هفت صبح،‌ افشین امیرشاهی | بهرام بیضایی، نمایشنامه‌نویس و کارگردان سرشناس تئاتر و سینمای کشورمان درگذشت. از دیروز شاهد بیانیه‌های فراوانی هستیم که در سوگ فخر ادب و هنر ایران منتشر شده است. در این پیام‌ها از جایگاه بیضایی در فرهنگ و هنر ایران گفته می‌شود و از فقدان او اظهار تاسف می‌کنند. اما چه سود که بهرام بیضایی، این سرمایه ارزشمند فرهنگ و هنر کشورمان در همه سال‌هایی که در خاک این سرزمین بود نتوانست به راحتی و بدون ممنوعیت‌ها و فشارها و ممیزی‌ها، مسیر حرفه‌ای خود را ادامه دهد. این قدردانی‌ها در زمانی که او زنده بود، چه جایگاهی در سیاست و مدیریت فرهنگی کشور داشت؟


بیضایی، پیوندی عمیق با تاریخ و فرهنگ و هنر ایران، شاهنامه، اسطوره، ادبیات، زبان و حافظه جمعی ایرانیان داشت. او، شاهنامه فردوسی را میراثی بی‌بدیل برای زبان و فرهنگ ایران می‌دانست که توانسته هویت ملی را در برابر فراموشی حفظ کند. او در یکی از سخنرانی‌هایش، شاهنامه را داستان ملتی توصیف می‌کند که از بزرگی به خردی رسیده و به مرور به وضع موجود رضایت داده است. این قانع‌شدن‌هایی که بیضایی به آن اشاره می‌کرد، از نگاه او عامل فرسایش یک جامعه بود.


چنین نگاهی به تاریخ و فرهنگ، نیازمند فضایی آزاد و امکان کار مستمر است. این شرایط در سال‌های طولانی برای بیضایی فراهم نشد. نمایش‌هایی که اجازه اجرا نگرفتند، فیلم‌هایی که اکران عمومی نداشتند و پروژه‌هایی که متوقف ماندند، بخشی از کارنامه ناتمام او در ایران است. زمان زیادی از عمر بیضایی صرف عبور از موانع اداری شد. موانعی که انرژی خلاقه او را تحلیل برد.


در حافظه فرهنگی جامعه ثبت شده است که فضای کار برای او همواره محدود بود. نمایش‌هایی مانند «ندبه» امکان اجرا پیدا نکردند و فیلم‌هایی چون «چریکه تارا» و «مسافران» با مشکلات جدی در اکران روبه‌رو شدند. این شرایط در نهایت به تصمیم او برای ترک ایران انجامید. مهاجرت بیضایی، نتیجه روندی فرسایشی بود که سال‌ها ادامه داشت.


در پانزده سال گذشته، هر بار که بحث بازگشت او به ایران مطرح شد، با احتیاط و تردید پاسخ داد. دل‌زدگی و ناامیدی از تداوم همان محدودیت‌ها در سخنانش آشکار بود. او در دوره‌ای کوتاه به ایران بازگشت، اما تکرار همان شرایط، این بازگشت را ناپایدار کرد. در نهایت او برای همیشه از ایران رفت و متاسفانه رفتن او همیشگی شد. با این حال، آثار و اندیشه‌هایش همچنان بخشی از فرهنگ ایران باقی ماند. او با زبان و اسطوره این سرزمین زیست و همین پیوند، نامش را در حافظه فرهنگی زنده نگه داشت.


حالا و پس از مرگ او، بسیاری از چهره‌های سیاسی از ارزش و اهمیت بهرام بیضایی سخن می‌گویند. این سخنان زمانی مطرح می‌شود که دیگر امکان جبران وجود ندارد. اما مسئولان کشورمان باید توضیح بدهند، در زمانی که بیضایی زنده بود و در خارج از کشور زندگی می‌کرد، چه اقدام عملی برای رفع موانع پیش روی او انجام شد؟ اگر ممنوعیت‌ها برداشته می‌شد و امکان کار فراهم می‌آمد، شاید مسیر دیگری پیش روی او قرار می‌گرفت.


