کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۴۴۴۸۶۲
تاریخ خبر:

‌اختلافات ازلی و ابدی| لوطیان نخل‌‌کِش و چماق سرنقره

روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: حاج‌‌معصوم و شعبون، از دو گِل سوا بودند که زدند به تیپ و تار هم. حاج‌‌معصوم به خوشنامی مرد و شعبون در غربت. همان شعبون که با داش بزرگه‌‌اش حاج علی‌‌اکبر، تومنی هفت صنار توفیر داشت. همان علی‌‌اکبر که وقتی باباش مرد، آب و دون مادر و ۱۳ خواهر و برادرش را ‌‌داد. هرچه شعبان قمه کشید، علی‌‌اکبر رفت تو پیرانه‌‌سری مسجد دباغ‌‌خونه رو ساخت. یکی شد شیخ محل. آن یکی اما از چشاش خون می‌‌ریخت.

دو: اولین‌بار که شعبون در ۱۵سالگی بعد از یک بزن‌‌بزن افتاد زندون، کل عشق جوان‌‌های آن روزگار، اسم درکردن تو دعوا بود. لوطیانی که توی نخل‌کِشی دعواشان می‌‌شد و مردم پشت سرشان داستان می‌‌ساختند. آن وقت‌‌ها که گردن‌‌کلفت‌‌های چال‌‌میدون، نخل‌‌شان را می‌‌انداختند می‌‌بردن سنگلج، سنگلجی‌‌ها زیر نخل آنها سینه می‌‌زدند و می‌‌رفتند چال‌‌میدون و درخونگاه. بیچاره نخل‌‌ها همان تکیه‌‌های سیار بودند که مردم، سیه‌‌پوش‌‌شان می‌‌کردند و گردن‌‌کلفت‌‌های دارای چماق سرنقره را می‌‌گذاشتند رئیس نخل‌ها. رئیسی که نباس اجازه می‌‌داد بچه‌‌های محلات دیگر، نخل آنها را چپ نگاه کنند.

در همین مراسم نخل‌‌کشی بود که دعواهای قبیله‌‌ای آغاز می‌‌شد. نشان به آن نشان که در همان محل، سر نخل آنقدر قتل و خونریزی راه افتاد که اسمش معروف شد به «درخونگاه». حالا بزن‌‌بهادر سنگلج، هاشم عرقگیر بود و گردن‌‌کلفت چال‌‌میدون حاج‌‌معصوم که مردم براش تصنیف ساخته بودن «برق قداره‌‌ات دلمو لرزوند حاج‌‌معصوم آی حاج‌‌معصوم». حالا دوران «بیا و برو»ی تیزی‌‌کش‌‌ها بود؛ مخصوصا که اگر قتل می‌‌کردند یا تیرباران می‌‌شدند اسم‌‌شان قشنگ نُقل زبون کل تهرون می‌‌شد.

دوران بزن‌‌بهادری سیداکبر خراط، ممدآهنگر (اعدام شد)، ناصر فرهاد (که امیر آهنگر و تقی بارفروش را کشت و اعدام شد) بهرام خاقان (که قتل کرد و کشته شد). اینها همه مثلا دلاوران دهه بیست تهرون بودند اما هیچکدام‌شان یک موی سیدحسن رزاز و حاج‌‌معصوم نبودند. جوجه‌‌لات‌‌هایی با موهای فرفری و کلاه‌‌شاپو و چاقوهای دسته‌‌صدفی زنجون و قپونداری توی میدون. توی آنها مخصوصا داستان ناصر فرهاد خیلی گل کرد. او یکی از خوش بر و روترین بزن‌‌بهادرهای‌‌تهران بود که موهای بور و چشم‌‌های زاغش در میون گنده‌‌لاتون نوبر بود و همه جای تهرون قصه او سر زبان‌‌ها افتاده بود؛ ناصر رفت قنادی حاج‌‌غلوم، شیرینی بگیره.

شاگردقنادی گفت «پول‌‌شو بده شیرینی ببر». ناصر گفت «به غلوم بگو میام حساب می‌‌کنم». شاگرد گفت «یا پولشو بده یا وایستا خودش بیاد، اگه هم می‌‌خوای دعوا کنی بیا بریم آسانسیه» (راه‌‌آهن). آنها یک درشکه گرفتند و رفتند تا آسانسیه ولی آنجا نرسیدند و دم در سرای مشیرخلوت، همدیگر را لت و پار کردند. ناصر چاقو را کرد تو شیکم امیر و امیر مرد. ناصر را بردنش زندان. ولی بابای ناصر آژان بود و پا پیش گذاشت و بعد سه سال حبس آزاد شد.

