هفت صبح| خبر مثل یک قطعه کوتاه از فیلم‌های خودش رسید: بی‌صدا، با وقاری سرد‌ و با ضربه‌ای که دیرتر از صدا در جان می‌نشیند. دانشگاه استنفورد اعلام کرد بهرام بیضایی در روز زادروزش، جمعه ۲۶ دسامبر ۲۰۲۵ برابر با پنجم دی ۱۴۰۴، در آمریکا از دنیا رفته است؛ خبری که مژده شمسایی هم تأییدش کرد و از گذر یک دوره بیماری گفتند. مرگ، برای بیضایی همیشه یک «رخداد» ساده نبود؛ گره‌گاه روایت بود، جایی که حقیقت از لابه‌لای چند روایتِ متضاد سر بیرون می‌آورد. عجیب است که پایان زندگی‌اش هم روی همان نقطه ایستاد: روز تولد، روز نمایشنامه‌نویس، روزی که تقویمِ فرهنگ، به احترام نام او و هم‌نسلانش علامت خورده بود.

 

کودکیِ سخت، میراثِ کلمه


بیضایی پنجم دی ۱۳۱۷ در تهران به دنیا آمد؛ از خاندانی که سایه هنر و ادب در آن قدمت داشت. پدرش میرزا نعمت‌الله بیضایی آرانی با تخلّص «ذکائی» شاعر بود‌ و در خانه‌ای که کلمه ارث می‌شد، بچه‌ای قد کشید که سهمش از رفاه، چندان زیاد نبود. سال‌های کودکی‌اش با تنگنای معیشت گذشت و آغاز مدرسه‌رفتنش همزمان شد با روزگاری که تهران زیر سایه اضطراب سیاسی نفس می‌کشید.

 

همکلاسی‌هایی داشت که بعدها هر کدام برای خودشان چراغی شدند: داریوش آشوری، عبدالمجید ارفعی، نادر ابراهیمی و نوذر پرنگ.از همان سن، یک تفاوت پنهان در او دیده می‌شد: به جای شکار نمره، دنبال شکار «داستان» بود؛ داستانی که روی پرده می‌دوید، روی صحنه می‌ایستاد، یا در کتاب‌ها نفس می‌کشید. این میل، بعدها تبدیل شد به آن وسواس آشنا: وسواس نسبت به ریشه‌ها، نسبت به اسطوره، نسبت به اینکه «ما» چه روایت‌هایی را گم کرده‌ایم.

 

پژوهشگری که صحنه را از دل آیین بیرون کشید


او وارد دانشکده ادبیات دانشگاه تهران شد و پای درس استاد معین نشست‌ اما مسیرش مسیر یک دانشجوی معمولی نبود. برای گذران زندگی کار هم کرد؛ از ثبت و امثال آن. با این همه، چیزی او را بیشتر می‌کشید: پرسش. پرسشی درباره اساطیر، درباره چراییِ ثبت‌نشدن و طبقه‌بندی ‌نشدن روایت‌های ایرانی، درباره اینکه چرا تاریخِ فرهنگ ما بارها از روی خودش پاک شده است.

 

این پرسش‌ها زودتر از مدرک و آیین‌نامه به کارش آمدند.از اواخر دهه ۳۰ نوشتن نقد و پژوهش را در نشریات آغاز کرد و در اوایل دهه ۴۰، کارهای جدی‌اش دربارۀ نمایش ایرانی منتشر شد و به اداره هنرهای دراماتیک رفت؛ همان‌جا که تئاتر برایش صرفا سرگرمی نبود، آزمایشگاه معنا بود. در همان سال‌ها نمایشنامه‌های عروسکی‌اش شکل گرفتند و بعد «پهلوان اکبر می‌میرد» مثل یک اعلام حضور، فضای تئاتر ایران را تکان داد؛ اثری که هم مردم را کشاند و هم نگاه‌ها را به نویسنده‌ای دوخت که بلد بود از دل سنت، زبان امروز بسازد. 

