۱۰نویسنده مشهور دنیا که درگیر بیماریهای حاد بودند
روزنامه هفت صبح | حداقل۱۰نویسنده مشهور دنیا با بیماریهای حاد دستوپنجه نرم کردهاند. این نوشته شرح زندگی آنها، مبارزه با بیماری و البته موفقیت در عالم ادبیات است.
یک: آنتوان چخوف / بیماری: سل: چخوف در یکی از نامههایش مینویسد به سه چیز عشق میورزد: همسرش، پزشکی و ادبیات. علاقه او به پزشکی چنان شدید بود که چنین جملهای را عنوان میکند؛ نویسندهای که در جوانی زمان شنا کردن در یک رودخانه یخزده به پریتونیت سلی دچار میشود و پزشکی آلمانی شوق خواندن رشته پزشکی را در او زنده میکند. او سال ۱۸۷۹ وارد دانشکده پزشکی دانشگاه مسکو شد و همزمان برای تداوم معیشت، ناچار به نوشتن انواع مقاله، سرگرمی، دستور آشپزی، فکاهه و غیره بود. اینقدر که بعدها جایی نوشت:«با چه آشغالهایی کار خودم را شروع کردم!» همزمان اما همچنان عشق به پزشکی داشت و درس میخواند.
پولی از آدمهای بیبضاعت جهت مشاورههای پزشکی دریافت نمیکرد و حتی بانی خیر در امور پزشکی برای مردم بود. بعدها که به عنوان پزشک محلی به یکی از روستاها فرستاده شد، در طول سال تقریبا نیمی از مردم روستا را با کمترین هزینه ویزیت کرد. زندگینامهنویسان چخوف گفتهاند عشق به پزشکی او را از بیماری خودش غافل کرد. همزمان البته حتی قریحه خود در نوشتن را هم چندان باور نداشت. به خودکمبینی دچار بود و ضربالمثلی را درباره خود به کار میبرد که طنزآلود است: اگر دو خرگوش را همزمان تعقیب کنید، به هیچکدام نخواهید رسید. هرچند چخوف برخلاف این ضربالمثل، نویسندهای مشهور و جاودان شد.
از آنجا که رایگان معاینه میکرد و گاهی حتی هزینه داروی بیماران را هم خودش تقبل میکرد، درآمدی از پزشکی نداشت و برای کسب درآمد مینوشت. در همهگیری وبا در اواخر قرن نوزدهم، یکی از پزشکانی بود که همیشه در محاصره مردم فقیر قرار میگرفت و ساعتها به مداوای آنها مشغول بود. در وبا، تیفوس و طاعون بیوقفه به دنبال حل مشکل بیماران بود. خودش هم در یکی از نامههایش نوشته بود که پزشکی را به خاطر پول دنبال نمیکند و تا پایان عمر هم چنین بود. با این حال سل در او تقویت شده بود و در سالهای پایانی رفته رفته وخیمتر شد. حتی باعث شد محل زندگیاش را عوض کند. هرچند یافتهها بعدها نشان داد او به دنبال خونریزی مغزی در سن ۴۴ سالگی درگذشته اما در مجموع چخوف از جوانی تا پایان عمر همچنان با سل درگیر بود.
دو: مارسل پروست / بیماری: آسم
«باور به علم پزشکی نهایت حماقت است و اما باور نداشتن هم حماقتی به همان اندازه» این جمله مارسل پروست است؛ نویسنده رمان ۸ جلدی «در جستوجوی زمان از دست رفته» که در جلد سوم رمان حجیمش یعنی «طرف گرمانت (۱)» چنین چیزی میگوید. حق هم دارد. چون پزشکی اگر برای کسانی هم همراه با درمان و معجزه بود، برای پروست نبود. در ۹سالگی ناگهان به اولین حمله آسم دچار میشود؛ حملهای که بیم آن میرفت جانش را بگیرد. کودکی که نحیف و نزار به دنیا آمده بود، اینچنین از کودکی دچار بیماری بود. برای همین هم خطاب به پرستارش درباره خودش گفته بود: «بیمار همیشگی».
