۵۰روایت از سفرها و چهرهها و شهرها | تقصیر منصور بود...
روزنامه هفت صبح، آرش خوشخو | در گزارش فیلم بودم که یک روز منصور ضابطیان گفت که میخواهد به ترکیه سفر کند. فکر کنم میانه دهه هفتاد بود. سفر خارجه؟ برای ما، یکسری جوان معصوم بیبضاعت که در دفتر گزارش فیلم در هم میلولیدیم یک تصور عجیب بود. شما هرگز نمیتوانید معصومیت و بیخبری آن نسل را تصور کنید. دوران جوانیمان با سینما و مجله فیلم و رمان خواندن و فوتبال گلکوچیک گذشته بود و سحرخیزیهای عصبیکننده جمعه صبحهای سرد زمستان برای کوهنوردی و دورهمیهای احمقانه جوانانه که با کلی هول و تکان هم همراه بود. هول و تکان بابت چی؟ چه سوالهایی میپرسید! لابد بهخاطر خطر زلزله.
حتی تحصیل در دانشگاه هم تغییری در این موقعیت نداده بود جز اینکه تدریس در کلاس کنکور را هم به مشغلههای ما اضافه کرده بود. و حالا منصور از سفر به ترکیه حرف میزد. اصلا چطوری میشود رفت خارج؟ این اولین سوال ذهن ما بود و این نکته که اصلا کسی پاسپورت ندارد. منصور رفت و برگشت و طبق مهارتهای همیشگیاش طوری از سفرش حرف زد که همه گفتیم الا بالله باید برویم خارج. سال ۷۹ بود که بالاخره پایم به خارج از کشور باز شد.
سی سالم شده بود و متاهل و اینجور چیزها. دیماه سرد زمستانی بود که رفتنی شدیم به سوی دوبی. البته گفتیم دوبی اما در واقع شارجه. خانه یکی از اقوام که ۱۵سال قبل در شارجه ساکن شده بود و آنجا کار تزئینات داخلی میکرد و ما دو هفته در خانه اش مهمان شدیم. در فاصله ۱۰دقیقهای با دوبی. با فضایی متفاوت و آرام و اتمسفری تقریبا مذهبی. خب دوبی آن سالها دیدنیهای محدودی داشت و هنوز خیابان شیخ زاید به شکل کنونیاش و ابعاد هیولاییاش نرسیده بود.
سیتیسنتر بود و پاساژ وافی و رستوران روبازش و دیانددی و وایلد وادی و سرسرههای مشهورش و هاردراک کافه که در جاده ابوظبی بود و میدان جمال عبدالناصر و شاورماها و عبور از خلیج دیره با قایق. همین! خب راستش را بخواهید دوبی آن روزها دوستداشتنی نبود. الان هم نیست! شهری بود که در آن برای شما داستان رخ نمیداد. همسایه نداشتید، در خیابان و یا مراکز تجاری و تفریحیاش دوست پیدا نمیکردید، شاهد اتفاق جالبی در خیابانهایش نبودید، بولوار نداشت، میز و صندلی کنار خیابان نداشت، بچهمحل نداشت، کاسب خوشرو و باحال نداشت.
پر از خانمهای فروشنده فیلیپینی و رانندههای پاکستانی بود وآمریکاییها و انگلیسیهای موبور که با ماشینهای کروک در اتوبانهایش میتازاندند و طراحان خوشتیپ و دون ژوان مسلک ایتالیایی که در حال عکاسی و طراحی دکور در جایجای شهر بودند. و روزی که دوربین را در تاکسی جا گذاشتیم و ناامیدانه به جستوجویش پرداختیم و دو ساعت بعد از راننده تحویلش گرفتیم.
و خب شهرهای بزرگ دنیا معدن قصه برای شما هستند. ۲۴ ساعت اقامت در استانبول و بمبئی و بیروت کلی داستان برای شما بهوجود میآورد اما در دوبی اینگونه نبود و حالا هم نیست. حالا هم آدمها در دوبی بهندرت بههم متصل میشوند. اسمش را گذاشته بودند شهر فایبرگلاس. از آن پس چند بار دیگر راهی دوبی شدهام. فکر کنم چهار بار . دوران سختی و رکود دوبی در یک دهه قبل را نیز دیدهام. دوران هزاران اتومبیلی که در فرودگاه دوبی بهحال خود رها شده و مهاجرانی که به کشورهای خود بازگشته بودند.
اما از آن دوره عبور کردند. آخرین بار در سال ۹۸ بود. حالا دوبیمال دارند و گلوبال ویلیج و سافاری و مجموعه پییر۷ و… اما هنوز هم دوبی بهرغم توسعههای حیرتانگیزش شهر داستان و ماجرا و آدمها نیست. شهر شنیدن موسیقی و صدای قهقهه نیست. البته که طی این سالها نظرم نسبت به دوبی به نسبت قبل کمتر منفی است و تعدیل شده است.
میدانم که آن را نسخه فیک شهرهای دنیای سرمایهداری میخوانند و از این چیزها. اما نوعی احساس آرامش و بیدغدغگی در این شهر لوکس و فوقالعاده گران احساس میشود که برای بیننده در گذر از پنجاه سالگی میتواند جذاب باشد. همان جاذبهای که مثلا در ونکوور و مونتکارلو و اورنجکانتی احساس میشود.