کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۵۲۸۸۱۸
تاریخ خبر:

قاب تاریخ| لیاخوف، رزا منتظمی، ثریا و شهناز و خورشید گرفتگی

قاب تاریخ| لیاخوف، رزا منتظمی، ثریا و شهناز و خورشید گرفتگی

روزنامه هفت صبح،‌ مرتضی كليلی ‌| ‌با قاب تاريخ به ایران قدیم سفر‌ و یادی ‌‌از ‌گذشته مي‌كنيم. در تهیه این مجموعه، از تصاویر كمتر ديده ‌شده‌اي استفاده شده که تماشاي آنها خالی از لطف نيست. عكس‌هايي از مشاهير تاريخ معاصر ايران، شهرهاي ايران، خودروهای نوستالژیک، عكس‌هاي فوتبالي‌ و… براي ديدن تصاوير و شرح آن ادامه مطلب را بخوانيد.

قاب تاریخ ‌
وقتی دوران موسوم به «استبداد صغیر» در ایران آغاز شد؛ 115 سال قبل، به تاریخ ‌ ۲ تیر ۱۲۸۷ شمسی، در پی مناقشه میان مشروطه‌خواهان و شاه وقت قاجار (محمدعلی میرزا)، فرمانده بریگارد قزاق، سرگرد «ولادیمیر لیاخوف» به امر شاه، دستور داد مجلس شورای ملی با گلوله توپ، بمباران شود. با این حرکت لیاخوف، دوران موسوم به «استبداد صغیر» در ایران آغاز شد. لیاخوف در تاریخ ایران به نماد حاکمیت استبداد با تکیه بر آتش تبدیل شده است.‌ ایرنا نوشت: در تصویر، سپهبد «ولادمیر پلانتویچ لیاخوف» (در ایران معروف به «کلنل لیاخوف») افسر ارتش امپراطوری روسیه دیده می‌شود.

او مدتی به ایران مامور شده و فرماندهی و آموزش «بریگارد قزاق» را بر‌عهده داشت. وی پس از پایان ماموریت به روسیه بازگشت و ۹ سال بعد، به دنبال وقوع «انقلاب اکتبر» در روسیه و آغاز جنگ داخلی، به ارتش ضدانقلابیون، موسوم به «ارتش سفید» پیوست و علیه یگان‌های نظامی انقلابیون، موسوم به «ارتش سرخ» جنگید. لیاخوف با ناکامی در سرکوب ارتش سرخ، «ژنرال لیاخوف بازنشسته» شد و مدت کوتاهی بعد، در سال ۱۲۹۹ شمسی، توسط گروه بلشویک «نستور لاکوبا» هدف ۶ گلوله قرار گرفت و کشته شد.

قاب مشاهیر 1
‌قســمت‌هایی از کتاب کاخ تنهایی، خاطرات ثریا اســفندیاری (قســمت 41)؛ خواهر دیگر شاه‌، فاطمه است؛ او را خیلی کم می‌شناسم. فاطمه زنی آرام است. علیرضا تنها برادر تنی شاه‌، بلند قامت و ظاهراً عبوس و خشن است. پس از تحصیل مقیم پاریس شده و با یک زن لهستانی مطلقه به نام کریستین شولسکی ازدواج کرده و صاحب یک پسر شده است. او در انزوا زندگی می‌کند. شایعه است که زمانی مخالفان رژیم می‌خواستند شاه را از سلطنت خلع کنند و علیرضا را به جای او بنشانند‌؛ مسلماً شایعه نادرست است.

علاقه علیرضا به برادرش به حدی است که حاضر نیست ‌علیه او توطئه کند و هیچ علاقه‌ای به شهرت و مقام ندارد. تنها عشق او شکار است. خانه او پر از یادگاری‌هایی است که از سفر‌های شکار به آفریقا و هند و افغانستان آورده است.برادر دوم‌، غلامرضا است. او رک است و همیشه چند کلمه‌ای با من آلمانی حرف می‌زند. از همسر اولش که دختر ایرانی جوانی به نام هما بوده، یک پسر و یک دختر دارد. پس از مرگ دختر کوچکش کم حرف می‌شود. زنش او را ترک می‌کند تا با مهندس ابتهاج ازدواج کند که سرپرستی ساختمان سدهای ایران را دارد. هما که با اشرف دوست است، اجازه دارد که با شوهر جدیدش در دربار رفت آمد کند.