او به شدت علیه پزشکان بود و تا پایان عمر هم از چنین باوری دست نکشید. واقعیت این بود که آنها نمیتوانستند درمانی مطابق با یک نویسنده نابغه ارائه کنند. علت بیماری و حملات عصبی ریویاش را فقط جسمانی تشخیص میدادند و نویسنده را به انواع درمان و دارو فرامیخواندند؛ درحالیکه هیچکدام مؤثر نبود. جالب اینجاست پروست با انواع و اقسام پزشکان بزرگ شده بود؛ پدرش پزشک بود، همینطور برادر کوچکترش. با این حال تمام عمرش را با حملات گاه و بیگاه آسم و بیخوابی سپری کرد. مابقی عمرش را هم بیشتر در خانه گذراند چراکه به جهت تشدید آلرژی منجر به آسم، نمیتوانست بیرون برود. حملات آسم بیشتر روزها سراغش میآمدند، بنابراین ناچار شده بود زندگی شبانه پیش بگیرد.
از انواع بوها هم به جهت احتمال شروع حملات آسم گریزان بود. برای همین به نظر مردم آدمی عجیب و غریب به نظر میآمد. گاهی چند لایه لباس میپوشید تا احتمال سرماخوردگی وضعیت عفونی ریههایش را تحریک نکند و در اتاقی دمکرده و گرم زندگی میکرد. در آستانه ۳۰ سالگی حتی حملات آسم بیشتر هم میشود. پدر پروست، علت بیماری فرزندش را ضعف اعصاب میدانست. بعدها پزشک دیگری هم به پروست همین نکته را گفت و این موضوع بر تفکر او تأثیر زیادی گذاشت. کم کم خودش نیز تا حدودی دریافته بود که احتمالا بیماری او فقط جسمی نیست بلکه روانتنی است. در نهایت اما بعد از گذراندن یک زندگی سخت و همراه با بیماری، او به دلیل ضعف بنیهای که پیدا کرده بود، از یک سرماخوردگی ساده درگذشت.
سه: فئودور داستایفسکی / بیماری: صرع
فئودور داستایفسکی، دومین فرزند در میان هفت فرزند خانوادهاش، در سال ۱۸۲۱ در روسیه به دنیا آمد. پدرش پزشکی معتاد به الکل بود و خلق و خویی بسیار خشن داشت. داستایفسکی در دوران مدرسه در درس زبان سرآمد همه بود و در ۲۲سالگی رمان «اوژنی گرانده» بالزاک را به روسی ترجمه کرد. پس از دستگیری به خاطر عضویت در یک گروه سیاسی لیبرال به اعدام با جوخه آتش محکوم شد اما در آخرین لحظه (پیش از اجرای حکم)، مشمول عفو شد. این صحنه را در رمان «برادران کارامازوف» آورده است. قصه بیماری داستایفسکی هم دقیقا به همین ماجرا مربوط است.
پیش از دستگیری و از دوره کودکی به حملههایی عصبی دچار بود اما بعد از هراس وحشتناکی که مقابل جوخه آتش تجربه کرد، این حملات تبدیل به صرع شد و تا پایان عمر همراهش بود؛ شاخصهای که در رمان «ابله» هم به آن اشاره دارد. زندگیاش پر از تجربههای ترسآلود و پر از اضطراب است. یکی از دلایلش این است که داستایفسکی به شرطبندی معتاد شده بود. همزمان با مشکلات فراوانی هم دست و پنجه نرم میکرد. گاهی هم به کارهای جنونآمیزی دست میزد تا بدهیهای خود را بپردازد. او رمان «قمارباز» را دقیقا پای یک شرطبندی نوشت. قرار بر این بود یک ماهه رمانی بنویسد و اگر موفق به نوشتن آن نشود، باید حق چاپ تمام آثار منتشرشدهاش را به مدت ۹سال واگذار کند! داستایفسکی در آن زمان در حال نوشتن «جنایت و مکافات» بود.
چون میدانست با شرط تازهای که بسته قادر به تمام کردن این رمان نیست،«جنایت و مکافات» را رها کرد و فورا دست به کار نوشتن «قمارباز» شد. او با نوشتن «قمارباز»، رکوردی عجیب در نوشتن رمان خلق کرد؛ حتی ۵ روز زودتر از رمان «در جاده» جک کرواک، رمانش را نوشت. ۴ سال زندگی در تبعیدگاه هم به این زندگی پراضطراب دامن زده بود و موجبات شکل گرفتن صرع را در او تقویت کرده بود. به همین جهت شخصیتهای بیمار همیشه در آثارش حضور داشتند؛ مثل کتاب «یادداشتهای زیرزمینی» که در آن مینویسد: «من آدم مریضی هستم… خیال میکنم مبتلا به درد کبد هم باشم. اما تاکنون نتوانستهام چگونگی این امراض را درست بفهمم و تشخیص بدهم.»
