کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۳۰۷۵۸۳
تاریخ خبر:

‌ایست قلبی مادر، در پی شنیدن حکم اعدام پسر

روزنامه هفت صبح | سی و پنج روز است که مهدی از زندان آزاد شده، پنج سال حبس برای یک لحظه خشم؛ ۱۷ ساله بود که به جرم قتل به زندان رفت و حالا یک مرد غمگین ۲۲ ساله است که انگار از دنیایی دیگر بازگشته‌. تا آزاد شد به مشهد رفت تا بار دلش سبک شود اما در این سفر مادری نداشت که همراهی‌اش کند. او در ۱۷ سالگی زمانی که داشت تبدیل به تراشکاری ماهر می‌شد دست به قتل زد. ماجرایی که دوسال بعدش باعث شد تا مادرش تاب زندان بودن پسر و خبر اعدامش را نتواند تحمل کند و خودش جان بدهد.

*** ماجرای قتل
مهدی داستان روز حادثه را چنین تعریف می‌کند: روزی که این اتفاق افتاد من در خانه بودم. خواهرم به من زنگ زد و گفت که پدرم با یک نفر در خیابان بحثش شده و دارند کتکش می‌زنند و اگر می‌توانم به آن جا بروم. گفتم که می‌آیم. بهم گفته بودند که در کدام خیابان بحثشان شده است. وقتی دیدم خبری ازشان نشد، چند بار زنگ زدم، هیچ کدامشان جواب ندادند. به آنجا رفتم، دیدم هیچکس نیست.

از خانه چوب و چاقو ‌ برداشته بودم. پیش خودم گفتم آن‌ها را با خودم ببرم. آخر آن محله که پدرم در آن دعوایش شده بود جوری بود که نمی‌شد تنها و دست خالی رفت. به قصد قتل چوب و چاقو نبردم. برای اینکه خیالم راحت باشد آن‌ها را باخودم برداشتم. اصلا از چیزی خبر نداشتم که بخواهم با قصد دعوا یا صدمه زدن به کسی بروم. یکم عصبی بودم. خواهرم پشت تلفن گفت که دارند پدرم را می‌زنند و اذیتش می‌کنند. نمی‌توانستم تحمل کنم که کسی به پدرم بی‌احترامی کند.

به آنجا که رسیدم دیدم کسی نیست. یک بار هم زنگ زدم اما برنداشتند. همین طور که آنجا ایستاده بودم، پدرم زنگ زد. پرسیدم که کجا هستند، گفت ما فلان جا، خانه فلانی هستیم. من گفتم همین الان می‌آیم. پدرم گفت که تو نمی‌خواهد بیایی، تو برو ما خودمان همه چیز را حل می‌کنیم و می‌آییم. زیر بار نرفتم. آخرش هر طور بود آدرس دقیق را از او گرفتم. هر چقدر می‌گشتم پیدا نمی‌کردم. یکم که در مسیر رفتم ماشین پلیس را جلوی در یک خانه دیدم و فهمیدم که همان‌جاست. جلو رفتم.

دو سه نفر با پدرم دست به یقه بودند. من خیلی اعصابم خرد شد. پدرم تنها بود. سختم شد. با همان چوبی که دستم بود سمت آن‌ها دویدم تا با چوب بزنمشان. مامورها من را از پشت سر گرفتند. چوبم را هم به زور از چنگم درآوردند. پدرم وقتی دید که دارند من را بازداشت می‌کنند به مامورها گفت که من هیچ کاره‌ام تا من را ول کنند. مامورها هم خیلی پافشاری نکردند و من را رها کردند اما مراقبم بودند که کاری نکنم. در یک لحظه از غفلت مامورها استفاده کردم وقتی پدرم و آنها دست به یقه شدند ناگهان همین طور که داشتند پدرم را می‌زدند، چاقو را در آوردم و سمتش رفتم.

