بازی کودکانهای که منجر به قتل شد
ماجرای درگیری سپهر و پسر همسایه به قدری کودکانه است که کسی فکر نمیکند یک بازی کودکانه جدی جدی یک نفرشان را بکشد. سه سال پیش بود، سر ظهر تابستان سپهر با صدای گریه برادر کوچکترش از خواب بعدازظهر پرید. برادر و خواهری که در غیاب پدر و مادر در آن محله شلوغ جنوب شهر مراقبتشان با او بود.
پدرش کارگر ساختمان بود و از صبح علیالطلوع به قول خودش برای یک لقمه نان حلال بیرون میزد و سیاهی شب به خانه میرسید تا خرج زن و بچهاش را بدهد. مادرش هم در یک کارگاه خیاطی، مانتو میدوخت.گیج و حیران از خواب بعدازظهر و گرمای هوا و صدای سعید برادر کوچکتر پرید و وقتی او را با سری خونی جلوی چشمش دید حالش دگرگون شد.
سپهر ۱۶ سال داشت و فرزند اول خانواده بود. بعد سعید ۱۳ ساله بود و خواهر هفت سالهاش؛ صدای گریه و داد سعید بند نمیآمد و دست آخر تکه تکه توانست بگوید که پسر همسایه و برادرش او را کتک زدهاند و گفتهاند توپ یا اسباب بازی یا همچین چیزی را سعید دزدیده است و ریختهاند سرش و بچه را زدهاند و سرش را شکستهاند.
سپهر از آن زمان که میگوید باز هم عصبی میشود. خون جلوی چشمهایم را گرفته بود و گرمای ظهر مرداد هم کلافهترم کرده بود و خونی که از سر سعید میریخت انگار میگفت باید مراقبش میبودم و حالا که مراقبش نبودم باید تلافی کنم. با عصبانیت در خانه همسایه رفتم و با مشت به در میکوبیدم.
وقتی پسر کوچکتر در را باز کرد دیگر نفهمیدم چه شده به کوچه کشیدمش و مشت و لگد نثارش میکردم. سر ظهر بود و کوچه خلوت، برادر بزرگتر که سر سعید را شکسته بود اما پیدایش نشد. برادر کوچکتر را رها کردم و در کوچه فریاد میکشیدم هر کجا برادر بزرگتر را هم ببینم حقش را کف دستش خواهم گذاشت.
بعد سعید برادر کوچکترم را به درمانگاه بردم و سرش را بخیه زدیم. اما ماجرا تمام نشد و این تازه شروع داستان بود. داستانی که سالهای زندگیام را تباه کرد و دستم به خون آلوده شد و خانوادهای را داغدار کردم. تا چند وقت پسر بزرگتر همسایه را ندیدم، انگار او هم میترسید به تلافی کتکی که به سعید برادر کوچکترم زده است حسابش را برسم.
بالاخره بچههای محل که هم سن بودیم دورهمان کردند که آشتیمان بدهند اما رضا پسر بزرگ همسایه کناریمان انگار وقتی با من دست داد که آشتی و ماجرا تمام شده است از چشمانش شرارت میبارید. کلا ناسازگار بود و تمام بچههای محل را این برادران اذیت میکردند. آن شب نان خریده بودم و داشتم به خانه میرفتم که یک نفر از کنار دیوار برایم جفت پا گرفت و با نانها نقش زمین شدم و بعد صدای خنده رضا و یکی از برادرانش را شنیدم.
عصبانی به سمتش خیز برداشتم و گفتم در خلوتی کوچه پررو میشوی و گلاویز شدیم، مشت و لگد بود که نثار همدیگر میکردیم و در این میان میگفت برادرت دزد است و خانوادگی دزد و معروف هستید! بله عمویم را به جرم دزدی گرفته بودند و در زندان بود ولی به ما ربطی نداشت. در بین دعوا برق چاقو را دیدم که برادرش درآورده بود و یکهو بازوی چپم تیر کشید.
دیدم با چاقو زد به بازویم و دیگر حال خودم را نفهمیدم. در این بین به دلیل سر و صدا چند تا از هم محلیهایمان هم جمع شده بودند. تنها چیزی که گوشم شنید فحش ناموسی بود که رضا به مادرم داد. مادرم زنی زحمتکش بود که همه عمرم چشمش را روی سوزن و نخ گذاشته بود و آزارش به هیچکس نرسیده بود حالا باید فحش میخورد.
فقط یادم است چاقو را به زور گرفته بودم و حتی کف دستم پاره شد و خون میریخت و فقط زدم. ضربهها به پهلوی رضا خورده بود و کاری بود. بعدش را یادم نیست چطوری پلیس رسید و سوار ماشین کلانتری شدم. چهره پدر و مادر خستهام با دو بچه کنارشان چطوری بود. نمیخواستم بکشمش.
در دادگاه هم بارها گفتم که همیشه آنها سر به سر بچههای محل میگذاشتند. سه سال در زندان بودم و دادگاه میرفتم و میآمدم تا این که قاضی پرونده حکم قصاص داد. روزی که پدرم در زندان به دیدنم آمد مردم و زنده شدم. گفت تقصیر من بود بابا، نباید تو را که خودت سنی نداشتی میگذاشتم مراقب خواهر و برادرت باشی. اما تقصیر پدرم هم نبود وضع زندگی ما و آن محله و اگر نزنی، میخوری همین بود. یک بار پای چوبه دار رفتم و برگشتم.
بعد خانواده مقتول آمدند و گفتند میبخشیم. پدرش گفت ما طاقت یک قتل دیگر نداریم، دیه هم نمیخواهیم فقط از آن محل بروید که چشم در چشم نشویم. پدرش میدانست پسرش چقدر بچههای محل را اذیت میکند. شرطشان را قبول کردیم و از آن محله در جنوب شهر به خیابان دیگری آمدیم. حالا نوزده ساله هستم و چند ماهی میشود که آزاد شدهام. میخواهم درس بخوانم. حالا از همه چیز میترسم، از خشمم که نزدیک بود جانم را بگیرد. من شانس آوردم که بخشیده شدم،خیلیها سالها در زندان میمانند که دیه را پرداخت کنند.