یادداشت دکتر امیررضا مافی| والده من...
روزنامه هفت صبح، دکتر امیررضا مافی | من مادرم را گاهی تماشا میکنم و مدام در او خودم را میجویم؛ در چشمهایش، صورتش، خندیدنش. من مادرم را زیاد میبینم، اما همیشه تماشایش نمیکنم. برای تماشا کردن، باید آرام بود، باید حجاب واقعیت را کنار گذاشت و عمیق و دقیق نگریست. هیچکس یادش نمیآید که مادرش را برای اولینبار کی دیده، چون مادر را همیشه دیده است، از زمانیکه در بطنش بالیده، تا آنگاه که خاطره در ذهن او ثبت شده است.
تماشای مادر، برای من تماشای معشوقی است که هست و نیست؛ در آغوش است و نیست. تماشای مادر، تماشای جاری بودن هستی است. کودک که بودم، در همان خانه شهباز دوستداشتنی، دلم میخواست هر کاری میخواهم انجام دهم یا به قول مادرم «هر آتشی دلم میخواهد بسوزانم.» اما خب ترس از مادر نمیگذاشت. بعد در خیال کودکانهام فکر میکردم که این زن حتماً مادر من نیست و شاید او خودش را جای مادر من زده و کسی هم این را نمیگوید.
یک عکس مادرم بود که لباس راهراه صورتی و سفید به تن داشت و همیشه من بعد از اینکه از دستش ناراحت میشدم، آن را برمیداشتم و گوشهای مینشستم و تماشایش میکردم. من در آن عکس، در آن لبخند، در آن چشمهایی که ثبت شده بود، مادرم را کشف میکردم و پیش خودم میگفتم: «این مادر واقعی من است.» اما مادر واقعی من همان بود که در کنارم نفس میکشید، در زندگیام حضور داشت و بیوقفه میدیدمش.
آدمها با مادرهایشان همهچیز را میشناسند. با مادر مفهوم نیاز را میفهمند، از منع و دعوایش میترسند، از بوسهاش مهر میگیرند، در آغوشش امنیت مییابند، با گرفتن دستهایش مسیر را مینگرند، در نوجوانی از نگاهش شرم میکنند، با تشویقش هیجانزده میشوند، از صدایش به ذوق میآیند و با او بزرگ میشوند. آدمها همراه مادرشان تمام جهان را تجربه میکنند و به هیچکس تا بلوغ نزدیکتر از او نیستند. تماشای مادر، نخستین و بلندترین قدم برای شناخت وجود خویشتن است. دقت به خطوط چهره او، دستهایش، چشمهایش، راهرفتن و ایستادنش.
مادر را که میبینی، همین که میدانی از بطن او جست زدی و به دنیای عجیب آدمها پا گذاشتی، تو را به فکر وامیدارد؛ چیزی فراتر از شناخت ماهیت و هویت، چیزی فراتر از پاسخ به پرسش چیستی و کیستی. مواجهه با مادر، مواجهه با وجود خویشتن است. تماشای مزرعهای که در او رشد میکنی و دامنش، همیشه پابرجاست. من بیشتر اوقات زندگی کودکی، نوجوانی و اوایل جوانی، با مادرم اختلاف سلیقه، فکر و اندیشه داشتم.
همیشه با او بر سر چیزهایی بحث میکردم و حالا فهمیدم که با او هستی دارم و از تماشای صورت هیچکسی به اندازه او خودم را کشف نکردم؛ حتی صورت پدرم که به لحاظ فکری و سلیقهای به او نزدیکتر بودم. من در شوریدگی جوانیام، به مفهوم تماشای مادرم واقف شدم و از دیدن روزمره کمی فاصله گرفتم. خودم را در او و از وجود او یافتم و فهمیدم چقدر ندیدمش. تماشا، با شناخت آگاهانه همراه است و تماشای مادر عبادت.
اگر دیدن اسباب تجربه باشد، تماشا، شناخت است و از شناخت فراتر میرود و وجود را در بر میگیرد. من با تماشای مادرم، وجود خودم را دنبال کردم، از گیرودار حجابهای واقعیت گذشتم و «خویشتن» را یافتم. مادر نخستین «دیگری» انسان است. نخستین مرحله شناخت، نخستین ابژه زنده.
هرچقدر در تماشای مادر بیشتر فکر کردم، به اهمیت وجودشناختی او بیشتر پی بردم، نه به این دلیل که او را ستایش کنم، یا حتی در مقام شامخ مادر، آنچنان که در اخلاق میگویند، بنویسم، بلکه مادر را نخستین امر تماشایی در مسیر فهم خویشتن، یافتم و از این جهت است که تماشا، هستی مختص انسانی است. من همان وقت جوانی و در تماشای عمیق مادرم، فهمیدم چه اندازه این زن، شبیه همان عکس زن پیراهن راهراه صورتی و سفید است؛ در تماشای او فهمیدم که او، خودش است: والده من!