کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۴۰۴۱۴۴
تاریخ خبر:

‌اشتباه از یک درددل ساده در یک دورهمیِ ‌شروع شد

روزنامه هفت صبح، اشکان عقیلی‌پور | آقا همه چیز با یک درددل ساده در یک دورهمیِ دوستانه شروع شد… یک حرکت اشتباه کردم و فکر کردم اگر برای ایجاد صمیمیت، ناله کنم و مثلا خیلی خودم رو افسرده نشون بدم، جواب میده … آقا چه اشتباهی کردم. مثلا خواستم آدم جالب و چند لایه‌ای به نظر بیام. آقا گفتما… آقا گفتما… هر مزخرفی که به ذهنم رسید پروندم که مثلا خیلی حالم بده از این مردم… از این روزگار… از این نامردمی‌ها… از این سختی‌ها…

نمی‌دونم کجای کار رو اشتباه کردم و فرمون رو غلط پیچوندم که بعد از یک ساعت ناله، نتیجه اینجوری شد:- « پس خیلی حالت بده…» / «خیلی…خیلی…» / « دوای دردت پیشِ منه…» / « جدی؟… چه خوب…» / «آره… باید بری کوه.» / « چیکار کنم؟!» / « برو کوه.» / « برم کوه؟»واقعا جواب یک ساعت فک زدنِ من، « کوه » بود؟- « من یک روز درمیون میرم کوه… ببین چه حالم خوبه تو همین شرایط وانفسا… هر شب میرم بالا و نصف شب برمی‌گردم، صبح هم سرحالِ سر حالم…»

کلا همه چیز این دوستمون بر عکس بود. شنیده بودم که مردمان، صبح‌ها می‌روند کوه و قبل از ظهر بر می‌گردند. ایشون شب می‌روند و نیمه شب بر می‌گردند… با سرخوریِ حاصل از ناله و عجز بیهوده و انرژی بیخودی که صرف کرده بودم، سعی کردم کلام رو قیچی کنم: « دستت درد نکنه… حتما این کار رو می‌کنم… ایشالا قله زیارتت می‌کنم…» آقا حالا ما پوستین رو ول کردیم، پوستین ما رو ول نمی‌کرد: - « اصلا با هم میریم…» / « نه… نه… دستت درد نکنه.» / « وا…چرا؟» / « نه والا تعارف نمی‌کنم… فعلا اصلا هیچ جوره آمادگیشو ندارم…اصلا همین که حرف زدیم، کلی سبک شدم.» / « حالا ببین کوه بیای چقدر سبک میشی…» / « نه والا… همینقدر کافی بود.»

آقا من این سربالاییِ خیابان دربند رو با ماشین میرم بالا، حالم بد میشه… حالا بلند شم برم کوه؟…من؟…- « حالا یه بار بیا. ببین…شاید خوشت اومد.» / « اصلا فکرش رو هم می‌کنم، بدن درد می‌گیرم…» / « اگه بدونی این صعود، چه حالی میده…چه حس قوی بودنی بهت میده…»تا آخر شب، فقط از مزایای کوهنوردی و تاثیری که بر روح و روان و جسم می‌گذارد برایم گفت. آقا چی فکر می‌کردم، چی شد…هر جور که می‌خواستم به سمت دیگری بپیچم نمیشد و هر طرف که رخ می‌چرخاندم، ایشون جلوی رویم بود. در راستای تلاشم برای قیچی کردن، دست و پای بیهوده‌ای می‌زدم و ایشون تا من رو از کوه بالا نمی‌برد و حالم را به زور خوب نمی‌کرد، ول کن نبود…

و اینجا بود که من اشتباه دوم را کردم و یک جمله‌ای رو که نمیدونم کی، کجا گفته بود و من برای روز مبادا تو ذهنم نگه داشته بودم رو پروندم که‌: « آدم نباید از خودش فرار کنه… باید سعی کنه از درون خودش رو خوب کنه. حتی داخل یک اتاق. تنها. با خودسازی درونی… با تفکر. با مدیتیشن…»آقا دوباره قلاب رو انداخت که چه نشستی، هر دفعه میریم کوه، اونجا دسته جمعی مدیتیشن و یوگا می‌کنیم و درون رو درست می‌کنیم…

حالا بیا این رو درستش کن. هم کوه بریم.هم بدبختی بکشیم. بعدش هم اون بالا تازه بشینیم و فکر کنیم و درون رو بسازیم… خیلی دوست داشتم بهش بگم که « ببین… من حرف مفت زیاد میزنم… شما جدی نگیر» ولی متاسفانه دیگه دیر شده بود.میدونین اشکال من تو زندگیم چیه؟ من از بیخ، آدم‌های اشتباهی برای درددل انتخاب می‌کنم. حرف بیخود هم زیاد می‌زنم. بعد هم توش می‌مونم…خلاصه فردا قراره بریم اون قله خراب شده و اون بالا، مدیتیشن کنیم… اگر دیگه برنگشتم، در جریان باشین که همه‌شون رو به قتل رسونده‌ام و متواری هستم.

کدخبر: ۴۰۴۱۴۴
تاریخ خبر:
ارسال نظر