چهار: ارنست همینگوی/ بیماری: اختلالات روانی
تقریبا میشود گفت بیماری و سانحه ناگواری نبوده که ارنست همینگوی در طول زندگیاش تجربه نکرده باشد؛ از سیاه زخم، مالاریا، سرطان پوست و ذاتالریه گرفته تا دیابت، ازکارافتادگی کلیه، هپاتیت، پارگی طحال، شکستگی جمجمه و شکستگی ستون فقرات! مهمترین بیماریاش اما هیچکدام از اینها نبود. اختلال دوقطبی (افسردگی - شیدایی) به همراه اعتیادش به الکل سرآخر کار دستش داد و بعد از برگشت از یکی از کلینیکها، دو گلوله توی سر خودش خالی کرد. پزشکان افسردگی حاد را دلیل این اقدام عنوان کردند. سال گذشته مستندی درباره همینگوی منتشر شد که به زوایای مختلف زندگی این نویسنده پرداخته بود.
در طول این مستند شش ساعته، کارگردانان این فیلم زندگی غول بزرگ ادبی آمریکا و مشکلات روحیاش را بررسی میکنند. برنز، یکی از کارگردانان این مستند میگوید: «نکات منفی زیادی در زندگی او وجود داشت که از نظر ما هنر قدرت بیشتری به این نکات میبخشید.» نکات منفی زندگی همینگوی از این قرار است: همینگوی چهاربار ازدواج کرد، از نظر روحی و روانی دچار مشکل بود و دوستانش را هم از نظر روحی زجر میداد و گاهی از نظر فیزیکی به آنها آسیب میزد. در ۶۱سالگی هم به دست خودش به قتل رسید. اِدنا اوبراین، نویسنده ایرلندی در بخشی از اپیزود اول فیلم، همینگوی را از این اتهام که از زنان متنفر بود مبرا میکند.
اوبراین در مورد داستان «وداع با اسلحه» هم معتقد است انگار رمان توسط یک زن نوشته شده است. شاید دلیل این مسئله، رفتار مادرش بوده زیرا وقتی ارنست و خواهر دوقلویش به دنیا آمدند، مادر پیراهن زنانه تن ارنست و شلوار به تن خواهرش میکرد تا دوقلوها شبیه هم باشند. البته این دلیل قطعی نیست و ممکن است دلایل دیگری داشته باشد. آنتونی برجس، یکی از زندگینامهنویسان او درباره آخرین روزش مینویسد: «صبح روز یکشنبه، دوم ژوئیه ۱۹۶۱، همینگوی سحرگاه از خواب برخاست… کلید انباری را که تفنگها توی آن بود پیدا کرد، تفنگ دولولی را که برای شکار کبوتر به کار میبرد، پر کرد و با آن به دهلیز ورودیِ جلوی خانه رفت…. لوله تفنگ دولول را به طرف پیشانیاش گرفت و ماشه را کشید. صدایش همه اهل خانه را از خواب پراند.»
پنج: ویرجینیا وولف/ بیماری: اختلالات روانی
با نگاهی به سالشمار زندگی وولف میتوان دریافت که بسیاری آثار مهم در طول زندگی او نوشته یا منتشر شده. آثاری مثل «دراکولا» نوشته برام استوکر، «تعبیر خوابها»ی فروید، «مأمور مخفی»ی جوزف کنراد، «سرباز خوب» نوشته فورد مدوکس فورد، «سرزمین هرز» سروده تی. اس. الیوت و…. این نامها از سویی نشاندهنده شکوهِ فرهنگی دورانی است که وولف در آن میزیسته و هم از سوی دیگر، بیانگرِ عظمتِ خودِ نویسنده. نویسندهای که بتواند در میان نویسندگانی چون فورد، جویس و کنراد بدرخشد، بیشک خود یکی از بزرگترین نویسندگان جهان خواهد بود. با این حال زندگی وولف مثل آنچه احتمالا در ذهنش میگذشت، غمانگیز بود.
