خاطرات خواندنی ثمین باغچهبان از پدرش
* یک روز که از مدرسه برمیگشتم، در راه یک بلور پیدا کردم. بازیچه سرگرمکنندهای بود. گاه کنار پنجره، رو به روشنایی میایستادم. بلورم را جلو چشمم گرفته و میچرخاندم. یک روز که سرگرم تماشا با بلورم بودم، پدرم از من خواست که بلورم را به او بدهم. بلور را دادم. پدرم رو به روشنایی نشست و بلور را جلوی چشمش گرفت و سرگرم تماشا شد.
من تمام صورت پدرم را نمیدیدم اما گونه و لبها و چانه او را میدیدم. پدرم، بلور را که میچرخاند، لبخند میزد. یکهو متوجه شدم که چند قطره اشک هم دارد روی گونهاش میلغزد.وقتی بلورم را پس داد، گفتم «بابا، وقتی تماشا میکردید، چرا میخندیدید؟…» گفت «چون از تماشای نورهای رنگارنگ و بازی با آنها، از دور و نزدیک شدن آنها لذت میبردم.»
گفتم «پس چرا گریه هم میکردید؟» گفت:«شش، هفت ساله که بودم، در شهر ایروان، در قفقاز زندگی میکردیم. یک روز من هم یک بلور پیدا کرده و به خانه آورده بودم. اغلب با آن تماشا میکردم و سرگرم میشدم. یک روز با بلورم سرگرم بودم، خواهر کوچکم ربیعه- که سه، چهار ساله بود- در کنارم ایستاده بود. خواهرم گفت «داداش، بلورت را بده من هم تماشا کنم» بلورم را دادم. ربیعه هم مثل من بلور را جلوی چشمش گرفت و رو به روشنایی نگاه میکرد و گاهی هم آن را میچرخاند.
کیف میکرد و میخندید. وقتی بازیاش تمام شد، گفتم «بلورم را بده.» او گفت «داداش، این بلور رو به من بده… مال من باشه.» گفتم «این بلور من پیدا کردم، مال خودمه، به هیچکسی هم نمیدمش…» یکهو آن خنده و خوشحالی از چهرهاش پاک شد. بلورم را پس داد. قهر کرد و رفت…چند ماهی بعد ربیعه ناخوش شد… چهار، پنج روز بعد هم مُرد. میگفتند وبا گرفته بود.
* یک روز اواخر خرداد ماه، برای دیدن پدرم به آموزشگاه رفتم. بچهها در حیاط، زیر آفتاب داغ با جیغ و داد و سروصدا، گُرگم به هوا بازی میکردند. زنگ درس زده شد. در این میان پدرم هم از راه رسید و در راهرو، روی یک صندلی نشسته بود. بچهها با همان سرعتی که بازی میکردند، خودشان را به درِ راهرو میرساندند. همهشان نفس به نفس، خیس عرق بودند. در یک لحظه، فضای راهرو پُر شد از بوی تند عرق. بعضیهاشان با دیدن پدرم به طرف او میدویدند که نوازش بشوند و با صداهای نازک و کلفت و بیآهنگ کرولالها به پدرم چیزهایی میگفتند.
بعضیهاشان دست به گردن او میانداختند. پیشانی و گونه و موهاشان خیس عرق بود. پدرم، یکییکی آنها را نوازش میکرد. بعد صورتشان را توی دو تا مشتش میگرفت و به چهره آنها نگاه میکرد. نگاهش سرتاسر محبت ناب بود. بعد سرشان را یکی یکی جلو میکشید. خم میشد و موهای خیس عرق آنها را میبویید اما این بوییدن نبود، بوی آنها را مینوشید…بعد از اینکه همه به کلاسها رفتند به او گفتم «بابا مگر بوی تُند عرق را نمیشنیدید؟… آخر شما چطور در این حال آنها را بوسیده و موهایشان را اینجور بو میکردید؟…» پدرم گفت «چونکه بوی گُل میدهند!»
* خاطره یک دیدار: در سال ۱۳۲۵ یا ۲۶. وزیر آموزش و پرورش وقت با پدرم درافتاده بود. او دکتری از تحصیلکردههای آمریکا بود اما پدرم فقط یک آموزگار بود. وزیر، هر جور چوبی را لای چرخ او میگذاشت، تهمتهای سیاسی به او میزد، حقوقش را کم میکرد، میگفت مدرک تحصیلی ندارد. آن وقتها پدرم «مجله زبان» را منتشر میکرد.
در این مجله با چاپ مقاله خیلی تُند و تیزی به وزیر حمله کرد. جملههای بسیاری در آن مقاله میگذشت که خیلی به درد وزیر میخورد، زیرا میتوانست با عنوان کردن آنها، برای این آموزگار تسلیمناپذیری که ترس و عجز را در مذهب آموزگاری الحاد میشمرد، چاه بکند و همینکار را هم کرد: عنوان کرد که او کمونیست است، تودهای است، ضد رژیم سلطنتی است، اصلاً ایرانی نیست و یک مهاجر قفقازی است و از این حرفها…
پدرم در جواب به این مهملات مقاله تند و تیز و مفصل دیگری نوشت که چند سطری از آن را نقل میکنم:«آقای وزیر، من مانند فلانی برلن ندیده و مثل فلانی از پاریس نیامدهام. من مانند آن یکی به مسکو نرفته و مثل این یکی از لندن برنگشته و مانند تو میوه آمریکا نیستم. من مانند یک علف صحرایی به وسیله باد و باران و تابش نور آفتاب آسمان ایران سبز شده و به رنگ و بوی ایرانیت خود افتخار دارم. من در ایران یک بخشش الهی هستم، نه مثل تو کسب شرف کردهای از آمریکا.
من این دعوا را با شما در موقعی شروع کردهام که شما وزیر هستید و من آموزگاری بیش نیستم اما ترس و عجز در مذهب آموزگاری من الحاد است. من نمیتوانم در برابر ظلم و ستم و دروغ مانند گوسفندی ساکت بمانم و تسلیم بشوم، زیرا در این صورت پرورش یافتگان من نیز اخلاق گوسفندی پیدا خواهند کرد. من برای مبارزه با ظلم منتظر نمیمانم تا چند نفری پا پیش بگذارند و من دنبال آنها بیفتم. من خود پیش میروم…» (مجله بخارا)