یک روز ناصر رفته بود شیره‌‌کش‌‌خونه سنگلج، از قضا سیدیوسف و هاشم ترکه هم آمده بودند آنجا شیتیل بگیرند و با شیره‌‌کشخونه‌‌دار دعواشون شده بود. آن روز هاشم، یارو را زد و فرار کرد. ناصر را گرفتند به جرم قتل. سرنوشت‌‌شان اینجوری شد که هاشم تو شهرنو کشته شد و ناصر هم تو توپخونه اعدام شد.»

سه: همان زمان‌‌ها تیم ملی بوکس ایران یک بوکسور جگردار داشت که هیچکس حریفش نبود. بهرام خاقانی؛ بچه شاه‌‌آباد و شازده تمام. از آنها که وقتی رضاشاه شیرین‌کاری‌‌اش را در سربازی دیده بود گفته بود «چی می‌‌خوای از من سرباز»؟ بهرام هم نه گذاشته و نه برداشته بود، گفته بود «هر وعده ده پرس غذا». سرنوشت بهرام اینجوری تمام شد که خودش توی شکوفه‌‌نو آدم کشت و بعد چهارسال حبس، آمد بیرون. یک شب رفت دوباره همان جا.

اکبرتقی کهنه‌‌چی و رفقاش (بچه‌‌محل‌‌های طیب‌‌خان) هی براش دست گرفتند. بهرام اولش جواب‌‌ نداد. اما آنقدر سر میزش تیکه پراندند که «آخه این هیکل به این گندگی، بخار نداره داش»؟ و بهرام هم یکهو قاطی کرد و بطری زهرماری رو کوبید تو کله یارو و یارو همونجا زرتش قمصور شد. خود بهرام هم البته با سرنیزه زدند تو سفیدرونش و همانجا دراز به دراز افتاد. خاقانی که بوکس را زیرنظر حسن ماسیست آموخته بود اولین ایرانی بود که به مقابله با یک حریف خارجی به مروی رینگ رفت و یارو لبنانی به نام سبحان را چنان بیرون رینگ انداخت که طرف بیهوش شد و آوردند با خاک‌‌انداز جمعش کردند بردند. (۱۳۱۲)

چهار: روزگار تاخت و تاز چاقوکش‌‌های تهران چنان پردامنه بود که بالاخره دولت از دست‌‌شان عاجز شد و قانون تبعید چاقوکش‌ها را به تصویب رساند. روزنامه باختر امروز ۲۶ شهریور ۱۳۲۸ از تشکیل کمیسیون تشدید مجازات برای چاقوکش‌‌ها نوشت اما نوچه‌‌های آقایان گنده‌‌لات، برای آسان کردن تبعید به بندرعباس، فوری تصنیف «بندرعباس جای لاتاس» را ساختند و صفحه‌‌اش را هم بیرون دادند! هیچی به هیچی.

پنج: سال ۱۳۱۹ بالاخره شعبون رفت سربازی. سربازی‌‌اش افتاد دم گار ماشین دودی، سر قبرآقا. سرباز اداره نقلیه. آنجا هم آنقدر در رفت که خدمت دو ساله را توی ۴ سال تموم کرد. همیشه به جای پوتین، گیوه پاش می‌‌کرد. اولین قتل شعبون هم الکی‌‌الکی در همین دوران رخ داد. با غلام نجار و سیداحمد و چندتا از رفقای فابریک‌‌شان رفتند عسک یادگاری بگیرند اما توی تاریکخونه جا نمی‌‌شدند بس که گنده مُنده بودند. آخرش دست عکاسه را گرفتند و بردند پشت‌‌بوم خونه شعبان‌‌اینا، سیخ وایستادند رو به دوربین.

عکاسباشی هم رفت زیر سه‌‌پایه دوربین و یک پارچه مشکی انداخت روی سر خودش و دوربین را هی داشت عقب و جلو می‌‌کرد و با آن عقب جلو می‌‌رفت و نق می‌‌زد که «بابا درست و درمون، افه بگیرین خب» که پاش خورد به آجرنظامی‌‌های لب پشت‌‌بوم و شترق افتاد پایین و سرش خورد به لبه حوض و همانجا فرتی مرد. هر پنج تا شان را بردند زندون شهربانی، شعبون هم رفت زندون اداره نقلیه (محل خدمتش). چند روز بعدش یکهو دید که سر و صدا برخاسته و همه سربازها دارند درمی‌‌روند. آخرش یکی هراسون و پریشون گفت «هیچی بابا، روس‌ها از سمت کرج دارن می‌‌آن، انگلیزی‌‌ها از سمت شابدوالعظیم. تهرون رو متفقین گرفتن. ارتش از هم پاچیده» شعبون گیر کرده بود و همه داشتند درمی‌‌رفتند.

