حکایت اسطورهای که من آن را با تخیل بسط دادهام با داستانی بر اساس مایههای اسطورهای کجاست؟
زمانی هست که ما روایتی را گزارش میکنیم. مثلا من میآیم برای فردی که نمیتواند «بندهش» را بخواند، آن را به زبان امروز بازنویسی میکنم تا خواندنش راحتتر شود. اینجا ما به متن و به اقتضائات متنی که متعلق به هزار سال پیش یا بیشتر است، وفادار هستیم. این نوعی نگهداشت میراث ماست و کمک میکند که در محاق فراموشی نرود. اما وقتی میخواهیم داستان بنویسم، جریان متفاوت است.
خب ما که الان روایتی نداریم! به زعم خودتان درباره نوروز فقط چند روایت چند خطی وجود دارد. نویسنده اینجا باید چه کند؟
من در این رمان از آن روایت سه خطی الهام گرفتم؛ روایتی با مضمون وجود نفرینی که جمشید برای شکستن آن به اعماق دوزخ میرود و تلاش میکند پیماننامه اهورا مزدا را از اهریمن پس بگیرد.
بله، متوجهام. متن شما با الهام از یک روایت کوتاه کهن نوشته شده اما آیا به داستان مدرن هم تبدیل شده؟ چون روایتهای اسطورهای در تبدیل به روایتهای داستانی (به معنای مدرن آن)، ناگزیر باید تغییر کنند. ما در روایت اسطورهای، زمان و مکان مشخص نداریم درحالیکه زمان و مکان در رمان به معنای یک قالب مدرن، نقشی جدی دارد. یا در روایت اسطورهای، با «شخصیتها» مواجه نمیشویم بلکه در نهایت با «آدمها» روبهرویم. «شخصیت» به معنای مدرن آن، ذهنیت، خودآگاهی و ناخودآگاهی دارد اما آدم قصههای کهن، از الگویی کلی پیروی میکند که فردیّت در آن مفهوم ندارد. فردیّت اصلا محصول جهان مدرن است و رمان هم به مثابه یک قالب مدرن، باید سراغ شخصیتپردازی برود. تفاوت حکایت و داستان مدرن هم دقیقا همین است. با این توضیح چطور یک روایت کهن را به رمان تبدیل کردهاید؟
این موضوع را که روایت من به رمان - که یک ساختار مدرن است - تبدیل شده یا نه، منتقدان باید بگویند. من تلاش کردم تا آنچه را میخواستم در قالب داستان بگویم. اینکه چقدر موفق بوده قضاوتی است که خواننده باید داشته باشد. اما وقت نوشتن چند نکته برایم مهم بود. اول اینکه آنچه مینویسم پایهای در اساطیر ایران داشته باشد؛ طوری که مخاطب احساس نکند نشستهام چیزی سر هم کردهام و آن را به نوروز بستهام! دوم اینکه میخواستم بگویم ما پدیدهای عظیم در فرهنگمان داشتهایم که باید بتوانیم آن را از دریچه بینش انسان امروز ببینیم. یعنی سعی کردم هم به مایههای اسطورهای پایبند باشم و هم به ساختار داستان. تلاش کردم با شخصیتپردازی، خلق موقعیتها و آنات و چالشهای داستانی، این پایبندی به ساختار داستان را نشان بدهم.
التزام دیگری هم داشتم. آنچه مینویسم حتی اگر به نظر مدرن میآید، مفهومی باشد که در روح فرهنگ ماست. بخشی از شکلی که ما دنیا را دیدهایم و با آن مواجه شدهایم. مثلا در خوان «آتش تاریک»، کنش جمشید را از یک روایت مانوی الهام گرفتم، البته تفسیر و برداشتی آزاد از آن روایت است چون بنای ما بر نوشتن یک کار پژوهشی نبوده است. از سویی این برداشتها و تفسیرهای آزاد به خیال من نشان میدهد که چه توانشی در متنهای کهن وجود دارد که میشود به اشکال بسیار متفاوتی آن را بازخوانی کرد.
