کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۶۰۵۷۶۲
تاریخ خبر:

شیطنت شهید ابراهیم هادی در مراسم خواستگاری

شیطنت شهید ابراهیم هادی در مراسم خواستگاری

‌ درباره علت ازدواج نکردن ابراهیم هادی و ‌‌تنها وعده‌ای ‌که‌ به خواستگاری دختری در محله دولت‌آباد رفتند

هفت صبح |  ‌  سلام دوباره به شهید ابراهیم هادی؛ ‌پهلوان بسیجی ابراهیم هادی از بنیانگذاران گروه چریکی شهید اندرزگو در جبهه گیلانغرب و ستاره ورزش کشتی. بارها در هفت‌صبح از ‌ خاطرات این ‌شهید عزیز ‌‌نوشته‌ام؛ چند وقت پیش گاه‌شمار زندگی او را نوشتم. گفتنی‌ها درباره نحوه شهادت او و رشادت‌هایش در عملیات‌ها را شاید همین جا و جای دیگر خوانده باشید‌ اما امروز به روی دیگر زندگی او می‌پردازیم. به زوایای پنهان و کمتر گفته شده از سجایای اخلاقی این شهید عزیز. اینجا به ذکر یک خاطره دیگر از ابراهیم برگرفته از کتاب جوانمرد-2 می‌پردازم.

هادی (1)

‌ رضا ‌هادی‌ برادر بزرگتر‌ ابراهیم درباره ازدواج نکردن او ‌خاطره با‌مزه‌ای را تعریف می‌کند؛ از زیر بار ازدواج نرفتن ابراهیم و دلایلش و آن ماجرای خواستگاری که به قول امروزی‌ها پیچاند. ‌ ‌قصه را ‌در همین اول مطلب لو نمی‌دهم؛ خودتان بخوانید.

 

«ابرام اصلاً اهل زن و زن گرفتن و ازدواج نبود؛ هرچه به او می‌گفتیم بیا زن بگیر، زیر بار  نمی‌رفت. تا وقتی که جنگ شروع نشده بود چون من ازدواج نکرده بودم و برادر بزرگترش‌ بودم اگر هم می‌خواست (که نمی‌خواست) به احترام من حرفی نمی‌زد. بعد هم که من  ازدواج کردم و جنگ شروع شد و پایش به جبهه باز شد، در جواب مادرم که دائم به او  می‌گفت: «ابراهیم ازدواج کن حداقل یه یادگاری از خودت بذار.» می‌گفت: «نه‌، تا جنگ  تموم نشه، من زن نمی‌گیرم. من نمی‌خوام دختر مردم‌رو بگیرم اسیر و عبیرش کنم. بذارین ‌جنگ تموم بشه چشم، نوکرتونم هستم و ازدواجم می‌کنم.» 

هادی (2)

یک نوبت مادرم آنقدر برای ازدواج به پر و پایش پیچید که قبول کرد همراه او و خواهر و  خاله‌ام به خواستگاری دختری که یکی از دوستان معرفی کرده بود برود. قبل رفتن، ابرام با  مادرم شرط کرد و گفت: «باشه میام می‌بینمش ولی بهتون قول نمی‌دم که عقدش کنما‌!  مادرم گفت حالا بیا بریم‌، ببینش شاید دلت لرزید و راضی شدی.» خلاصه برای دیدن  دختر خانم، چهار تایی رفتند دولت‌آباد؛ ولی داش ابرام آنها را قال می‌گذارد. ماجرا چه بود؟

 

قضیه از این قرار بوده که وقتی وارد خانه ‌دختر خانم می‌شوند، مادر و خواهر و خاله  به پذیرایی خانه می‌روند و ابرام در یک اتاق دیگری می‌نشیند تا صدایش کنند و برود دختر  را ببیند و با او صحبت کند. ابرام متوجه می‌شود اتاق یک در به سمت بیرون از خانه دارد.  او در را باز می‌کند و از خانه بیرون می‌زند و می‌رود پشت یک درخت نزدیک همان خانه  پنهان می‌شود. وقتی صحبت‌های آنها تمام می‌شود و می‌آیند دنبال ابرام، می‌بینند که جا تَر است و بچه نیست! مادرم به خانواده دختر می‌گوید که جلسه بعد پسرم را می‌آورم.

هادی (3)

از در که بیرون می‌آیند ابرام می‌رود جلوی‌شان و می‌زند زیر خنده. مادرم می‌گوید:«این چه کاری بود کردی ابراهیم؟ آبرمون رفت.» ابرام می‌گوید: «من که بهتون گفته بودم زن نمی‌گیرم. الانم ترسیدم اگر وایسم و دختره‌رو ببینم یه دفعه شل بشم و بگم آره و بعدش دختر مردم اذیت بشه و همه‌ش دنبال این باشه که من کی میام و از این حرفا. زدم بیرون کسی‌رو نبینم‌.» این تنها وعده‌ای بود که ابرام رفت خواستگاری...

 

 

 

 

آخرین تحولاتاجتماعیرا اینجا بخوانید.
کدخبر: ۶۰۵۷۶۲
تاریخ خبر:
ارسال نظر
 
  • رضا شیرازی

    کجایند مردان بی ادعا .

    رو حش قرین آرامش .