پادشاهی با لباس روغنی | داستان کمبود روغن در بازار

میفرمایند: «بازار از روغن اشباع است.» اما ما که به فروشگاه میرویم، فقط قفسههای خالی میبینیم. نه روغنی، نه اثری از اشباع!
هفت صبح، ایمان برین| شاید قصه پادشاه قدیمی دانمارک را شنیده باشید که عاشق لباسهای نو بود. روزی دو نفر شیاد به دربارش آمدند و گفتند لباسی میدوزند که فقط آدمهای باهوش و لایق میتوانند آن را ببینند. شاه که نمیخواست نادان بهنظر برسد، گفت: «چه لباس قشنگی!» در حالیکه هیچ لباسی وجود نداشت. در نهایت با همان لباس خیالی در خیابان راه افتاد و مردم هم از ترس آبرو، شروع کردند به تعریف و تمجید. فقط یک بچه داد زد: «پادشاه لخته!»
این قصه مربوط به کشور دانمارک است، اما نمیدانم چرا مدتیست در بازار روغن ما هم همین داستان تکرار میشود. برخی مسئولان وزارت جهاد میفرمایند: «بازار از روغن اشباع است.» اما ما که به فروشگاه میرویم، فقط قفسههای خالی میبینیم. نه روغنی، نه اثری از اشباع! فروشنده میگوید: «سه روز است بار جدید نیامده است.» همسایه میگوید: «سه هفتهاست روغن غیر سرخ کردنی پیدا نکردم.» اما مسئولان یاد شده، همچنان تأکید میکنند: «روغن هست، همه جا هم هست!»
انگار روغنها مثل لباس پادشاه، فقط برای بعضیها قابل دیدن هستند. ما که هرچه نگاه میکنیم، چیزی نمیبینیم. حتی شایعه شده که روغنها فقط شبها ظاهر میشوند و حوالی صبح در سکوتی مرموزغیب میشوند. البته ممکن است ما هم مثل مردم قصه دانمارک باید نقش بازی کنیم. یعنی وقتی جلوی قفسه خالی ایستادهایم، لبخند بزنیم و بگوییم: «چه روغن شفاف و خوبی! واقعاً بازار اشباع است!»
از یک طرف روغن کم است و از طرف دیگر قیمتها مثل راکت فضایی بالا میروند. در آن قصه دانمارکی، یک بچه راستش را گفت و همه را از خواب دروغ بیدار کرد. حالا ما هم منتظریم یکی پیدا شود، بیاید وسط نشستهای خبری مسئولان وزارت جهاد و بگوید: «مردم! روغن نیست. فقط حرفش هست.»تا آن روز ما هم مثل پادشاه قصه، با خیالی آسوده و چشمانی بسته در خیابانهای اقتصادی کشور قدم میزنیم. فقط با این فرق که پادشاه دانمارک لخت بود و ما گرسنه.