کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۴۳۰۴۹۲
تاریخ خبر:

۱۰۰‌خاطره پراکنده| کوی نویسندگان‌، بلوک پنج، ‌طبقه پنجم

روزنامه هفت صبح، آرش خوشخو | در همان کودکی پایم به زندان اوین و زندان قصر باز شد. پدرم گزارشگر روزنامه کیهان بود و مثل اکثریت قریب به‌اتفاق تحریریه کیهان آن دوران گرایشات کمونیستی داشت و توده‌ای بود. او دو بار در سال‌های ۵۴ و ۵۵ راهی زندان شد. یک‌بار هشت ماه و یک‌بار ۱۱ ماه. و خب در هر دو بار عمویم مرا به ملاقاتش برد. در اوین از این شیشه‌ها و گوشی تلفن‌هایی بود که لابد توی فیلم‌ها زیاد دیده‌اید اما در زندان قصر زندانی‌ها را به اتاقک‌هایی مجاور به فضای باز می‌آوردند که جلویش میله کشیده بودند و مراجعین از همان داخل حیاط با آنها حرف می‌زدند.

جالب آنکه آن زمان این دستگیری‌های ساواک آنقدر زیاد و عادی شده بود که در هیچکدام از این دو بازداشت، ‌پدرم از کیهان اخراج نشد. راستش نمی‌دانم جزئیات ماجرا چطوری بوده؛ اینکه در زندان مقاومت کرده یا همکاری کرده، به‌هرحال به سر کارش در کیهان بازگشته بود. یادم هست یک‌بار با هدف ترغیب مصباح‌زاده، رئیس کیهان برای وساطت و تسریع آزادی پدرم، ‌عمویم مرا به ملاقات مصباح‌زاده برد. مردی جا افتاده و آراسته که هنوز برق دکمه سردست‌های طلایی کتش در ذهنم هست.

در آن سال‌ها اگر پدرم در زندان نبود، هفته‌ای یک‌بار در آخر هفته مرا با خودش می‌برد. ابتدا قرار از صبح جمعه بود تا شب، اما کمی که بزرگتر شدم پنجشنبه‌ها می‌آمد دنبالم و تا جمعه‌شب پیش او بودم. زنگ در را نمی‌زد. سر یک ساعتی بیرون خانه پارک می‌کرد و من سوار ماشینش می‌شدم. یک پیکان کرم‌رنگ مدل ۴۹ داشت که ۱۶ تومان خریده بود و بعدش آن را با یک پیکان دودی دولوکس مدل ۵۵ (به قیمت ۳۶ هزار تومان) عوض کرده بود و تا دم مرگش به سال ۱۳۸۱ همان پیکان را سوار می‌شد.

در تمام دوران کودکی‌ام یک ماجرای پرطول و تفصیل بر سر نفقه بین پدر و مادرم در جریان بود که اعصاب همه را نابود می‌کرد و پدرم با لجاجت پرداخت نفقه را به تاخیر می‌انداخت! چه کودکی گندی داشتم! نمی‌توانید حدس بزنید که یک زن جوان بیوه چه زندگی سختی می‌توانست در آن سال‌ها داشته باشد. و شاید به همین خاطر است که مادرم حتی حالا هم نمی‌تواند پدرم را که بیست سال است درگذشته، ببخشد. و اینکه هیچ کدامشان هم دوباره ازدواج نکردند.

مادرم که بسیار جوان بود (۲۷ ساله) برای حفظ حضانت من از ازدواج پرهیز می‌کرد و پدرم هم تو مایه‌های اینکه همان یک‌بار بس است. به‌هرحال هیچ‌وقت در آن سال‌ها و سال‌های بعدی او را در کنار هیچ زنی ندیدم. سال‌ها بعد، ‌یک سال پس از فوتش، ‌وقتی در تحریریه چلچراغ بودم خانمی حدودا شصت ساله به دفتر چلچراغ آمد و مرا پیدا کرد و با لبخندی گفت می‌دانی من با پدرت نامزد بودم! او که حالا مادر دو دختر نوجوان و دانشجو بود، برایم تعریف کرد که در سال‌های ۵۳ تا ۶۰ نامزد پدرم بوده و بارها تا یک‌قدمی عروسی پیش رفته بودند اما هر بار این اتفاق رخ نداده بود.