او هم من را دید و سمت من آمد. می‌خواستم توی دستش بزنم. از بخت بد پایم داخل یک جوی آب افتاد. کنترلم را از دست دادم. چاقو داخل سینه‌اش نشست. آن لحظه متوجه نشدم که چاقو وارد قلبش شده است. اما همین که دیدم مامور چاقو را در دستم دیده است، فرار کردم. یک موتوری سرکوچه ایستاد. وقتی دید مامور دنبالم افتاده من را سوار کرد و فراری‌ام داد. به خانه رسیدم. به خواهرم زنگ زدم. از او پرسیدم که چه اتفاقاتی افتاده است. گفت در خانه بمانم تا آن‌ها بیایند. آمدند. پدرم با آن‌ها نبود.

سراغش را گرفتم. گفتند پدرم را دستگیر کرده‌اند. آن‌ها هم نمی‌دانستند دقیقا چه اتفاقی افتاده است. گفتند تو بمان ما می‌رویم ببینیم چه کاری می‌توانیم بکنیم. گفتند که مقتول را به بیمارستان برده‌اند. قرار شد به بیمارستان بروند و برایم خبر بیاورند. من هنوز نمی‌دانستم که چاقو به مقتول اصابت کرده و فقط روی این حساب که مامور چاقو را در دست من دیده است فرار کردم. من هم در خانه منتظر بودم که برایم از بیمارستان خبر بیاورند. هر چقدر صبر کردم نیامدند.

بعدا فهمیدم که آن‌ها را در بیمارستان شناسایی کرده‌اند و برای اینکه به من خبر ندهند تا من فرصت فرار کردن پیدا کنم در کلانتری نگهشان داشته‌اند.‌ رفتم خانه عمه‌ام. با پسر عمه‌ام همه جا رفتیم. هر جا دنبالشان گشتم نبودند. من خیلی عصبی شده بودم. پسر عمه‌ام را به بیمارستان فرستادم. نیم ساعت طول کشید تا برگردد. فقط گفت مرده. گفت دقیق نمی‌داند چه اتفاقی افتاده است اما مرده.

رفتم خانه و هر چقدر منتظر ماندم کسی نیامد. صبح با سروصدای بالای سرم بیدار شدم. مامورها به جرم قتل به سراغم آمده بودند. ماجرا این بود چند وقتی بود که آن چند نفر برای پدرم مزاحمت ایجاد کرده بودند، لات بودند اما انگار باید حتما یک نفر این وسط کشته می‌شد تا دست از آن کارها بردارند. روز پنجم عید سال ۹۳ بود که آن اتفاق افتاد.

*** مرگ مادرم
دادگاه تشکیل شد، حکمم اعدام بود تا مادرم شنید درجا ایست قلبی کرد و به رحمت خدا رفت. دیگر زندگی برایم بی‌ارزش شد. مرگ مادرم را در زندان شنیدم. دنبال رضایت نرفتم. افسرده شده بودم. اما خانواده مقتول، خانواده خوبی بودند. حداقل به ما بی‌احترامی نکردند. دو خواهرم گفتند با مادر مقتول حرف بزن رضایت بگیر. به او گفتم‌: تقصیرکار پسر تو بود او الان مرده دستش از این دنیا کوتاه است اما خودت می‌دانی تقصیرکار چه کسی بوده است.

او برای پدرم خط و نشان می‌کشید. دست آخر به دیه راضی شدند. ۵۰۰ میلیون تومان می‌خواستند، یک چهارمش را جور کردیم‌، بقیه پول دیه را جمعیت امام علی به دادم رسید. آزاد شدم. حالا دو خواهر دارم که باید برادری در حق‌شان کنم. اما مادری ندارم که دلسوزم باشد. حالا پشیمانم که با چاقو آنجا رفتم. کاش پدرم زودتر می‌گفت مزاحمش می‌شوند و برایش خط و نشان می‌کشند تا با پادرمیانی ماجرا حل شود. حالا در این داستان دو نفر کشته شدند، مقتول و مادرم!

کدخبر: ۳۰۷۵۸۳
تاریخ خبر:
ارسال نظر