 

سینما؛ اتاق تاریکِ حقیقت و قدرت


دهه ۵۰ برای بیضایی دهۀ ورود جدی به سینمای بلند بود. «رگبار» آمد و ستایش گرفت، هرچند گیشه با آن مهربان نبود. اما همان فیلم نشان داد با کارگردانی طرفیم که دنبال «پرده‌بازی» نیست؛ دنبال کشف مناسبات است. بعدتر در دانشگاه تهران هم تدریس کرد و سال‌ها شاگرد تربیت شد؛ نسلی که از او «نگاه» آموخت، پیش از آنکه صرفاً فن یاد بگیرد.


در آثارش، تاریخ یک روایتِ بسته نبود. «مرگ یزدگرد» دادگاهی شد که هر شاهد، حقیقت خودش را می‌آورد و تماشاگر می‌فهمید حقیقت، نتیجه توازن روایت‌هاست. اوج پیوند اخلاق و انسانیت را در «باشو، غریبۀ کوچک» می‌شود دید؛ فیلمی که جنگ را ستایش نمی‌کند، زخمش را نشان می‌دهد و راهِ پذیرفتنِ دیگری را جست‌وجو می‌کند. بعدتر «مسافران» با آیین و مرگ، مناسبات اجتماعی را به رخ کشید و «سگ‌کشی» تصویری تیره از فساد و فریب ساختاری داد؛ فیلمی پرفروش که ثابت کرد سینمای جدی هم می‌تواند مخاطب گسترده داشته باشد. با این همه، زندگی حرفه‌ای او همیشه روی یک ریتم یکنواخت پیش نرفت: فاصله‌ها، مکث‌ها، پروژه‌های نیمه‌کاره و کشمکش‌های فرساینده.

 

سرانجام در سال ۲۰۱۰ با دعوت دانشگاه استنفورد به آمریکا رفت و سال‌های طولانی را با تدریس و پژوهش و اجرای نمایش گذراند؛ همان‌جا که خبر درگذشتش هم از سوی گروه ایران‌شناسی منتشر شد. بیضایی رفت‌ اما رفتنش شبیه پایان یک قصه نیست؛ بیشتر شبیه قطع شدن یک روایت در لحظه‌ای است که تماشاگر می‌داند ادامه‌اش در ذهن او ساخته می‌شود. میراثش یک فهرست آثار نیست؛ یک شیوه دیدن است: دیدنِ قدرت در آیینه اسطوره، دیدنِ جامعه در آیینه آیین، و دیدنِ انسان در لحظه‌ای که میان چند روایت گیر افتاده است. حالا که خبرِ مرگش روی میز تحریریه‌ها نشسته، شاید بزرگ‌ترین ادای دین این باشد: دوباره سراغ متن‌هایش برویم، دوباره فیلم‌هایش را ببینیم‌ و از خودمان بپرسیم کدام روایت را باور می‌کنیم؛ و چرا.
 

 

آنکه زبان را پناه جان می‌دانست

 

علیرضا جلالی تبار |  به احترام زندگی و چگونه زیستن تمام قد ایستاد و با قلم زدن با جهل نبرد کرد. درگذشتن او برای بازماندگان و دوست‌دارانش دریغ نوشته‌هایی است که می‌توانست یادگاری باشد افزون بر آنچه در این باغ فراموشی به یادگار گذاشت، سیاووش خوانی، یادگار شیخ شرزین، دیباچه نوین شاهنامه. که تنها می‌توانیم بخوانیم و چند باره با آنچه می‌توانست باشد و نشد خیال بافی کنیم. عشق پایان ناپذیرش به شاهنامه و درکش از زبان به عنوان میراث حقیقی پدرانمان و آنچه فرهنگ در دامن مادر این سرزمین به بار آورد.

 

شادم که این سال‌ها هرچند در سرزمینی دور در ینگه دنیا مجالی داشت تا برای انبوه مشتاقان فرهنگ درس بگوید و پژوهش کند و چند اثر نمایشی را از صفحه سپید به محک صحنه بیازماید. تجربه‌هایش ادامه وقفه‌ها و لکنت‌های نمایش بومی بود برای دست یافتن به گفت‌وگو. آنچنان که شایسته فرزندان امروز باشد. میراث شرقی تمثیلات، روحش شاد و روانش قرین آرامش. تسلیت به بازماندگان و همسر و همدم هنرمندش و فرزندان ایشان.