یادداشت/ بیست ماهیچه در چهره
روزنامه هفت صبح، یاسر نوروزی | وقتی لبخند میزنید، ۲۰ماهیچه در چهره درخدمت و انجام وظیفهاند. سهبرابر این تعداد، وقتی که مینویسید به کار میافتند. درواقع همین حالا ناخودآگاه به ۶۰ماهیچه فرمان دادهام بنویسند. میدانید درباره چی؟ درباره یکثانیه پیش. ثانیهای که حدود ۵۰۰سلولِ پوست دستهای من مُردند؛ همین حالا، همین حالا که دارم این نوشته را تایپ میکنم.
هرچند جای آنها را سلولهای نوزاد دیگر گرفتند؛ در طول همین یکثانیه پیش. یکدقیقه دیگر هم اتفاق مهیبی در جهان میافتد؛ ۱۰۴نفر میمیرند. یکدقیقه دیگر البته اتفاقی عجیبتر رقم میخورد؛ ۲۵۰نفر به دنیا میآیند. این آمار و ارقام را از خودم درنیاوردهام. هرچند نمیدانم اصلا این میمِ «خودم» کیست؟
منی که سالانه ۱۵میلیارد سلول جدید در سطح پوستم میروید، آیا دیگر منم؟ منِ گذشتهام؟ چون این «من» اگر شبیه تمام «من»های من در تمام لحظات زندگی باشد، دیگر انسانیتی وجود نخواهد داشت. «منِ» بیتغییر نمیتواند در بستر زمان موجودیت پیدا کند و در حرکت باشد. «منِ» بیتغییر ادراک ندارد. «منِ» بیتغییر هیچچیزی از خود نمیتواند بهجا بگذارد چون از اول همان بوده که هست و همان هست و خواهد بود.
بنابراین گاهی فکر میکنم من از هزاران «منِ» دیگر، به هم پیوسته است که هرکدامشان «من»های دیگرند. من همینحالا یکمیلیارد سلول زندهام که شاید هرکدامشان فارغ از من، هویتی دارند؛ آیندهای، حیاتی. به تعداد ستارگان کهکشان راه شیری هم هستند. آدمها موقع شنیدن این اعداد، گمان به «اتفاق» و «تصادف» دارند، هرچند که من یقین دارم هیچچیزی در این جهان اتفاقی نیست.
اتفاقی نیست اگر من مینویسم، اگر شما میخوانید و اگر همزاد ستارگاناید. ما همه هرکداممان خورشیدیم و این هم اتفاقی نیست. چون کربن داریم، هیدروژن، نیتروژن، آهن، آلومینیوم، مس، قلع، روی؛ تمام عناصری که شاید در وجود سیارات خاموش دیگر هم باشند؛ سیاراتی که زمانی نور میدادند و میدرخشیدند.
خاموشی آنها را من به مرگ تعبیر میکنم. چون انسانِ بینور، مُردهست و کسی که دل در گرو شادی دیگران دارد، بیمقدمه خود نور است. حیف که ما کمتر به این شعله دیدهایم. حیف که در زندگی کمتر نور بودهایم. برای همین گاهی که از درخششهای خودم مأیوس میشوم، آینه را میبینم. با خودم میگویم نور نیستی، دستکم آینه باش.
میتوانم بردارم آن را متمایل کنم به هر کجا که خواستم، به آسمان. صبحها زمان طلوع خورشید بهترین زمان دستبهدست کردن آینه من است. میشود آن را به سمت نور گرفت و بیمقدمه خورشید شد. کمالِ «هیچ»شدن این است. «هیچکس»، آدمِ کمی نبود. بازتابی از «همه» بود؛ مردی بود به وسعتِ «همهکس».