باید اعتراف کنیم که رفتار رایج اهالی سیاست در مواجهه با چهره‌های فرهنگی، اغلب واکنشی و نمادین است. یعنی همین شکلی که الان می‌بینیم، ستایش پس از مرگ به جای حمایت در زمان حیات.  این الگو که در موارد دیگری نیز تکرار شده است، مسئولیت را از سیاستگذاران و برنامه‌ریزان فرهنگی و اجرایی به‌سطح عاطفی تقلیل می‌دهند و باعث می‌شود از پاسخگویی نسبت به ساختارهای محدودکننده‌ای که خودشان در شکل‌گیری آن نقش داشته‌اند، فرار به جلو داشته باشند. به‌عبارت دیگر بسیاری از اهالی سیاست در چنین وضعی، مرگ هنرمند را به فرصتی برای بازتولید مشروعیت فرهنگی بدل می‌کنند، بدون این‌که تغییری در منطق تصمیم‌سازی‌شان رخ دهد.


با این حال، مسئولیت را نمی‌توان تنها به یک‌عنوان یعنی اهالی سیاست واگذار کرد. آنچه بر بهرام بیضایی گذشته، نتیجه عملکرد نهادهای مشخص فرهنگی و اجرایی است. وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، شوراهای صدور مجوز، نهادهای نظارتی و سازوکارهای رسمی تصمیم‌گیری، نقش مستقیم در شکل‌گیری این وضعیت داشته‌اند. تعلیق‌های طولانی، مجوزهای مشروط و برخوردهای سلیقه‌ای، بخشی از یک منطق اداری تثبیت‌شده است. خب طبیعی است که در چنین فضایی، خلاقیت به‌جای حمایت با هزینه‌های سنگین همراه می‌شود و مهاجرت هنرمند به پیامدی قابل پیش‌بینی بدل می‌شود.


در سال‌های اخیر، فرسایش سرمایه‌های اجتماعی و فرهنگی به‌وضوح دیده می‌شود. یکی از دلایل اصلی این روند، غلبه نگاه اداری و گاه امنیتی بر حوزه فرهنگ است. فرهنگ در بسیاری از تصمیم‌ها به مسئله‌ای قابل‌کنترل و مدیریت پذیر تقلیل یافته است. نتیجه این رویکرد، محدود شدن فعالیت هنرمندان و کاهش امکان خلاقیت بوده است. این محدودیت‌ها همیشه در قالب حذف رسمی ظاهر نمی‌شود. گاه در شکل فرسایش بروز می‌کند. این روند در نهایت به انزوا یا مهاجرت ختم می‌شود. زیان این وضعیت نیز صدالبته که متوجه فرد هنرمند است، اما جامعه نیز از پیامدهای آن متاثر می‌شود. چون تضعیف حافظه فرهنگی و کاهش سرمایه نمادین از تبعات مستقیم چنین سیاست‌هایی است. 


بهرام بیضایی نمونه‌ای روشن از الگویی است که همچنان در سیاست فرهنگی کشور ادامه دارد. امروز نیز نویسندگان، شاعران، فیلمسازان و هنرمندان بسیاری فعال‌اند و با همان موانعی روبه‌رو هستند که پیش‌تر بر سر راه بیضایی قرار داشت. مسئله اصلی به منطق تصمیم‌سازی بازمی‌گردد. مجوز همچنان ابزار کنترل است و نگاه سلیقه‌ای بر ضابطه پیشی دارد. امنیت شغلی و فکری هنرمندان نیز وضعیت روشنی ندارد.


پرونده بیضایی باید به‌عنوان یک هشدار جدی خوانده شود. ادامه این منطق به تکرار همان مسیر منجر می‌شود. مسیری که در آن سرمایه فرهنگی پیش از به ثمر رسیدن تحلیل می‌رود. نکته پایانی متوجه سیاست‌گذاران فرهنگی است. چه برنامه‌ای برای نگهداشت هنرمندان زنده وجود دارد؟ کدام نهاد مسئول پیامدهای تصمیم‌هایی است که به فرسایش سرمایه فرهنگی انجامیده است؟ آیا اصلاحی در منطق تصمیم‌سازی در راه است یا روند فعلی ادامه خواهد یافت؟ اگر این وضعیت تغییر نکند، چه کسی پاسخگوی نسلی خواهد بود که پیش از شکوفایی، از این چرخه حذف می‌شود؟