برادر دیگر‌، عبدالرضا تحصیلاتش را در رشته اقتصاد در آمریکا گذرانده و در آنجا مفتون یکی از زیباترین زنان ایرانی شده است‌؛ پری‌سیما زند‌، دختر سفیر ایران؛ پری‌سیما از شوهر اولش طلاق گرفته است. عبدالرضا او را خیلی دوست دارد. و برادران دیگر احمدرضا‌، حمیدرضا‌، محمودرضا…لازم به یادآوری است که برادران و نیمه برادران‌، خواهران و شوهرخواهران و … همه با هم، خرد و ریزهای حریص و سودجوی غیر‌قابل شمارش و متفرقه کاروانسرایی را تشکیل می‌دادند که در برابر‌شان، من رویه‌ای جز بی‌طرفی نمی‌توانستم داشته باشم.

نه خیلی دوستانه و نه خیلی کناره‌جو. رویه‌ای که بعد‌ها چون سلاحي عليه من به کار گرفته شد، چرا‌که برای تمام این موجوداتی که در کاخ توي هم وول می‌خوردند من زنی بودم سرد، بی‌اعتنا و به‌زودی … نازا. تنها کسی را که می‌خواستم رام سازم. آنگونه که می‌شود يك جاندار زخم خورده را رام ساخت‌ شهناز بود، دختر محمدرضا و فوزیه.

او که به زحمت 11 ساله نشان می‌داد، گیسوانی سیاه و چشمانی سبز رنگ داشت و مرا چون غریبه‌ای که محبت پدرش را دزدیده است نگاه می‌کرد. شاید هم در این سن و سال کم می‌اندیشید که من مسئول راندن مادرش بوده‌ام. پنج سال بود که او در يك پانسيونا در سوئیس می‌زیست و در این پنج سال نه پدرش و نه مادرش را دید. می‌توان گفت ‌پانسيونا برایش يك پرورشگاه بود.

‌ تابستان او با ما در سعدآباد ماند. کلمه «ما» را ‌دوست نداشت چون مرا هم شامل می‌شد، می‌گفت:«آمده‌ام تابستان را پیش پدرم باشم»‌‌. ‌ما کنار هم راه می‌رفتیم، نگاهش از نگاهم گريز داشت . با او حرف می‌زدم، ساکت می‌ماند و چشمانش را به زمین می‌دوخت. مدتی نزد ملکه مادر بود، نمی‌دانم از من به او چه گفته بودند؟

«‌شهناز حالت چطور است؟» جواب نداد. ‌چند ماه بعد که همراهم او را به سوئیس می‌بردم، با صدایی که زنگ کریستال را داشت، گفت: این انگشتر که شما در انگشت دارید، خیلی قشنگ است. حلقه انگشتر را از انگشت کوچکم بیرون آورده در گودی کف دستش گذاشتم و گفتم‌: «مال تو شهناز‌!» بی‌شک بهترین کاری بود که توانست موجب دوستی او و من شود. در آستانه در پانسيونا که ترکش می‌کردم، مثل همه دختران ایرانی با خجالت گفت:( Tu reviens quand maman?) باز کی میایی مامان‌؟ ادامه دارد…

قاب مشاهیر 2
رزا منتظمی، سال‌های جنگ و طعم شیرین نجات‌یافتگی؛ فاطمه بحرینی معروف به رزا منتظمی در ‌‌سال 1301 در شهسوار متولد شد. 5 ساله بود که در خانه پدر که خان شهسوار بود، غذایی پخت و مورد استقبال واقع شد. آشپز خانه از ترس از دست دادن کار، غذای دخترک را شور کرد و تنبیه شد.