مادرش در سن ۱۳سالگی درگذشت و در این سن و سال بود که نشانههای افسردگی در او حضور یافت. عدهای بیماریاش را دو قطبی (افسردگی - شیدایی) تشخیص دادهاند و هر چه بود، وولف در تمام زندگی با این اختلالات سر کرد. جنگ جهانی دوم و کشته شدن بسیاری از دوستان و آشنایانش هم به این افسردگی دامن زده بود. در نهایت هم کار به جایی کشید که او در سال ۱۹۴۱ خودکشی کرد. جیبها را پر از سنگ کرد و به رودخانه پرید و غرق شد! پیش از مرگ اما نامهای غمانگیز برای همسرش نوشت که از وضعیت وخیم بیماری روانیاش حکایت داشت: «عزیزترینم، تردیدی ندارم که دوباره دچارِ جنون شدهام… شروع به شنیدن صداهایی کردهام و نمیتوانم تمرکز کنم. بنابراین کاری را میکنم که به گمانم بهترین کار ممکن است.
بهترین شادی ممکن را تو در اختیارم گذاشتهای. هرآنچه میتوان بود، برایم بودهای. میدانم که دارم زندگیات را تباه میکنم، میدانم که بدون من میتوانی کار کنی و میدانم که خواهی کرد. میدانم… گمان نمیکنم تا پیش از آغازِ این بیماریِ وحشتناک، هیچ دو نفری میتوانستند از این شادتر باشند. بیش از این توانِ مبارزه ندارم. میبینی؟ حتی نمیتوانم این را هم درست بنویسم. نمیتوانم چیزی بخوانم. میخواهم بگویم همه شادی زندگیام را مدیون توأم. تو با همه چیز من ساختهای و به طرزی باورنکردنی نسبت به من مهربان بودهای. همهچیز جز اطمینان به نیکی تو، مرا ترک گفته است. دیگر نمیتوانم به تباه کردن زندگیات ادامه دهم. گمان نمیکنم هیچ دو نفری بتوانند آنقدر که ما شاد بودهایم، شاد باشند.»
شش: جاناتان سوییفت / بیماری: اختلالات روانی
«سفرهای گالیور» درباره چیست؟ و منظور سوییفت از لیلیپوتیها چه کسانی بوده؟ آیا او پروتستانهای انگلستان را هدف گرفته بود؟ تی. او. ودل در مقاله «در مورد پیشینه فلسفی سفرهای گالیور» صحبتهای جالبی درباره این کتاب دارد. او در این مقاله مینویسد: «وقتی داستان گالیور در سال ۱۷۲۶ منتشر شد، زمانه رغبتی نداشت تا روی کتابی که از موجودی به نام انسان به عنوان «خطرناکترین» نژاد از انگلهای کوچک و نفرتانگیز که روی کره زمین میخزند و طبیعت را آزار میدهند صحبت کند، ارزشگذاری کند.» شاید همین امر هم موجب شد تا اعمال سانسور درباره این کتاب و دستور توقیف آن در سطح گسترده انجام نشود.
اسقف اعظم ایرلند هم درباره آن گفت: «این کتاب پر است از دروغهای عجیب و غریب و تا آنجایی که به او مربوط میشود، یک کلمه از آن را باور نمیکند.» در سالهای بعد البته این کتاب به علت داشتن تصاویری که برای جوانان مناسب تشخیص داده نمیشد ممیزی اخلاقی شد. میگفتند: «نبوغ سوییفت سزاوار تحسین است اما آثار او را نباید هرگز به محیط خانه وارد کرد مگر آنکه از یک نسخه بازبینیشده و یا چاپهای ویراستشده دقیق استفاده کنیم.» ویل دورانت، فیلسوف و تاریخدان معروف درباره سوییفت نوشته است در سال ۱۷۳۸ علائم کامل جنون در او دیده شد. البته زمان حاد شدن بیماری هرگز مشخص نیست.