آنقدر فریاد زد «یکی بیاد منو دربیاره از این دخمه» که بالاخره یک بچه که از همانجاها رد می‌‌شد شنید. «منو بیا آزاد کن باریک‌الله پسر». بچه‌‌هه گفت «دوزار بده در رو از اینور وا کنم»! همان لحظه بود که کریم‌‌آقا بوذرجمهری فرمانده لشکر از راه رسید؛ «سرباز کجا می‌‌ری»؟ شعبون گفت «قربان همه دررفتن». کریم‌آقا یک فحش پدرومادردار به رئیس اداره نقلیه داد و یک لقد هم به پشت شعبون زد و دوباره انداخت تو و در را قفل کرد. ساعتی بعد رئیس نقلیه آمد و شعبون هم از دخمه پرید تو قبرستون فردوس و دِ برو که رفتی. رفت دم میدون، لباس سربازی رو فروخت سه تومن و جیبش پر شد.

شش: هنوز چند سالی به وقوع انقلاب مانده بود که چریک‌‌های ضدسلطنتی، شعبان را در حالی که صبح علی‌‌الطلوع دور پارک شهر می‌‌دوید سر حسن‌‌آباد ترور کردند. آنها آنقدر از قتل شعبان مطمئن بودند که شب قبل در محل ترور، شبنامه پخش کرده بودند که «شعبان جعفری را در دادگاه خلق محاکمه غیابی کرده و نعش کثیفش به ضرب ۱۵ گلوله نقش بر زمین شد». اما داستان در رویارویی چریک‌‌ها با شعبان عوض شد. چریک‌‌هایی که بعد از سیزده عملیات موفق (طی سال‌‌های ۵۰ تا ۵۲ - از کشتن تیمسار فرسیو تا مستشاران آمریکایی) تصمیم به کشتن شعبان گرفتند اما تا آمدند هفت تیر‌‌شان را دربیاورند، شعبان رفت تو سینه‌‌شان! همان آقاشعبون که هنگام ورزش صبحگاهی، داشت هن‌‌هن می‌‌کرد یکهو دید که دونفر با چهره‌‌های گریم کرده از کوچه آمدند بیرون و یکی‌‌شان تفنگش را گرفت تو صورتش که تیر خالی کند.

شعبان اولش فکر کرد دارند شوخی می‌‌کنند. گفت «عه عه عه» و دست برد به هفت‌‌تیرش. در همین حین، یکی از چریک‌ها هم از کوچه ممدعلی رشتی بیرون آمد و یک تیر از پشت خالی کرد که آن هم به پشت بازوی شعبون خورد. دو طرف هرچه تیر می‌‌زدند به هدف نمی‌‌خورد. تا اینکه چریک‌‌ها دررفتند و یک کله‌‌پز از آن طرف خیابان به کمک شعبان آمد که «خون داره میاد ازت شعبون‌‌خان» و رساندنش بیمارستان سینا.

آنجا اعلامیه را هم دادند دست شعبون‌‌خان که تویش نوشته بودند «جعفری را با ۱۵ گلوله به سزای اعمالش رساندیم». شعبون گفت دکی. شاه وقتی از سپهبد صدری (رئیس شهربانی) پرسید داستان شعبان را، پاسخ دادند که« قربان اینم کار خودشه» اما از شانس شعبان بود که چند روز بعد بیچاره چریک گیر پلیس‌‌ها افتاد و اعتراف به ترور جعفری کرد و سپهبد مجبور شد تاج‌‌گلی بابت دلداری به خانه شعبون بفرستد و هویدا هم یک پاکت پر پول برایش کادو فرستاد و امنیتی‌‌ها کلت شعبون را که تیر سوم توش گیر کرده بود بهش پس دادند.

هفت: آمده بودم داستان اختلافات حاج‌‌معصوم و شعبون رو بنویسم وقت تموم شد جا پر شد.

کدخبر: ۴۴۴۸۶۲
تاریخ خبر:
ارسال نظر