کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۳۸۸۲۸۹
تاریخ خبر:

یادداشت | ‌فرودگاه؛ بدرقه‌ای که استقبال ندارد!

روزنامه هفت صبح، سارا غضنفری | به نظرم فرودگاه، متناقض‌ترین مکان در دنیاست. همه‌ حس‌های عالم را در خودش دارد. دلتنگی، شعف، خوشحالی، ترس و غم. حالا که مردم بیشتر از قبل هم در حال مهاجرت هستند فرودگاه‌ حرف‌های بسیاری دارد. آدم‌هایی که وقتی پشت آن دیوار شیشه‌ای می‌رسند و دست تکان می‌دهند یک لحظه با خودشان چه فکر می‌کنند، خوشحالند که آنجا ایستاده‌اند و برای پیشرفت به سرزمین آمال و آرزوهای‌شان می‌روند یا غمگینند که دارند یار و دیار را ترک می‌کنند و آن کس که پشت آن دیوار شیشه‌ای ایستاده هی لب‌هایش بیشتر باز می‌شود و دندان‌ها بیشتر نمایان می‌شوند تا آن اشک گوشه چشم مشخص نشود و وقتی مسافر از گیت رد شد، آن‌کس که این طرف شیشه‌ها مانده به صندلی‌های آهنی فرودگاه پناه برده و هق‌هق سر می‌دهد.

خودم بارها در این موقعیت قرار گرفته‌ام. برادرم به واسطه شغلش همیشه در حال سفر به خارج از ایران بود و ما همیشه در فرودگاه،‌ آن‌وقت‌ها فرودگاه مهرآباد مرکز پروازهای خارجی بود و ما همیشه در فرودگاه بودیم یا بدرقه‌اش می‌کردیم یا به استقبالش می‌آمدیم. در آن خنکی همیشگی سالن فرودگاه و همهمه‌ها،‌ آدم‌ها و حال‌شان غریب بود اما چیزی که هیچ‌وقت به طرز عجیبی تغییر نمی‌کرد گریه بود. یا اشک شوق یا اشک ترک کردن. آدمی که می‌شد سال‌ها به ایران نیامده باشد و خانواده‌اش را ندیده بود.

اگر در و دیوار فرودگاه زبان داشت حتما خیلی حرف‌ها می‌زد. از آنهایی که رفتند،‌ آنهایی که ماندند و آنهایی که جایی ندارند و بین ماندن و رفتن همیشه در بین صندلی‌ها سرگردان بودند. اصلا ماجرای فرودگاه در ادبیات، شعر و فیلم‌ها هم نقش پررنگی دارد. حتی خاطرم می‌آید مردی به نام مهران کریمی، هجده سال ساکن سالنِ ترمینالِ فرودگاه شارل دوگل پاریس می‌شود! هجده سال در سالن فرودگاه زندگی می‌کند و حتی کتابی درباره‌ زندگی‌اش در سالن فرودگاه می‌نویسد.

فرودگاه متناقض‌ترین مکان دنیاست. ترس از پرواز دارم و تا جایی که شده از این مکان دوری کرده‌ام اما اواخر سال ۸۸ که تصمیم گرفتم برای همیشه از ایران بروم عجیب‌ترین خاطره فرودگاهم بود. فکر می‌کردم دیگر تمام شد، برای همیشه می‌روم. بعد به خیل مردم خوشحال که چمدان به دست منتظر پرواز بودند خیره نگاه می‌کردم که چطور روی این صندلی‌های سرد و آهنی سالن انتظار، راحت نشسته‌اند و اصلا دل‌شان برای جد و آباءشان تنگ نمی‌شود!

شاید همین آه و ناله و زاری که در فرودگاه راه انداختم ماندن در بلاد فرنگ را اندازه دو سال فقط برایم قابل تحمل کرد و وقتی برگشتم کم مانده بود همان صندلی‌های سرد را هم ببوسم! یک بار برای عزیزی نوشته بودم خداحافظی از آن‌کس که می‌خواهد برای همیشه برود سخت‌ترین کار است. باید در خانه وداع کرد. خاطرات را همان‌جا در جعبه پاندورا گذاشت و درش را بست. نباید در میان آن همه چشم، میان آن دیوار شیشه‌ای خداحافظی کرد مبادا پای پوینده راه کسی را ببندی.

نباید در فرودگاه جلوی چشم آن همه آدم، در جایی که همه منتظرند تا بروی، چشم‌هایت پُر و خالی شوند. اشک‌های بزرگ از چشم‌هایت فرو بریزد و مردم نباید ببینند چطور موقع بدرقه ناگهان در جعبه پاندورا باز می‌شود و خاطرات در میان آن همه چمدان و بلیت و پاسپورت کسی را زمین‌گیر می‌کند.

بله برای من فرودگاه همیشه و همیشه یعنی بدرقه، استقبال ندارد. احمدرضا احمدی، شاعر معاصر برای فرودگاه شعری دارد که حق مطلب را به خوبی ادا می‌کند. « دیگر نمی‌خواهم در فرودگاه/ از پله بالا رفتن مرا / نظاره کنی/ و من در هواپیما تا مقصد/ دو چشمان گریان تو را/ با خود حمل کنم./ آن روز مه هم نبود/ که من تو را/ برای همیشه در عمرم گم کردم…»

کدخبر: ۳۸۸۲۸۹
تاریخ خبر:
ارسال نظر