از ترس تنهایی؛ محبوبترین اثر عاشقانه آمریکایی
روزنامه هفت صبح، ترجمه زهرا نوروزی| امیلی گیفین، نویسندهای آمریکایی، فارغالتحصیل دانشگاه ویکفارست و دانشکده حقوق دانشگاه ویرجینیاست که معروفترین آثار او «از ترس تنهایی»، «قلب گرانقدر» و «یکه و تنها»، از پرفروشترین آثار نیویورکتایمز به شمار میروند. از دیگر آثارش میتوان به رمانهای «کیفیتی آبی»، «اثبات کودک»، «عاشق کسی که با او هستید» و «جایی که به آن تعلق داریم» اشاره کرد.
او هماکنون به همراه همسر و سه فرزندش در آتلانتا زندگی میکند. در بین کتابهای او، رمان عاشقانه «از ترس تنهایی» بیشتر از همه مورد توجه خوانندگان قرار گرفته است. این رمان در سایت گودریدز هم نزدیک به ۵۰۰ هزار رأی دارد که نشان میدهد تا چه حد میان علاقهمندان به آثار عاشقانه محبوب است. «از ترس تنهایی» داستان تردیدهای دختر ۳۰سالهای است که به شکلی ناخواسته در موقعیت عاشقانه پیچیدهای قرار میگیرد.
او که همیشه دختر خوب و سربهراهی بوده، در شب تولد ۳۰سالگیاش وارد ماجرایی میشود که زندگی عاطفیاش را بهکلی عوض میکند؛ ماجرایی که به او یاد میدهد مرز میان درست و غلط بسیار باریک است و بعضیوقتها لازم است در زندگی خطر کنیم؛ رمانی دقیقا شبیه زندگی. رمان «از ترس تنهایی» با ترجمه علی شاهمرادی بهتازگی از سوی انتشارات «سنگ» در ایران چاپ شده است. آنچه در ادامه میخوانید، گفتوگویی است با امیلی گیفین، درباره «از ترس تنهایی»، ساختار رمان و عادتهای نوشتاری او.
* چه زمانی متوجه شدید میخواهید نویسنده شوید؟
همیشه به نوشتن علاقه داشتم. از وقتی کوچک بودم، داستان و شعر مینوشتم. هنوز هم همه آنها را نگه داشتهام. تقریبا چهار یا پنجساله بودم که میگفتم «وقتی بزرگ شدم میخواهم نویسنده شوم.». به روزنامهنگاری فکر کرده بودم، اما چیزی به اسم دانشگاه و فارغالتحصیلی هم وجود داشت. یکدفعه احساس عجیبی به من دست داد، از دانشگاه فارغالتحصیل شدم و سعی کردم رمان بنویسم. آن زمان علاقه کمتری به روزنامهنگاری داشتم. بنابراین، برای ادامه تحصیلاتم به دانشکده حقوق رفتم.
* در دانشکده حقوق چطور پیشرفت کردید؟ دوران سختی بود؟
دانشکده حقوق را دوست داشتم و بعد از آن پنج سال در شرکت بزرگی مشغول به کار شدم، اما واقعا از وکالت لذت نمیبردم. تمام مدتزمانی که کار میکردم، به نوعی برای استراتژی خروج خود برنامهریزی میکردم. ضمن وکالت شروع به نوشتن رمان کردم، واسطهای پیدا کردم و بعد از آن، از طرف همه ناشرانی که کتابم را برای آنها فرستاده بودم، رد شدم. اما بعد، تازه تصمیم گرفتم زندگیام همین باشد، ازدواج نکرده بودم، بچه هم نداشتم و باید این کار را دنبال میکردم.
باید شانسم را دوباره امتحان میکردم و تسلیم نمیشدم. فکر میکنم لزوما به استعداد و سرسختی مربوط نیست. از افرادی حرف میزنم که بیشتر از دیگران، خواسته خود را میخواهند. ناامید بودم اما واقعا آن را میخواستم. در شرف ۳۰سالگی بودم… ۲۹ ساله بودم که کارم را ترک کردم و به لندن رفتم. میخواستم تجربهای کاملا متفاوت داشته باشم و به نظر من، جدیترین تجربهای بود که میتوانستم داشته باشم و هنوز هم در برنامه سفر به کشورهای مختلف بهخاطر این تصمیم، احساس امنیت میکنم.
* لندن را دوست داشتید؟
عاشقش بودم. زندگی در آنجا خیلی سرگرمکننده بود. بهترین چیز درباره لندن، راحت سفر کردن از پاریس یا لندن یا هرجای دیگری است. دو یا سهبار در ماه میخواهم به آنجا بروم و این سفر را بار دیگر تجربه کنم. به مکانهایی تصادفی سری بزنم. اگر حالا بخواهم سفری به اروپا داشته باشم، میخواهم به فرانسه یا ایتالیا بروم. رفتن به آنجا بیشتر شبیه استکهلم و بروژ است. مکانهای کوچک و مبهمتری که دسترسی به آنها بسیار آسان است.