گاه به‌خاطر زندان رفتن‌های پدرم، ‌گاه به‌خاطر ترس پدرم از ندیدن و از دست دادن من و گاه به‌خاطر مسائل مالی. (هرچند فکر می‌کنم من برای پدرم بهانه بودم!) او برایم نقل کرد که پدرم چه وسواسی داشت که من آن خانم را هیچ‌وقت نبینم. و بالاخره در سال ۱۳۶۰ ماجرایشان به بن‌بست رسیده و خانم به‌دنبال سرنوشت خود رفته بود و دیگر خبری نداشت تا اینکه از طریق دخترش متوجه حضور یک خوشخو دیگر در چلچراغ می‌شود و بعد هم خبر مرگ پدر من را می‌خواند. خانم وقتی حیرت مرا دید از کیفش عکسی از دوران جوانی خودش بیرون آورد و گفت فکر نکن من همیشه شکسته و پیر‌ بوده‌ام (شکسته‌نفسی می‌کرد البته. خانم برازنده‌ای بودند). در عکس سیاه‌و‌سفید‌،‌ دختر خانمی جوان و سرزنده به من خیره شده بود. داستان عجیبی بود.

برگردیم به داستان جمعه‌ها با پدر! این آخر هفته‌ها برنامه ثابتی داشت. پارک، ‌چلوکباب و سینما. اوایل مرا با احتیاط به دیدن فیلم‌های چارلی چاپلین می‌برد اما به‌تدریج دایره فیلم‌ها وسیع‌تر شد و به ال‌سید و اسپارتاکوس و حتی این گروه خشن (!) رسید. قسمت پارک هم عالی بود به‌جز وقت‌هایی که پدرم مرا به پارک ساعی می‌برد و مجبورم می‌کرد که از وسایل بازی آن مثل بزکوهی بالا بروم و از میله‌هایش تاب بخورم و بپرم پایین.

در واقع می‌خواست محیط کاملا زنانه اطرافم در طی شش روز هفته را در همین نصف روز جمعه جبران کند. و خب وقتی به خانه بر‌می‌گشتم پر از گلایه و شکایت بودم به مادرم، از روز سختی که گذرانده بودم‌! این تلاش وقتی مضاعف می‌شد که پدرم مرا با خودش به کوه می‌برد و من در قبل از شش سالگی کلکچال و پلنگ‌چال و شیرپلا و اوسون و گلابدره را طی کرده بودم. این را هم بگویم که از سال ۵۴ پدرم به همراه بسیاری از چهره‌های مطبوعاتی توسط سندیکای مطبوعات صاحبخانه شدند.

در تقاطع بزرگراه آل‌احمد و شیخ فضل‌الله (آن سال‌ها اسمش ایوبی بود)، کوی نویسندگان. ۱۲۰ واحد آپارتمان دو‌خوابه و سه‌خوابه از ۱۲۵ تا ۱۶۰ متر. با یکسری امکانات که برای آن سال‌ها جالب بوده. مثل تلفن، ‌آسانسور، فروشگاه اختصاصی، چراغ گاز تعبیه شده در دیوار، ‌لوله‌کشی گاز، ‌شوتینگ زباله،‌ ‌ویدئو سانترال‌،‌ زمین بازی، ‌زمین ورزشی و ‌سالن اجتماعات. خانه‌ها اما دلگیر بودند، به‌خصوص که سقف‌هایشان کوتاه بود.

می‌گفتند این خانه‌‌ها با مساعدت هویدا به روزنامه‌نگارها تخصیص داده شده. حمید مصدق و ذبیح‌الله منصوری از ساکنین سرشناس این آپارتمان‌ها بودند و بعدها حسن آقا حبیبی هم به این آپارتمان‌ها آمد و مربی تیم فوتبال مجتمع شد. و اینکه سوابق سیاسی پدرم مانعی برای گرفتن یکی از این آپارتمان‌ها نشده بود. بلوک پنجم، ‌طبقه پنجم.

کدخبر: ۴۳۰۴۹۲
تاریخ خبر:
ارسال نظر
 
  • farbod7

    روح پدر مرحومتان شاد. همان نصف روزهای جم عه تاثیر خودش را گذاشته.