۱۰۰خاطره پراکنده| استاد دولتآبادی همکلاسی من
روزنامه هفت صبح، آرش خوشخو | سه ماه بهار ۵۸ در سال تحصیلی پس از انقلاب را در همان حالت مختلط گذراندیم. در همان مدرسه بهآفرین در میدان ثریا و من کلاس چهارم بودم. اما اول مهرماه ۵۸، دبستانهای مختلط جمع شدند و پسرهای مدرسه ما منتقل شدند به مدرسه خطیر در ضلع شمالی میدان ثریا که مدرسه دولتی بسیار پرجمعیتی هم بود. با دیوارهای خاکستری و تیره و شرایط خاص خودش. کلاس پنجم.
هر کلاس یکی دو نفر بزنبهادر داشت با نوچههای خاص خودشان که روی بقیه اعضای کلاس آخرین فنون رزمیشان را تمرین میکردند. همیشه قبل از ورود معلم در همان داخل کلاس چندین جفت پسر ده یازده ساله را میدیدی که با جدیت در حال مشت زدن یا زیر خم گرفتن همدیگر هستند و خلاصه شرایط مدرسه با مدرسه قبلیام کاملا فرق داشت! پیروزی اتفاقیام در یکی از این نفسکش طلبیدنهای یکی از بزنبهادرهای کلاس (فامیلیاش دولتآبادی بود) موجب شد تا در کل سال حاشیه امنیت داشته باشم.
موفقیتم در آن نبرد هم بهخاطر استفاده از یکی از فنونی بود که داییام به من یاد داده بود و موجب شد تا استاد دولتآبادی به شکلی باورنکردنی پخش زمین شود (البته قبلش سروصورت من بهاندازه کافی کبود شده بود). در یکی از همین نبردها دستم با مشت یکی از همکلاسیهای عزیز از آرنج در رفت (یعنی جدیجدی همدیگر را ناقص میکردیم) و نمیدانم مادرم چرا بهجای درمانگاه مرا برد نزد یک خانم پیری در یک اتاق کوچک تاریک و نمور در خیابان خواجهنظام که با روشهای سنتی شکستهبندی، دست مرا جا انداخت و هوارم در کل منطقه پیچید.
و خب در این دوران، حوادث انقلاب راه تمام بازیگوشیهای ما را بسته بود. از مدرسه که پایمان را بیرون میگذاشتیم تظاهرات بود و جنجال و زدوخورد. طرفداران بنیصدر علیه طرفداران بهشتی، طرفداران مجاهدین علیه طرفداران حاکمیت، طرفداران دانشجویان خط امام علیه طرفداران دولت موقت. ترور مطهری، مفتح، ماجرای سعادتی، درگذشت آیتالله طالقانی و… جوانان کمسن و سالی که آمده بودند میدان ثریا و فریاد میزدند بهشتی بهشتی طالقانیو تو کشتی!
و در این میان اعدامها بود و جنگهای داخلی در ترکمنصحرا و خرمشهر و کردستان. و ترورهای شهری که گروه فرقان آن را شروع کرد و طی پنج سال بعد به یکی از بلاهای تهران بدل شده بود. در سرسام و تنشهای آن روزها، کمبود گاز، نفت و خاموشیهای برق گریبان مردم تهران را گرفته بود. چراغهای گردسوزی که در کمترین غفلت دود شعلهشان ردی سیاه بر دیوار و سقف خانه برجای میگذاشت. موز و کره به شکلی اسرارآمیز نایاب شدند.
گوشت و مرغ کم شده بود و ایستادن در صف گوشت کابوس دوران کودکی من شده بود. در قصابی اصغرآقا برای گرفتن یک کیلو گوشت باید دو سه ساعت میایستادم. با اشتیاق و دلهره به ترکیب گوشت و چربی و استخوان نگاه میکردم که به سلیقه اصغرآقا سهمیه گوشت ما را تشکیل میداد. اما در این هاگیر واگیر جمعههای من با پدرم بهرغم افت کیفیت ادامه داشت! حالا نوع فیلمها عوض شده بود و پدرم مرا به دیدن زد ساخته کوستاگاوراس میبرد و یا حکومت نظامی.
همینطور فیلم ترور و حتی همشهری کین. یکبار هم یک فیلم ایتالیایی با شرکت فرانکو نرو که از شدت بیپردگی و برهنگی پدرم مجبور شد مرا از سالن بیرون ببرد! ماجرا مال تابستان ۱۳۵۸ بود و سینما ماژستیک. در آن سالها دیدن چندباره فیلم محمد رسولالله و همینطور فیلم قلعه عقابها هم جای ویژهای برای خود داشتند که البته طبیعی است که هیچکدام از دو فیلم را با پدرم نرفتم.