کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۴۳۳۲۹۳
تاریخ خبر:

‌۱۰۰‌خاطره پراکنده| این داستان درویشیان و بقیه دوستان

روزنامه هفت صبح، آرش خوشخو | در سال‌های ۵۷ و ۵۸، ‌پدرم به شکلی مسلسل‌وار کتاب‌های نویسندگانی مثل علی اشرف درویشیان، نسیم خاکسار، منصور یاقوتی و قاضی ربیحاوی را برای من می‌خرید. کتاب‌هایی عموما در شکل داستان کوتاه و با گرایشات آشکار و نهفته چپ.

در داستان‌هایشان کلی کودکان و نوجوانان فقیر و روستایی بودند با پدرانی که در مزارع کار می‌کردند و حقشان را ارباب‌ها می‌خوردند و مادرانی که در خانه‌های اعیانی به کلفتی روزگار می‌گذراندند و برادرانی که در زندان بودند و خواهرانی که مورد طمع ارباب ده و یا صاحب‌کار ثروتمند قرار می‌گرفتند و دست آخر معمولا این نوجوانان علیه مالکین و صاحبان خانه‌های بزرگ استخردار و اتومبیل‌های سیاه بزرگ، سر به شورش بر می‌داشتند و معمولا هم به سختی مجازات می‌شدند.

گوشه و کنایه‌های خیلی آشکاری در مورد مذهب و روحانیت داشتند و کلا درآثارشان نبرد طبقاتی جریان داشت. از آن کتاب‌ها هیچ کدام در یادم نمانده است. خواندنشان لذتی نداشت. حالا می‌دانم که مثلا علی اشرف درویشیان چه مرد محترم و وارسته‌ای بوده است اما قلمش تیره و تلخ بود.

به تازگی خاطره‌ای خواندم از بی‌بی کسرایی دختر سیاوش کسرایی که نقل کرده بود هروقت پدرش به یک عمارت اعیانی رفت و آمد می‌کرد بلافاصله علی اشرف درویشیان را به خانه دعوت می‌کرد و آنچه عجایب از زندگی مرفهین و اعیان بود را با درویشیان درمیان می‌گذاشت و این یکی هم آنها را به خشم و آتش و غضب در داستان‌های ایدئولوژیکش تبدیل می‌کرد. بعد‌ها کارهای جدی‌ترش را هم خواندم مثل آبشوران و یا سلول۱۸ اما آنها هم به نظرم به شکلی معصومانه ایدئولوژیک و ساده دلانه بودند.

خب کارهای خاکسار و ربیحاوی هم این گونه بودند. خواندنشان با زجر همراه بود و تا می‌توانستم از زیرشان در می‌رفتم. اما صادقانه بگویم خواندن کارهای صمد بهرنگی کیف داشت. هنوز الدوز و کلاغ‌ها و یا تلخون و حتی داستان طبقاتی‌اش یعنی ۲۴ ساعت در خواب و بیداری در حافظه‌ام ثبت شده‌اند‌. فکر کنم نویسنده با استعدادی بود. خدایش بیامرزد. کتمان نمی‌کنم که به چهره‌هایی از نویسندگان چپ سمپاتی داشتم و هنوز هم دارم.

ترجمه‌های به‌آذین از دن آرام و ژان کریستف برای من نشانه‌هایی از وقار و زیبایی هستند و همیشه برای این مرد یکدست عبوس احترام قائلم. یا سیاوش کسرایی که نمی‌دانم چقدر توده‌ای محسوب می‌شد اما منظومه آرش او حیرت‌انگیز است. به هرحال در وسط این داستان‌های پر از کینه که توسط درویشیان و خاکسار و ربیحاوی نوشته شده بودند، ‌راه تنفس من کتابفروشی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در پارک ملت بود.

یک قطار تزئینی آنجا گذاشته بودند و داخلش را به کتابفروشی تبدیل کرده بودند و می‌توانستم آنجا کتاب‌های رمان ترجمه شده نوجوانان به دست بیاورم. کاری که کانون پرورش فکری در دهه پنجاه کرد شگفت‌انگیز بود. به لحاظ انتشار آثار درجه یک کودک و نوجوان. کتاب‌هایی آکنده از تخیل و تغزل و زیبایی. حالا ابتکار لیلی امیر ارجمند بود یا کامران شیردل و یا احمدرضا احمدی نمی‌دانم. در مورد خانم امیرارجمند و روابطش با دربار و شکل ندامت کامران شیردل در یادداشت‌های پراکنده تاریخی مفصل نوشته‌ام و چیز پنهانی وجود ندارد اما نمی‌شود از کار عجیب‌شان چشم‌پوشی کرد. کانون هرگز آن روزها را نتوانست تکرار کند.

هرچه بود مجموعه‌ای نفیس از ادبیات کودک و نوجوان فراهم شده بود. به‌خصوص سه گانه کوه‌های سفید از جان کریستوفر، ‌یا لک لک‌ها بر بام،‌کودک سرباز دریا، ‌دوقلوهای ترک، ‌کلاس پرنده،‌ نگهبان شب، خواهران غریب و…یادم است در همان تابستان ۵۸،‌ یکی از خاله‌هایم (خاله‌های ناتنی‌ام)که دانشجوی پزشکی دانشگاه ملی (بعدها شد شهید بهشتی) بود یک روز مرا با خود به دانشگاه برد. و خب یادم است که چقدر اتمسفر دانشگاه ملی در شمال شهر با مثلا دانشگاه تهران و صنعتی (که همراه پدرم می‌رفتم و پر از بحث سیاسی و مجادله‌های گاه فیزیکی بود) فرق می‌کرد.

خیل دختران شیک‌پوش با موها و دامن‌های ‌ عموما کوتاه ‌ و پسران آلامد که در آلاچیق وسط دانشگاه نشسته بودند و بحث می‌کردند. به نظر می‌رسید کلا در دنیای دیگری هستند. برعکس دانشگاه صنعتی و تهران چهره مذهبی در میان بحث کنندگان وجود نداشت. برای تکمیل این تور تکان‌دهنده، در راه برگشت خاله‌ام مرا به چاتانوگا برد و آنجا یک بستنی رویال اعیانی مهمانم کرد. البته ۱۱ صبح بود و چاتانوگا شکل و شمایل باوقاری داشت‌!ماجرا مربوط به تابستان ۵۸ است.

کدخبر: ۴۳۳۲۹۳
تاریخ خبر:
ارسال نظر