یک روز کاملا معمولی در تپههای اوین
روزنامه هفت صبح، آرش خوشخو | ۳۰ فروردین ۱۳۵۴ روزنامهها با تیتر درشت از کشته شدن ۹زندانی در حال فرار از زندان اوین نوشتند.در تعقیب و گریز ماموران امنیتی با ۹ زندانی که از ون انتقال زندانیها در حوالی بزرگراه شاهنشاهی (چمران ) گریخته بودند. اما چهارسال بعد مشخص شد که این ۹ نفر در تپههای اوین در یک صحنهسازی با گلوله مستقیم کشته شدهاند.
این شیوه دیگر اعدام نبود. نوعی تبهکاری سیاسی بود. نشانهای از انحطاط.مشخص نشده که دلیل این تصمیم چه بوده است. چرا چنین نقشهای طراحی شد تا ۹ چهره سیاسی به این شیوه مافیایی در تپههای اوین کشته شوند؟ برخی میگویند فوکوس کردن سازمانهای حقوق بشر بر جریان محاکمه بیژن جزنی دراواخر دهه ۴۰ منجر شده بود تا ساواک خودش را از شر او خلاص کند.
تئوریسین سرشناس ۳۸ساله که هفت سال از ۱۵سال حبسش را گذرانده بود. برخی میگویند تشدید فعالیتهای مسلحانه دو گروه چریکی فدائیان خلق و مجاهدین صبر حکومت را طاق کرده بود. بهخصوص که فدائیان خلق زیر سایه تئوریها و توانایی سازماندهی جزنی تشکیل شده بود(هرچند جزنی هیچ وقت عضو این سازمان نبود و اصلا تشکیل این سازمان بعد از زندانی شدن جزنی بوده است.
ولی از زندان به شکل تئوریک و مستمر به آنها خوراک فکری میرساندهاست ) حملات مستمر فدائیها به نیروهای بلند مرتبه نظامی و امنیتی احتمالا ایده جنونآمیز انتقام را درون ساواک شکل داده بود و برای فراری از تبعات قضایی و پیگیریهای سازمانهای حقوق بشر آن ماجرای فرار را مطرح کردند.
این ایده ازآنجا منطقی است که مارکسیستهای انتخابشده برای کشتار، همه از چهرههایی بودند که همیشه مورد احترام و اقتدای چریکها قرار داشتند و مهمترین کمونیستهای نادم نشده و اعدام نشده در سیستم امنیتی رژیم محسوب میشدند. هفت مارکسیست (جزنی،ضیا ظریفی، سرمدی،کلانتری،جلیلی افشار، چوپان زاده، سورکی )در کنار دو عضو مجاهدین یعنی ذوالانوار و مصطفی جوان خوشدل.
چهار سال بعد در خرداد ۱۳۵۸ و در محاکمه دو بازجوی بسیار خشن ساواک یعنی آرش و تهرانی اسرار حادثه بهار ۱۳۵۴ افشا شد.
تهرانی با نام واقعی بهمن نادری پور میگوید:«در روز پنجشنبه ۲۹ فروردین رضا عطارپور تلفنی به من اطلاع داد که کاظم ذوالانوار را به بازداشتگاه اوین منتقل نمایم، در آن موقع سرهنگ وزیری رئیس زندان اوین بود و تاکید کرد که این کار باید فوری انجام شود و قرار گذاشت که ناهار را در رستوران هتل آمریکا واقع در خیابان تخت جمشید حاضر شوم.
کاظم ذوالانوار به بازداشتگاه با یک نامه فرستاده شد. ساعت ۲:۳۰ به رستوران رسیدم. رضا عطارپور، محمدحسن ناصری، پرویز بهمنفرنژاد معروف به دکتر جوان، سعدی جلیل اصفهانی معروف به بابک، ناصر نوذری معروف به رسولی و محمدعلی شعبانی معروف به حسینی هم تقریبا همزمان با من آمده بودند. ترکیب افراد برای صرف غذا با هم جور در نمیآمد.»
«عطارپور گفت که حسینی و رسولی زندانیان را از زندان اوین تحویل میگیرند و ما در قهوهخانه اکبر اوینی در نزدیکی بازداشتگاه اوین منتظر میشویم و با سرهنگ وزیری به محل میرویم.»به گفته او رسولی و حسینی زودتر حرکت کردند:«بعد از نیمساعت به سوی قهوهخانه راه افتادیم.
رسولی و حسینی زندانیان را تحویل گرفته و سرهنگ وزیری در حالی که لباس نظامی به تن داشت خود را آماده کارزار با عدهای کرده بود که هم دستشان بسته بود و هم چشمشان. با راهنمایی او و به دنبال مینیبوس حامل زندانیان به بالای ارتفاعات بازداشتگاه اوین رفتیم و سرهنگ وزیری با بیسیم گفت هیچکس اجازه ندارد تا دستور ندادم بالا بیاید.
زندانیان را پیاده کرده به ردیف روی زمین نشاندند در حالی که دستها و چشمانشان بسته بود، سپس رضا عطارپور فاتحانه پا پیش گذاشته و گفت همانطور که شما و رفقای شما در دادگاههای انقلابی خود رهبران و همکاران ما را محکوم کرده و حکم را اجرا میکنید ما هم شما را محکوم کرده و میخواهیم حکم را اجرا کنیم. بیژن جزنی و چند نفر دیگر به این عمل اعتراض کردند.»
اما اعتراض آنها به جایی نرسید و رگبار مسلسل را به سمتشان گرفتند:«اولین کسی که رگبار مسلسل را به سوی آنها بست سرهنگ وزیری بود و از آنجایی که گفتند همه باید شلیک کنند همه شلیک کردند، من نفر چهارم یا پنجم بودم که شلیک کردم.»با تعریف این خاطره دادگاه به هم ریخت.خصوصا آنجا که تهرانی گفت که دستهای آن ۹ نفر بسته و روی زمین نشسته بودند:«بعد سعدی جلیل اصفهانی بالای سر همه رفت و تیر خلاص شلیک کرد.»
شاید برای همین بود که وقتی درباره اینکه خودش تیر خلاص شلیک کرده از او سؤال کردند، گفت: «نمیدانم.» این جلسه به خاطر ناراحت شدن برخی خانوادهها تعطیل شد و به سومین روز دادگاه رسید.تهرانی (نادری پور) در جلسه بعدی دادگاه گفت: «اجساد آنها را داخل مینیبوس گذاشته و به بیمارستان ۵۰۱ ارتش تحویل دادیم.
ضمنا چشمبند و پابندها بهوسیله من و رسولی انجام شده بود. لباسهای خونآلود و چشمبندهای مقتولین به دستور عطارپور، توسط من و رسولی سوزانده شد تا مدرکی باقی نماند. من تا دو ساعت قبل از انجام طرح اطلاعی نداشتم. من تا آن زمان با مسلسل تیراندازی نکرده بودم و نمیدانم گلولههای من به کسی اصابت کرده است یا خیر؟»