یادداشت/ شوشکهای در سینهام
روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: یک عزیزآقا پامناری میگفتند و صدتا عزیزآقا پامناری از زبانشان میریخت. توی شترخون و تیردوقلو از صبح خروسخون تا غروب شغالخون توی پاتوقاش مینشست و مردم آلاخونوالاخون عریضههای شفاهیشان را با او در میان میگذاشتند. میدانستند که اراده کند، همه چیز را فوری و فوتی ردیف میکند.
مخصوصا نقطه ضعفش یتیمان بودند. آنجا که یتیمان پامنار را قلمدوش میکرد یا برایشان گیوه و چاروق میخرید انگار که به کعبه رفته و برگشته باشد. یا وقتی دست به سینه در مراسم تدفین اموات محله مخصوصا شبهای حنابندان دخترکان بیپدر میایستاد و گردن کج میکرد آدم دلش میخواست درسته دورسرش بگردد. یا حتی وقتی که از چشمهایش خون میبارید و به روی رباخوارها خنجر میکشید نوردیده هشت محله طهرون میشد. آنگاه دیگر شیر نر هم جلودارش نبود.
مورخان دلنازک بعدها چنین گفتند که طهران قحطزده جنگجهانی اگر عزیزآقا را نداشت جنازه روی جنازه تلمبار میکرد. او از بس که پای منار مسجد محله نشسته و به درد و داغ مردم رسیده بود معروف شده بود به عزیز پامناری. دیگر کسی با عنوان«شاهزاده عزیزالله میرزا» نمیشناختش. در قصههای زیر کرسی اهالی طهران، این قصه سینه به سینه میچرخید که یک شب در پامنار، مردی به نام آقامحمدحسین میرسد خدمتش و به آرامی درگوشش پچپچ میکند که«راهی مکه است به سلامتی انشالله. اول خدا، بعد کَرم عزیزآقا. دار و ندار ما دست شماست.»
* دو: آقامحمدحسین ششماه آزگار سفرش طول کشید. کشتیها و اسبهای کهر بسیاری سوار شد تا رسید به مدینه و زیارت کرد. دوباره شترها و گاریهای بسیاری را سوار شد و بازگشت. پایش که رسید طهران، شهری مرگزده، خاموش و مصیبتزده دید که ربطی به آن شهری که از آنجا عازم زیارت شده بود نداشت.
انگار جادهها را اشتباه آمده باشد. فهمید که در غیاب او، طهران بوی لاشه و غم گرفته است. نمیدانست که عفریته قحطی و خشکسالی، شهر او را از زیبایی و میمنت، تهی کرده است. تازه وقتی رسید خانه و عمارت لبریز از سوگواری و چشمهای تکیده خانوادهاش را دید فهمید که عزیزآقا در این مدت حتی دیگچه مسی خانهاش را فروخته تا خرج زن و بچه آقامحمدحسین کند. زنش گفت در حالی که مردم شترخون و پامنار و سرچشمه گلّه گلّه از گرسنگی تلف میشدند شبها مردی ناشناس عبایش را میکشید روی سرش و توی دستمال چهارخانهای، متاعی میگذاشت پشت در منزل آقاممدحسین، در را میزد و میگریخت که صورتش را کسی نشناسد و اَجرش از بین نرود.
کسی نمیدانست که در طول این قحطیها زن و بچه خود عزیزآقا به جای نون برشته تنوری، خاکاَرّه میخوردند و زن و بچه آقامحمدحسین آرد نفیس گندم و گوشت بز. تازه وقتی که آقامحمدحسین رسید پامنار و دوزاریاش افتاد که زن و بچه خود عزیزآقا در قحطی و وبا و خشکسالی از بین رفته و سرقبرآقا دفن شدهاند، زد به کلهاش. حالا آقا محمدحسین چه شکلی میتوانست از عزیزآقا قدردانی کند؟ فقط باید جانش را روی خوانچهای میگذاشت و تقدیماش میکرد که آنهم ناقابل بود.
