سکوی نه و سهچهارم

یک ستاره دارم که الان 9 سالش شده و من بدبخت را هرجا که دوست داشته باشد، میکشد......
علی مجتهدزاه | یک ستاره دارم که الان 9 سالش شده و من بدبخت را هرجا که دوست داشته باشد، میکشد. این جناب چند روز پیش پیله کرد که چرا مرا نمیبری دیدن کافه هری پاتر توی تهران و من هم که جای دیگری زندگی میکنم وا ماندم که حالا با این کلک تازه چه کنم. به عقل جن هم نمیرسید چنین ماموریت خطیری چون اولا که ماشین ندارم و دوم که اصلا نمیدانستم چنین جنسی توی چنته پایتخت داشته باشید و راه افتادم با مادر بچه که هرچند از هم جدا شدهایم ولی جان میدهد برای رانندگی جاده. اینکه چقدر توی راه سعی کردیم مواظب هم باشیم و این میانجی را رعایت کنیم بماند.
خلاصه که رسیدیم به کافهای که اصلا هم اسمش هریپاتر نبود و «سکوی نه و سهچهارم» گذاشته بودند و دست بر قضا هرچه چشم دواندیم کمتر بچه دیدیم و تا دلتان بخواهد خرسهای گنده مثل ما. رفتم دیدم آخرین فیلم هری پاتر 14 سال پیش در آمده و دیگر از اینکه مادر بچه هی ذوق میکرد و این لباس و آن یکی کلاه را تنش میکرد و هی عکس میگرفت خجالت نکشیدم. صف آدمبزرگهای ذوقزده آنقدر دراز بود که دیگر کسی به سرکار علیه نگاه چپ نمیکرد.
شب را نخوابیده بودم و منگ یک گوشه نشستم به تماشا و در فکر که برای دوباره عین آدم حرف زدن دو طرف که از دست هم جفا زیاد دیدهاند و بلای زیاد سر هم آوردهاند شاید بهانهها چندان هم کم نباشند. مثلا همین زمین بیطرف کافه که ما نشسته بودیم بدک هم نبود. کلی هم چیزهای خوب و مرتبط آورده بودند وسط و توی بستههای تشویقی از چوبدستهای پاتریها بود تا کلاه و کفش و مجسمه و زلم زیمبوهای دیگر.
یک آینه گنده هم گذاشته بودند که با بهترین روشها کهنه شده بود و یادآور همان آینه توی انباری درندشت و ایستادیم به عکس و من بودم و مادر بچه و خود بچه که این وسط میخواست خودش را آنجا بهتر ببیند. کنار هم ایستادیم و آب از آب تکان نخورد.
عین آدم رفتار کردیم و با هم برای ستاره خرت و پرت خریدیم و نصفش را من دادم و نصفش را مادر بچه و هزینه این ساخت و پاخت را دادیم مساوی که بچه بخندد. دستگیرم شد که اگر میخواهم و میخواهد بچه بخندد باید تن داد به یکسری زحمتها. شاید از دیدن ریخت همدیگر خوشمان نیاید ولی باید یک زمین بیطرف پیدا کنیم بنشینیم او «خون اژدها» سفارش بدهد و من دهاتی چای و چه باک چون خودش پول خون اژدهاش را میدهد ولی من نشستهام برای ستاره و به حرف او گوش میکنم و پایم را از روی صندلی روبهرویی برمیدارم و هرچند همه خاطرات بد گذشته آمده ولی توی فکرم که این چند ساعت سختی و جمع کردن لنگ و پاچه از توی چشم و چار مردم دیگر به خوشی ستارهام که میارزد. مگر بیشتر از نسل بعدیام چیزی دارم؟ من که از اینجا بروم بیرون باز هر جور که باشم هستم. دستکم مدتی در این زمین بیطرف به ستاره فکر میکنم. که بخندد. که خندهاش دوام داشته باشد. برای او که خندهاش هم به آدم بودن من بند است و هم به دلخوشی مادرش.