البته هر جا چنین بوده در پانویس داستان نوشتهام که اصل داستان از کجاست. در خوان «هیولای زخم» از «گوشورون» الهام گرفتم. برای من مهم بود که نشان بدهم این ریشهها قدیمی هستند اما تلاش کردم فهم و روایتی که از این ریشههای کهن میسازم، معاصر باشد. وقتی جمشید جدا میشود و پا به هفت خوان خودش میگذارد داستان از زاویه دید او روایت میشود. ماجرای هفت خوان مردم در قلعه و در شهر هم از زاویه دید پریچهر جلو میرود. به این ترتیب ما وارد احساسات شخصیتها و ذهنیتشان میشویم.
در طول گفتوگو چند بار درباره «هفت خوان مردم» گفتید. کمی درباره مفهوم مردم و عبورشان از هفت خوان در رمانتان برایمان توضیح میدهید؟
ما هیچوقت در داستانهای اساطیری و حماسی، هفت خوانی برای مردم نداشتیم؛ چه داستانهای قدیمی و چه مدرن. یکی از شاخصههای داستانهای اساطیری و حماسی این است که قهرمان، کار اصلی را انجام میدهد. یعنی اگر قرار است حلقه در کوه موردور بیفتد، فرودو باید این کار را بکند. حتی اگر سم هم کنارش باشد، سم نفر دوم است و انجام کار اصلی به عهده فرودو است. یا اگر قرار است لرد ولدمورت کشته شود، باید حتما هری پاتر او را بکشد. گیرم که دیگران هم کمک میکنند اما وظیفه اصلی همواره به عهده قهرمان است.
در واقع دخالت مردم برای عبور از هفت خوان در کتاب من، چالش تجربهنشدهای بود. کار بسیار دشواری بود چون یک جمع نامتجانس از افراد باید اولا متوجه میشدند که باید کاری کنند و بعد میفهمیدند که چه کاری و چگونه باید آن را به سر انجام برسانند، در حالی که تضاد منافع هم میانشان وجود دارد. مثلا عدهای میخواهند فرار کنند و بروند، عدهای میخواهند بمانند، عدهای.... آنها در اولین خوان خود، بهتدریج متوجه میشوند چه باید بکنند.
مثلا زمانی که کاری را انجام میدهند و باران خاکستر آهستهتر میشود یا گنداب فروتر میرود، متوجه میشوند اقدامشان درست بوده یا زمانی که کار دیگری میکنند و گنداب بالا میآید، میفهمند اشتباه کردهاند. در واقع به این شکل میفهمند که کارشان روی نفرین اثر دارد. گاهی هم موفقیتی دارند که نمیدانند دلیلش چه بوده چون کاری نکردهاند. اینجاست که ما به عنوان خواننده داستان متوجه میشویم جمشید در خوان خودش موفق شده کاری را انجام بدهد؛ کاری که در خوان مردم تأثیر گذاشته. این در واقع تلاشی بود که من کردم تا راهی را که تا به حال نرفته بودیم، بروم.
گفتید پیشینهای از مردم در روایتهای کهن نداریم که کاملا درست است چون «مردم» مفهومی جدید است که تازه بعد از مشروطه وارد گفتمان اجتماعی و سیاسی ایران میشود. اما در قالب یک پیشینه آیا نمیشود مرغان موجود در «منطق الطیر» را به مثابه «مردم» در نظر گرفت؟
ایده جالبی است. من تا حالا اینطور به موضوع نگاه نکردم و دانش کافی برای نظر دادن در این باره ندارم. باید به متن برگردیم و ببینیم نشانههایی به ما میدهد؟ اما همین الان به شکل بداهه اگر بخواهم بگویم، مرغان «منطق الطیر» برگزیده جمع کثیری از مرغان بودند و شاید نتوان آنها را با مردم انطباق داد. البته باز هم میگویم که اثبات یا رد این موضوع نیاز به تحقیق بیشتری دارد.