* سه: در میان پاتوقدارهای طهرون البته این فقط عزیزآقا نبود که سرش به تناش میارزید و مردم به لاخ سبیلاش قسم میخوردند. در نقلهای سینه به سینه مردم، مردان اهلوفایی در صنف قهوهچیها و سنگتراشها بودند که جانشان از یاقوت و لعل یمن ارزشمندتر بود.
مخصوصا پاتوقدارهای قهوهخونه سنگتراشان و قهوهخونه سراجالملک و کافه آیینه در بازار که حامی و پناه مردم بودند. اما عزیزآقا نورچشم همه آنها بود. همان عزیزآقا که داروغهها یکروز دست راستش را قطع کرده و دست بریده را از تیری در چارسوق آویزان کرده بودند که باعث عبرت بزنبهادرها و لوطیان شود.
دست بریده لوطی عودلاجان ماهها آنجا آویزان بود و غروبها هر کس که میدید گمان میکرد که این دست بریده، بیپناهترین بیرق عالم است. عزیزآقا وقتی از مسلخ برگشت افتاد روی دنده غوز که الا و بلا راضی به دیدار هیچ طبیبی نیست. «بگذارید من بمیرم. تنهایم بگذارید.» همان عزیزآقا که از جد پدری به محمدعلی شاه و از جانب جّده مادری به معزالدوله نسب میبرد و به طبقه شازدگی خود پشت کرده بود.
پس کلاه ماهوتِ شازدگی را زمین انداخته و کلاه نمدی لوطیان بر سر گذاشته و به جای قندره و ارُسی، گیوه ملکی پاش کرده بود و دیگر آنقدر یاغی و عاصی شده بود که عید نوروزها به مراسم سلام قبلهعالم نمیرفت و اسمش را از شاهزاده عزیزاللهمیرزا تبدیل کرده بود به عزیز خالی. عزیز پامناری نوکر مردم. یکهبزن و سرکرده لوطیان شش محله طهرون که در اواخر رمضان سال ۱۳۰۸ قمری در مسجدشاه با نایبان قاطرخونه سلطنتی درگیر شد و یکتنه در مقابل صدتایشان ایستاد.
نوچههای وحشتزدهاش به محض آنکه شوشکه و قداره داروغگان را دیدند زدند به کوچه الفرار اما عزیز به تنهایی غرید و دوازده نفر از قاطرچیان را انداخت و الباقی را چنان زهرهترک کرد که از ترس جانشان گریختند. پایان این رزم اما دراماتیک بود. دست او را قطع کردند و عزیز از درد بیآبرویی افتاد توی خانهاش و طبیب به منزل راه نداد.
او البته نه به خاطر بیدستیاش بود که طلب مرگ میکرد بلکه از بابت تحقیر داروغهها خود را پیش خود خوار و ذلیل میدید. فراشان خونخواری که در دارالحکومه طهران غفلتا ریخته بودند سر عزیزآقا و دست و پایش را بسته و شلاقش زده بودند. بعد به فرمون مظفرشاه در غل و زنجیرش کرده و موهای سر و ابرو و سبیلهایش را تراشیده، دست راستش را بریده و از چهارسوق آویزونش کرده بودند و دیگر از آن روز به بعد عزیز فکر میکرد که عزیز کسی نخواهد ماند.
پس مرگ را عاشقانه طلب میکرد تا با مردم طهران چشم در چشم نشود. در چنین بحبوحهای بود که آسیدحسن رزاز به دادش رسید. وارد خانهاش شد و در میان شیونِ و زاریِ زنان، عیسیخان حکیمباشی را دید که گوشه اتاق مریض، سیخ ایستاده و با عتاب عزیزآقا روبهرو است که نمیگذارد دست به کیف طبابت ببرد. خون چکهچکه از بازوهاش بر تشت میریخت و صورت لوطی به رنگ میّت میزد. سیدحسن به محض ورود، نخست آن شال سبزش را از کمر گشود و بر بازوی عزیزآقا بست و همچنان که زیر لب دعای العفو العفو ای شاه شاهان را میخواند پیچید سمت مطبخ و از زنان کمک گرفت که روغن جوشی درست کنند.