ویل دورانت نوشته است: «آنچه مسلّم است این که در سال ۱۷۴۲، او سلامت، تعقل و ثبات ذهنی خود را از دست داد. مثلا یک بار، پنج نفر با او دست و پنجه نرم کردند تا سوییفت چشمان خودش را از کاسه بیرون نیاورد! بعد از آن نگهبانانی برایش گماشتند که به خودش آسیب نزند. البته نخستین نشانههای اختلالاتش در جوانی پیدا شده بود؛ سرگیجههای ناگهانی، وزوز گوش و کاهش شنوایی. او ۸۰ سال عمر کرد اما در تمام عمر وضعیت بیماریاش رفته رفته وخیمتر میشد. حتی کار به جایی کشید که قدرت تکلمش را هم از دست داد. خودش میترسید به جنون مبتلا شود و در یکی از شعرهایش میگوید هراس دارد از اینکه شبیه درختی از سر شروع به مردن کند! سرآخر هم زندگیاش با زوال عقل و حافظه به پایان رسید.
هفت: چارلز بوکوفسکی/ بیماری: سرطان خون
چارلز بوکوفسکی در زندگیاش بیماریهای مختلفی را از سر گذراند؛ از زخم معده و سرطان خون گرفته تا بیماریهای پوستی و ذاتالریه. در کودکی به خاطر بیماریهای پوستی حتی مجبور بود مدتی مدرسه را ترک کند. عدهای گفتهاند از بیماری دوقطبی هم در رنج بوده. البته اعتیاد به الکل هم در این مدت به معضلات طبیعی بوکوفسکی اضافه شد و در کل زندگی پریشانی برایش به همراه آورد که تا پایان خالی از رنج نبود. او در سال ۱۹۲۰ در آندرناخ آلمان متولد شد. پدرش سربازی آمریکایی بود که همسری آلمانی داشت. سه ساله بود که والدینش به آمریکا رفتند. او در لسآنجلس بزرگ شد و پنجاه سال در همانجا زندگی کرد. اولین داستان کوتاهش را وقتی ۲۴ ساله بود منتشر کرد.
در ۳۵سالگی سرودن شعر را شروع کرد؛ سرودههایی که بعدها باعث شد ژان پل سارتر لقب بهترین شاعر آمریکا را به او بدهد. رماننویسیاش اما از زمانی آغاز شد که در سال۱۹۷۰ جان مارتین، مدیر انتشارات «بلک اسپرو» از او خواست تا یک رمان بنویسد چون به نظرش داستان از شعر پرفروشتر بود. دو هفته بعد تلفن مارتین زنگ خورد. بوکوفسکی گفت: «تمومش کردم.» مارتین گفت: «چی رو؟» - «رمانی که خواسته بودی» - «چهجوری دو هفتهای رمان نوشتی؟» - «از ترسم!» ترس بوکوفسکی این بود که مارتین مقرری صد دلاریاش را قطع کند. او که ۱۵سال کارمند اداره پست آمریکا بود، تمام تجربیاتش را در رمانی بازآفرینی کرد به نام «اداره پست».
رمانهای بوکوفسکی از این جملهاند: «هزار پیشه»، «زنان»، «هالیوود»، «ژامبون با نان چاودار» و «عامهپسند». طرز تفکر او درباره جهان غمانگیز است: «اگر بخواهم رک حرف بزنم حالم از همه چیز به هم میخورد. نه من قرار بود به جایی برسم نه کل دنیا. همهمان فقط ول میگشتیم و منتظر مرگ بودیم. در این فاصله هم کارهای کوچکی میکردیم تا فضاهای خالی را پُر کنیم. بعضی از ما حتی این کارهای کوچک را هم نمیکردیم. ما جزو نباتات بودیم. من هم همینطور. فقط نمیدانم چه جور گیاهی بودم. احساس میکردم یک شلغمم!» او در سال ۱۹۵۵ با زخم خونریزی بسیار جدی در بیمارستان بستری شد و در ۱۹۹۴ به خاطر عوارض ابتلا به سرطان خون درگذشت.
