یادداشت| هنوز لیلا را نشناختهاند
روزنامه هفت صبح، یاسر نوروزی | یکی از نویسندگان صاحبنام، هفته گذشته پیغامی برایم فرستاد که بیشتر شبیه متلک بود تا نقد یا نصیحت. قصه برمیگشت به یادداشت هفته گذشته در این ستون و یکی دیگر از مطالب بخش «باشگاه مشتزنی» که دوستانی نادیده در شبکههای اجتماعی به اشتراک گذاشته بودند و پخش کرده بودند. نام این آقا در بحثی که میخواهم عنوان کنم مهم نیست؛ حرف ایشان مهم است. نوشته بودند مضامینی که در مطالبم عنوان میکنم که نشان میدهد خودم را به آن راه زدهام و پاک از مرحله پرتام!
مقصودشان این بود وقتی به مرگ و میری وحشتناک و دستهجمعی دچار شدهایم، سخن از امید یا زیباییها چه فایدهای دارد؟ در پاسخ اما عرض شود دوست عزیز؛ بیشترین آیکونی که این ماهها در شبکههای اجتماعی خرج کامنت این و آن کردهام میدانی چیست؟ قلب سیاه! همان قلبی که بعد از عبارت تسلیت برای بازمانده میفرستیم. یعنی خواب نیستم یا خودم را به خواب نزدهام. میبینم چه اتفاقی پیرامون ما در جریان است و اگر نوشتههایم را دنبال کرده باشی حدود چهار سال پیش در انتظار چنین روزهای شومی بودم.
همان زمان نوشته بودم از آنچه اتفاق خواهد افتاد. نه اینکه پیشگو باشم یا به ترهات خرافات دچار شده باشم؛ مثل گوزنی خسته فقط به غریزه شنیده بودم صدای پیش از زلزله را. تمام پستهای مربوط به این روزها در صفحه اینستاگرامم موجود است و در یکی از یادداشتهای هفت صبح هم به آن اشاره کردهام. پس احتمال چنین روزهای سیاهی را میدادم. اما وقتی که به آن رسیدیم و مردم را گرفتارش دیدم، خلاف عدهای باور به فرافکنی نداشتم.
مشکل شما و نسل شما در واقع این است که هیچوقت پیکان را سمت خود نگرفتید. فقط در مقاطع مختلف زندگی، خودتان را رونده راه درست دانستید و دیگران را به خطا. هر کسی در دایره شما بود، در مسیر حقیقت بود و هر کسی نبود، در گمراهی. زمانی اصلاحطلبی، زمانی اصولگرا، زمانی روشنفکری، زمانی تجددخواه. چه خوب گفت مولوی وقتی گفت: «ساعتی میزان آنی، ساعتی موزون این / بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش».
زمانی شاملو طعنه زد به سهراب سپهری که: «سر آدمهای بیگناهی را لب جوب میبرند و من دو قدم پایینتر بایستم و توصیه کنم که «آب را گل نکنید!» تصورم این بود که یکیمان از مرحله پرت بودیم…» شاملو شاعر بزرگی بود و من هم مثل بسیاری شیفته اشعارش هستم. با این حال در زمانهای میزیست که عموما گمان میکردند حقیقت قطعیست. یعنی اگر دو نفر به دو راه مختلف میروند، یکی بیگمان خطاست. اما بعدها زمانه نشان داد هیچکدام از مرحله پرت نبودند، فقط هر کدام باید راه خود را میرفتند.
برای همین من به نویسندگانی که با پشتکار و تلاش همچنان در هر زمینهای مینویسند، احترام میگذارم و مسیرشان را راهی میدانم که راه آنهاست. چرا باید راهشان را خطا بدانم؟ دوران خودخداپنداری گذشته برادر من! و دوره گلهوار نویسندگان بیشبان و چوپان گذشته! نمیتوانم از یأس بنویسم؟ از ناامیدی، ناامنی، بیپولی، فلاکت، سیاست و کثافت بنویسم؟ نوشتن یادداشتهای بیوقفه راجع به تمام اینها، کاری دارد؟ کاری که «همه» میکنند، چه سختی دارد؟ هدف من منتها این نیست.
هدفم این است این روزها برای چند دقیقه هم شده در دل خوانندگان اندکم شعفی ایجاد کنم. خودم را به آن راه نزدهام بلکه آگاهانه راهی را انتخاب کردهام؛ راهی که به اندازه بضاعت من در این شرایط سخت مردم، فقط عمل به این جملهست: «به جای لعنت کردن تاریکی، شمعی روشن کن». نوشتهاید همه دارند مسخرهام میکنند چون عقلم را از دست دادهام. اول اینکه تحسین یا تکفیر «همه» در طول تاریخ ضامن چه چیزی بوده که حالا من به راه «همه» بروم؟ دوم اینکه از مجنون پرسیدند: همه انگشت ملامت سوی تو گرفتهاند؛ بیم نداری از طعن و تمسخر مردم؟ گفت: همه مجنون نیستند؛ بیم دارم که زمان گذشت و مردم هنوز لیلا را نشناختهاند.