آسیدحسن در همان حال که بر بالین عزیزآقا دعا میخواند و با او پچپچه میکرد به عیسیخان طبیب ندا داد که«هر وقت اشارهات کردم دست عزیزآقا را در روغن جوش فرو کن.» طبیب رنگ از رخش پرید. حکیمباشی چشمانش را بست و دست عزیز را از محل قطعشدگی در روغن داغ فرو برد و جلیزولیز بلند شد اما خود عزیز در خلسهای بود که آخ نگفت. طبیب از حال رفت و عزیز از هوش نرفت اما زنان از پنجره دیدند که سیدحسن استغاثههایش را روی صورت عزیز فوت میکند.
بعدها عزیزآقا پامناری در گوش رفیقش آسید هاشم تعریف کرده بود که:«من همان دم که بازویم را تو روغنجوش فرو بردند فقط داشتم تو چشمهای سیدحسن نگاه میکردم که دریایی از آتش و خون و جنون و محبت بود. دریایی که به جای سوزاندن، آرامش و خلسه میداد. جوری در گوشم شعر زمزمه میکرد که نفهمیدم کی بازویم را در روغن جوش فرو برد و کی مرهمام گذاشت.»
سیدحسن آن شب را پیش عزیزآقا ماند. لقمهلقمه آبجوجه در دهان عزیزآقا گذاشت و آنقدر با آن صدای مردانه مخملش در گوشش پچپچه کرد که خوابش برد. عزیز پامناری به زندگی برگشت و همیشه چاکر و نوکر درگاه آسید حسن ماند اما تصویر دست بریدهای که شبها در میدان چارسوق تکان میخورد در ذهن لوطیان زمانه ماند. زن آمحمدحسین هیچوقت نفهمید آن دست مال کیست که در باد میرقصد.
* چهار: خدا را شکر که صابون عزیز بر تن علامه دهخدا نخورد. دخو خطا و خبط کرده بود که در روزنامه صوراسرافیل در رّد امیراعظم -حاکم گیلان- شعر طنازانهای گفته بود که ورد زبانها شد و امیراعظم، پهلوان عزیز را خبر داد که از دهخدا گوشمالی بگیرد. دخو میدانست که این تهدیدها شوخیبردار نیست پس یک روز از روزهای خدا قاسمخان مدیر روزنامه صوراسرافیل را هم برداشت رفتند سمت کوچه ساداتاخوی در محله سرچشمه که ببینند با عزیز چه کنند.
اتاق عزیزآقا یک خوانچهای وسطش داشت که پر از چپقها و توتونها بود و نوچههای عزیزآقا دورتادور اتاق نشسته بودند و دود میکردند. دهخدا رو به عزیزآقا میگوید ما از راه دور آمدهایم گرسنهایم. طالب نان و پنیریم. نان و پنیر و ماست میآورند. دهخدا لقمهای برمیدارد و به عزیزآقا میگوید عرض محرمانهای دارد. عزیزآقا مریدان را بیرون میکند. آنگاه دهخدا خودش را معرفی میکند و صورت عزیزآقا از فرط خشم سرخ میشود. میگوید«شما که کار خودتان را کردید. بروید. آزادید.» منظورش این است که نان و نمکِ خانه مرا خوردید، تازه خودتان را معرفی میکنید؟ دهخدا میبیند عزیزآقا دست راست خود را زیر عبا پنهان میکند تا چشم کسی در آن نیفتد.
همین را بهانه قرار میدهد و میگوید قطع این انگشتها محصول بیعدالتی و ستم و خودکامگیست و آدم وارستهای چون جنابعالی با این مقام معنوی و این همه مرید چرا باید در نتیجه بیعدالتی، عمری خجالتزده باشد و دستان بیانگشت خود را چون دزدانی که دربارهشان حّدی جاری شده است پنهان نماید؟ پایان سخنرانی او درباره آزادیخواهی و آزادگی به آنجا میرسد که عزیزآقا نه تنها او را میبخشد بلکه قول همکاری با مشروطهخواهان را میدهد و سرسپردگانش سالها در لشکر مشروطهطلبان میجنگند و آخ نمیگویند. چنین است نقش نان و پنیر و روغنجوش در تاریخ مبارزات ایران؛ نان باگت و پنیر مازولا و روغنمایع مخصوص سرخکردنی.