القصه… در گذر این همه سال‌ها‌، کتابی در بسیاری از آشپزخانه‌ها، ورق ورق شده، گاه دوباره صحافی شده، ده‌ها یادداشت و تجربه کنار دستورهای کتاب با خودکار نوشته شده، لکه‌های روغن و گوجه‌فرنگی بر صفحاتش دیده می‌شود و همه اینها یعنی کتاب رزا خانم منتظمی راهی طولانی را همراه خانواده‌های ایرانی آمده است. نخستین نسخه کتاب هنر آشپزی در سال ۱۳۴۳ با ۶۰۰ دستور غذایی منتشر شد.

کتاب را که ورق می‌زنی‌، بوی خوش هل و وانیل و بیکینگ پودر و چند پرِ ترخون ما را می‌برد به سال‌های دور… عکس‌های کتاب و میزهای هیجان‌انگیز شام و ناهار همه خیلی زیبا بود. خانم منتظمی از چیزهای عجیبی حرف می‌زد؛ «آرتیشو» و «اُردور» و از خوراک بوقلمون با سُس پرتقال می‌گفت، از شیوه طبخ «بَن ماری» و از رولت گوشت و ژله‌ مرغ. و برای اولین بار در کتابی‌، حرف از اندازه و پیمانه و درجه دقیق حرارت به میان می‌آمد.

دستورها را می‌شد با خیال آسوده دنبال کرد و یک کیک را مثل ماه از کار درآورد. رزا با ۱۷۰۰ دستور اعلای غذای ایرانی و فرنگی، نویسنده‌ کتابی شد که قهرمانی نداشت؛ قهرمانِ کتاب او هر یک خواننده‌هایی شدند که کتاب را باز کردند و پا به آشپزخانه گذاشتند.رزا خانم‌، به شیوه‌ چیدن میز و بشقاب‌ها و قاشق حساسیت نشان داد و برای اولین بار به خانواده‌ طبقه متوسط ایرانی یاد می‌داد که روی میز غذایش دستمال‌ کتان تمیز و آهار خورده بگذارد. او بر روزهای معمولی‌، احساس زندگی و اشتیاق می‌دمید.

دوشنبه‌ها ظهر‌، منزل رزا خانم در بهار شیراز‌، غوغایی بود. سرزده می‌آمدند، می‌نشستند، می‌خوردند و با عشق و لذت می‌رفتند. موجود غریبی بود. یادش می‌ماند که هر کس چه غذایی دوست دارد‌، یا چه چیزی نمی‌خورد. یک روز صبح بیدار شد و گفت می‌خواهم نمایشگاه غذا بگذارم. بیش از ۳۰۰ نوع غذا و دسر را در چند روز به نمایش گذاشت. نام هر غذا کنارش نوشته شده بود. کوچه راه‌بندان بود. خانه از جمعیت پر و خالی می‌شد و خبرنگاران و عکاسان آمدند.

جمعیت دور میزها با حیرت و لذت می‌چرخید. رزا که وارد شد همه دست زدند و فریاد تحسین و تشویق به پا خاست. چنین زنِ کارآفرین و مستقل در فضای مردسالارِ نشر و کتاب‌فروشی‌های ایران کار دشواری پیش رو داشت. کتاب رزا منتظمی در سال‌های جنگ و کمبود و کوپن و ترس، پنجره‌ای بود که به دنیای دریغ‌شده باز می‌شد و مزه‌ نجات‌یافتگی داشت! ‌او خود از کتابش معروف‌تر بود، کسی نمی‌گفت کتاب هنر آشپزی؛ همه می‌گفتند کتاب رزا منتظمی… رزا خانم در آبان سال 1388 در ۸۷ سالگی در تهران درگذشت.

قاب نوستالژی
تماشای خورشید گرفتگی در میدان نقش جهان اصفهان - مرداد 1378 (از صفحه علی ملیحی)

سایر اخباراسلایدررا از اینجا دنبال کنید.
کدخبر: ۵۲۸۸۱۸
تاریخ خبر:
ارسال نظر