* دو سال در لندن زندگی کردید، درواقع همانجایی است که شروع به نوشتن کردید؟
اولین کتابم «از ترس تنهایی» را در لندن نوشتم. وقتی به آنجا رسیدم فکر کردم و گفتم: «خب، میخواهم یک سال سر این کتاب وقت بگذارم. موضوع را به پدرم گفتم تا به او اطمینان بدهم که برای همیشه هنرمندی مبارز نخواهم ماند و درواقع نوشتن این رمان تا ابد ادامه ندارد.»
* به قول خودتان عمل کردید؟
۱۴ ماه طول کشید. دو ماه بیش از موعدم مانده بودم. ۱۶ سپتامبر به لندن نقلمکان کردم، پنج روز بعد از
۱۱ سپتامبر بود. اولین پرواز بینالمللی بود که به من اجازه پرواز میدادند.
* ترسناک بود؟
بله، ترسناک بود. خیلی زیاد. احساس میکردم نسبت به نیویورک وفادار نبودم. خب چند دوست خود را از دست داده و شهر خود را ترک کرده بودم. دو روز اول را در سفارت ایالات متحده گذراندم و کاملا افسرده بودم. نوشتن کتاب برایم مثل درمان بود؛ نوشتن درباره دوستی میان زنانی که رابطهشان ناگهان خدشهدار شده بود، واقعا فرار از شرایط سخت آن زمان بود. دقیقا احساس فرار را القا میکرد.
* همانموقع میدانستید که میخواهید درباره چه چیزی بنویسید؟
میدانستم میخواهم داستانی درباره دوستی آشفتهای میان چند زن بنویسم. قصد داشتم از فردی بنویسم که یاد میگیرد فرصتی پیدا کند و راه درست را دنبال کند. باید این حرفه را رها میکردم و نویسندگی را دنبال میکردم. درباره راشل باید بگویم او رابطه را به هر قیمتی دنبال میکرد. او ۳۰ساله شده بود، من هم در شرف ۳۰ساله شدن بودم و این مسئله برایم به نوعی معیار بود. درواقع «دنبال کردن رویاهایم» کاری بود که انجام دادم؛ کاری که احساسی از رضایتمندی در من ایجاد کرد. از این نظر میتوانم با او ارتباط برقرار کنم. درباره دوستی زنها هم میخواستم بنویسم چون خیلیوقتها برای خانمهای ۳۰ساله مهمترین چیز همین است.
* آنها واقعا خانواده شما هستند.
بله. واقعا همینطور است. با همه بدیها و خوبیهایشان. فکر میکنم برای خانمها در ۲۰سالگی و بهطورکلی برای زنان، ظرفیتی عالی در وجودشان پیداست که دوستان خود را دوست داشته باشند و همزمان از آنها متنفر باشند. پدیده واقعا عجیبی است. مانند احساس رقابتی اساسی است، نه با دوستان واقعی، بلکه با برخی از آنها. فکر میکنم با بالا رفتن سن یاد میگیرید از شر این دوستها خلاص شوید و فقط دوستانی را حفظ میکنید که باعث رشد شما میشوند و با آنها احساس سلامتی میکنید.
* ساختار کتاب را قبل از نوشتن تنظیم کرده بودید یا طی نگارش تکامل پیدا کرده؟
چیزی نبود که قصد انجام آن را داشته باشم، فقط از روی الگویم پیش رفتم. درکی کاملا پرداختنشده از مضمون اصلی و آغاز، میانه و پایان داشتم. برای «از ترس تنهایی» میخواستم درباره دوستیِ ناقص و سفری به سوی فرصت و شانس بنویسم. بنابراین فکر کردم برای انجام این کار ترسیم مثلث عشقی، راه خوبی است.
وقتی شروع به نوشتن «از ترس تنهایی» کردم، دارسی را مجبور کردم سر نامزد راشل کلاه بگذارد. اما خیلی جالب نیست، چون مردم از شخصیت و آنچه انجام میدهد متنفر میشوند و فکر میکنم تنها دلیل خوب شدن روند «از ترس تنهایی» این است که شخصیت را دوست دارید اما کاری که انجام میدهد را نه. اما اگر دارسی این کار را نمیکرد، از او متنفر میشدید و او و کل کتاب را رد میکردید.
* دوستانتان از عادتهای نوشتاری شما حمایت میکردند؟ یا به حال شما غبطه میخوردند؟
فکر میکنم سفر واقعی در نوشتن رمان، غبطهبرانگیز نباشد، بهجز این واقعیت که شما رویاهای خود را دنبال میکنید. فکر میکنم مردم به افراد ریسکپذیر رشک میبرند چون کاری است که مردم میخواهند انجام دهند، اما آیا توانایی انجام آن را دارند. وقتی ۵ تا ۹ شغل اداری ندارید، حس میکنید واقعا کار نمیکنید، اما همانطور که میدانید، این درست نیست.
* برگرفته از نشریه گِستآوگِست