هشت: برام استوکر/ بیماری: ناتوانی حرکتی
سال گذشته بود که تازهترین اقتباس از آثار برام استوکر پخش شد؛ مینیسریال «دراکولا» از شبکه بیبیسی. پیش از آن چندین اقتباس بر اساس رمان «دراکولا» انجام شده بود که از جمله معروفترینشان میشود به فیلم فرانسیس فورد کاپولا در سال ۱۹۹۲ اشاره کرد. جالب اینجاست کسی فکر نمیکرد نویسنده «دراکولا»، برام استوکر، که ۱۲۰ سال پیش این رمان را نوشته بود، زنده بماند. او کودکی نحیف بود که سالهای ابتدایی زندگیاش را در رختخواب گذراند. تا ۷ سالگی توان راه رفتن نداشت و همه گمان میکردند تا پایان عمر نیز به همین شکل خواهد بود. با این حال برخاستن و بازگشت به زندگی برام استوکر را پزشکان تعبیر به معجزه میکردند.
چون سالهای ابتدایی را فقط بهناچار روی تخت دراز میکشید. مادرش آن روزها برایش از افسانههای ایرلند میگفت و قصههایی که بعدها در ذهن برام استوکر جان گرفتند. او قصهها را میشنید و با وضع جسمانی نزار خود، همچنان دراز کشیده بود. وضعیت روانی او نیز در سالهای بعد همچنان تحت تأثیر دوران کودکی بود. با این حال چنان به بهبودی دست یافت که حتی به تیم فوتبال دانشگاه نیز راه پیدا کرد. هنوز هم کسی نمیداند بیماری استوکر تا ۷ سالگی دقیقا چه بود اما در هر حال که مانع حرکت کردنش شده بود. عدهای بر این باور هستند که مفهوم معلولیت در تعبیر انسان تنها و بیپناه، در همین سالها در ذهن استوکر شکل گرفت.
او کودکی بود که جز مادر در آن سالها هیچ پناهی نداشت و همین باعث شد این مفاهیم در ذهنش قوت بگیرند. به همین دلیل پیوندهای استعاری بیپناهی انسان را در آثارش میبینیم. بلند شدن او از بستر نیز با تغییر معجزهآسا همراه بود و همین امر هم به شکلی استعاری در آثارش تداوم یافتند. رستاخیز مردگان هم شاید ملهم از همین برخاستن او از بستر بیماری بود. البته کلیدواژهها و مفاهیم اصلی در آثار یک نویسنده را نمیتوان صرفا به خاطرات زیسته او محدود کرد و هر چه را نوشته بر اساس زندگیاش بیرون کشید. آموختهها، حشر و نشرها و البته مهمتر از همه، ناخودآگاهی آدمی، در دسترس نیست که همه چیز را دقیق مشخص کنیم. با این حال این مفاهیم را هم در کتابهایش نمیشود نادیده گرفت و بیارتباط به زندگیاش دانست.
۹ : جورج اورول / بیماری: سل
«عمر خرها دراز است» این جمله معروفترین جمله بنجامین، یکی از کاراکترهای رمان مشهور «قلعه حیوانات» است. رمان درباره گروهی از جانوران اهلی است که در اقدامی آرمانگرایانه، صاحب مزرعه آقای جونز را از مزرعهاش فراری میدهند تا خود اداره مزرعه را بهدست بگیرند تا عدالت و رفاه ایجاد کنند. رهبری این جنبش را گروهی از خوکها بهدست دارند، ولی پس از مدتی این گروه جدید نیز به رهبری خوکی به نام ناپلئون همچون آقای جونز به بهرهکشی از حیوانات مزرعه میپردازند و هرگونه مخالفتی را سرکوب میکنند.
این وسط، بنجامین (خر داستان) تنها موجودی است که نسبت به شورش بیتفاوت میماند چون بر این باور است که انسانها چه برده باشند و چه آزاد، باید تا پایان عمر مصیبت بکشند. به این ترتیب، نسبت به آنچه در مزرعه اتفاق میافتد بیتفاوت است. وقتی مزرعهدار توسط حیوانات بیرون رانده میشود، بنجامین تنها حیوانی است که مثل مابقی ذوقزده نمیشود. او فقط تماشا میکند چون میداند که اوضاع هیچ تغییری نخواهد کرد. در نهایت هم پیشبینیاش درست از آب درمیآید چراکه خوکها بر اوضاع مسلط میشوند و رفتاری را با حیوانات دیگر در پیش میگیرند که تفاوتی با دوره قبل ندارد. «قلعه حیوانات» آینه تمامنمای بسیاری از قدرتطلبان جهان بود و در تمام جهان هم طرفداران زیادی پیدا کرد. نویسندهاش جورج اورول، شاهکار دیگری هم دارد به نام رمان «۱۹۸۴».
