یادداشت| امشب خستهم؛ اگه مَردی خودت غذارو بیار بده!
روزنامه هفت صبح، یاسر نوروزی | خیلی کمایم. اما صف هیاتی درست کردهایم متشکل از من، بابا، داداش کوچک، مامان. بابا دیرتر از همه آمده، راحتترین کار را هم دست گرفته؛ سخنرانی هم بیشتر از همه میکند (مامان این را میگوید). مدیریت قابلمه ولی با مامان است. ظرف یکبارمصرف را پر میکند، بابا برنج زعفرانی بپاشد، من خورشت و سیبزمینی بریزم، داداش کوچک تهدیگ جا بدهد. منتها هنوز نصف ظرفها پر نشده، بابا برنج زعفرانی را تمام کرده رفته پی کارش.
مامان میگوید: «یه کار ساده هم نتونستی بکنی! بقیهش رو باید برنج سفید پر کنیم!» رو به بابا میگوید. بابا میگوید: «یکی هم نیست ازمون عکس بگیره، ریا کنیم!» داداش کوچک، وسطهای کار دارد یواشکی تهدیگ میخورد. پخش و پلای سیبزمینیها روی برنج را میدهیم بابا انجام بدهد. مامان میگوید: «این یکی رو دیگه تو رو خدا حواست باشه، به مردم برنج خالی ندیم!» بابا حواسش هست اما سخنرانی هم میکند؛ درباره اینکه به عنوان یک مرد چقدر در کارهای خانه وارد است و همه میتوانیم روی مدیریتش حساب کنیم.
داداش کوچک تهدیگها را تمام کرده و میگوید: «حساب میکنیم!» مامان دارد حرص میخورد که دیر شده و باید زود ببریم پخش کنیم. یک ساختمان نیمهکاره نشان کرده پر از کارگر. شب عاشورایی نذر کرده برایشان قیمه پخته. بهش دلداری میدهم میرسیم. واقعاً هم میرسیم. چون روی دور تند میگذاریم، همه را توی نایلون جا میدهیم و تا مامان ماشین را روشن کند، من ظرفها را چیدهام پشت صندلی. بابا همینجاست که با هیات کوچکمان خداحافظی میکند میرود مطالعه کند.
داداش کوچک هم درس دارد. من و مامان ماسک میزنیم، دستکش دست میکنیم و میرویم. جلوی ساختمان که میرسیم، سرکارگر جلو آمده. خیلی با نجابت و دقت توضیح میدهد که بیست تا بودهاند اما الان هفده تا شدهاند؛ رفتهاند خانه خویشاوندانشان و نیستند. هفده تا ظرف نذری میدهیم. مامان میگوید چارهای نداریم، بگردیم مابقی را به افراد بیبضاعت بدهیم. همانجا در اولین پیچ یک نفر سرش را کرده داخل سطل آشغال. مامان روی ترمز میزند.
پیاده میشوم، ظرف را میدهم. یکی را هم میدهیم به یک نگهبان سرباز. تشکر میکند. یکی ولی میماند. مامان از کنار خیابانی ماشین میراند که هیچکس داخل آن نیست. ته کوچه میخورد به یک سربالایی پردرخت. ماشینرو نیست. پله پله و تاریک است. داخل درختها، کنار بوتهها، مردی را میبینم نشسته کنار آشغالها. به مامان میگویم، روی ترمز میزند. ظرف را که برمیدارم، با احتیاط بالا میروم. نزدیک که میشوم، پیراهن سفیدش چرک شده. پیر به نظر میرسد.
نه ماسک زده، نه هیچی. سیگار هم دستش گرفته. با تعجب نگاهم کرده. ظرف را که جلو میبرم هنوز چیزی نگفته. چشم ازم برنمیدارد. ظرف را که میدهم، با تردید میگیرد. در حال برگشتن که هستم میگوید: «منتظر بودم ولی فکرشو نمیکردم!» پابهپا میکنم. فکر میکنم احتمالا از اینهاست که تازه نشئه کرده. ولی برمیگردم. میگویم: «چی قربونت؟» جواب نمیدهد. ظرف را کنار پایش گذاشته. سیگارش را زمین میاندازد، خاکمال میکند. بعد میگوید: «امشب رو خستهم. هیچجا نرفتم. گفتم اگه مَردی خودت غذا رو بیار بده!» نگاهش میکنم؛ چند ثانیه همانطور ایستاده. او نشسته. بعد چیزی نمیپرسم. برمیگردم.