اورول در سال ۱۹۴۱ همکاریاش را با سرویس خبری «بیبیسی» آغاز کرد و این فرصت بسیار خوبی بود تا بتواند از نزدیک با شخصیتهای مشهوری چون تی. اس. الیوت آشنا شود. با وجود دستمزد بالا، در سال ۱۹۴۳ از این سمت استعفا کرد تا نوشتن رمان معروف «قلعه حیوانات» را بنویسد. اورول در دهه ۳۰ مثل خیلی از روشنفکران به اسپانیا رفت تا علیه حکومت فاشیستی فرانکو بجنگد. همانجا هم بود که مجروح شد و تا پایان عمر هم کاملا بهبود نیافت. در تمام این سالها جسته و گریخته با عفونتهای ریوی هم درگیر بود. در عین حال سیگاری قهاری هم بود. همین هم شد که در نهایت سه سال آخر عمرش را برای درمان این بیماری در بیمارستانهای مختلف بستری شد. سرآخر هم در سن ۴۶ سالگی و به علت ابتلا به مرض سل درگذشت.
۱۰ : چارلز دیکنز / بیماری: ام. اس
دیکنز در مقطعی از زندگی ناچار بود روزانه ۸ ساعت کار کند؛ کارگری محض. فقط باید برچسب روی کنسروها میزد. آن هم نابغهای که بعدها قرار بود یکی از بزرگترین نویسندگان جهان باشد. در اهمیت او همین بس که بعد از نوشتن رمان «الیور توئیست» کاری کرد مسئولان شهر به تقلا بیفتند و راه چارهای برای زاغهنشینان اطراف لندن پیدا کنند. دو رمان از او نیز هست که در اکثر فهرستهای شاهکارهای جهان نامشان را میبینیم؛ «آرزوهای بزرگ» و «دیوید کاپرفیلد». جالب اینجاست فقط بر اساس رمان «دیوید کاپرفیلد» تاکنون بیش از ۱۳ اقتباس سینمایی و انیمیشن انجام شده است که مخاطبان ایرانی قطعا بعضی از آنها را از تلویزیون ایران دیدهاند.
از «آرزوهای بزرگ» نیز قریب به ۳۰ برداشت سینمایی و کارتونی انجام شده که بعضی از اقتباسهای آن چه در قالب مجموعه کارتونی و چه در قالب فیلم سینمایی، پخش شده است. یکی از پرطرفدارترین انیمیشنهایی که بر اساس داستانهای این نویسنده بزرگ انجام شده، کارتون «اسکروچ» است. «اسکروچ» در واقع کاراکتر اصلی داستان «سرود کریسمس» بود. همینطور «دختری به نام نل»؛ نام اصلی این رمان البته «دختری به نام نل» یا «نل» نیست بلکه «مغازه عتیقه فروشی» است. رمانی که در سال ۱۸۴۱ به صورت کتاب چاپ شد. این رمان دیکنز که نسبت به سایر آثار او در ایران کمتر شناخته شده، در غرب مورد توجه و انتقاد منتقدان بهنامی چون جرج اورول هم بوده است.
او در مقالهای درباره این رمان مینویسد: «آنچه در وجود دیکنز هست و نمیتوان تقلیدش کرد، آفرینندگی و نوآوری غریب اوست که در فصل «دختری به نام نل» (مغازه عتیقهفروشی) هم شاهد آن هستیم.» «دختری به نام نل» توسط شرکتی ژاپنی در ۲۶قسمت و بر اساس رمانی از چارلز دیکنز ساخته شد که پخش آن از سال ۱۹۷۹ تا ۱۹۸۰ به طول انجامید. دیکنز در سالهای پایانی عمرش ثروتمند و موفق بود اما کم خوابی و افسردگی مزمن باعث شده بود تواناییاش را در نوشتن از دست بدهد. او در سال ۱۹۷۰ بر اثر ام. اس مغزی جان خود را از دست داد. چارلز دیکنز بیشک یکی از تاثیرگذارترین نویسندههای تاریخ است و رمانهای او هنوز هم جزو پرفروشترین آثار داستانی جهان هستند.