یادداشت افشار| یا مرا ببر به خانهتان، یا بیا به خانه ما
روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | به خانه میآیم. تلویزیون را باز میکنم. همهچیز گل و بلبل است. رئیسجمهور میگوید رشد اقتصادی ما فلان و فلان و فلان است. معاونش میگوید یک میلیون نفر بیکار را سر کار گذاشتهایم. مشاورش میگوید سال بعد چهار میلیون خانه خواهیم ساخت. اصلا همه چیز جوری دارد پیش میرود که ما به امید خدا سال دیگر هیچ گرسنهای بر روی کره زمین نخواهیم داشت. حتی ابرهای عقیم را بچهدار خواهیم کرد. چنین است که مجری هم خوشخوشانش میشود و خداحافظی میکند. و من میمانم و زهر لبخندی که بر دیوارهای خانه پاچیده است.
یک: رفتهام سوپرمارکت سرکوچه. گفته بودم نیم کیلو سماق فرداعلا از هوراند آذربایجان برایم سفارش بدهد. حالا بستهام را گذاشته کف دستم و منتظرم قیمت بگوید که کارت بکشم. توقع دارم از سی چهل تومن بالا نزند. از دهانش میپرد 225 هزار تومن. میگویم سماق؟ میگوید بله دیگر، خودت سفارش داده بودی. میگویم نیم کیلوش؟
میگوید بله دیگر، پس چی. میگویم مطمئنی آقای قلندری؟ شماره تلفن زینبخانوم سماقفروش از روستای هوراند آذربایجان را میگیرد و گوشی را میدهد دستم. میگویم «سلام. نه وار نه یوخ؟ یاخچیسیز؟ نئچه ویرم گرک سماقا؟ یاریم کیلودی» میگوید «قابلی یوخ. سیز چون تانیشسیز، 220 تومن. اوزگهیه 260 حساب الروخ». فارسی ترکی را قاطی میکنم میگویم «نیم کیلو هستها؟ کیلویی مگر چند میافتد؟»
میگوید «520 ناقابل. آخه ما هیچ چیز قاطیاش نمیکنیم. سماق قرمز خالصه. میدانی دلار امروز چند شده قردش؟» تشکر میکنم. دستم را داغ میکنم که سراغ سماق نروم. اینهمه در زندگی سماق مکیدم حال مگر نمکم چه میشود. پول را واریز میکنم برمیگردم خانه. تلویزیون را باز میکنم بهبه. معاون رئیسجمهور… سخنگوی دولت… مجری… همگی خوشخوشانشان هست و هیچ غمی نیست. بهبه، سال دیگر از قسطنطنیه و شاختاردونتسک و عبدلآباد مستوفی هم میزنیم جلو.
دو: میروم سیگار بخرم از سوپری سر میثاق. دختر جوانی با چند بسته دستمال کاغذی در دست، جلویم را میگیرد «عمو ازم دستمال میخری»؟ میگویم آخه توی خانه داریم که. میگوید «دوسه بسته هم از من بخر. برم کیک و شیرکاکائو بخرم عمو.» میگویم شیرکاکائو و کیک مهمان من. میگوید «هزینه دانشگاهم را با فروش همین دستمال کاغذیها یر به یر میکنم عمو». به جابرآقا چشمک میزنم که بده. شیرکاکائو و کیک بده. دخترک دو سه بسته دستمال کاغذی جیبی میچپاند توی نایلونم. میزند بیرون.
جابر میگوید «دمت ایستی (گرم) این یازدهمین شیر و کیکی بود که مشتریهایم برایش خریدند. بعد که شما دور بشوید میآورد به خودم برمیگرداند و پولش را میگیرد. من کارت دانشجوییاش را هم دیدهام. رشتهاش شیمی است». سلانهسلانه میروم خانه، زرتی تلویزیون را روشن میکنم. همه خوشخوشانشان است. هرکی هم بگوید گرانی، حمال است. هرکی هم بگوید تورم، حمال است. هرکی بگوید دلار چهل و چند تومن، حمال است. هرکی هم بگوید هوا کثیف است حمال است. هرکی هم بگوید افسردگی عمومی و بیکاری، زیاد است که دیگر حمالباشی است. با این حساب، من خودم یک حمالباشی بالفطرهام.
سه: دارم از میدان کوچک سهراه طالقانی میروم سمت تختجمشید که بربری خشخاشی بهار را بخرم و بیایم عصرانه کوفت کنیم. روی نیمکت فلزی پارک کوچک سهراه، پیرمردی خودش را پیچانده لای پتوهای کثیف خنزرپنزر، مقوایی را هم بهعنوان تشکچه زیرش انداخته، کاپشن را هم تا خرخره بالا کشیده و من فقط از سفیدی ریشش و جثه محقرش میفهمم که پیرمردی کارتنخواب است. دارد سگلرز میزند و دندانهایش بههم میخورد.
عجالتا بیبربری، برمیگردم خانه و میگویم یک پتوی گلریز قدیمی پشم داشتیم؟ آن را بده ببرم. زنم میگوید پتو میخواهی چیکار؟ بالاخره به آرزوی دیرینهات که کارتنخوابی بود رسیدی؟ پتو را با حرص و فحش میچپاند توی یک نایلون مشکی بزرگ، میدهد دستم. میبرم سهراه و میاندازم روی پیرمردی کذایی که ریشش قندیل بسته و چانهاش میلرزد. با چشمان باباقوریاش ازم تشکر میکند. از آنور خیابان برمیگردم نگاهش میکنم پتوی پلنگیام زیر نور چراغهای سهراه طالقانی، دارد عین قالی ابریشم میدرخشد.
میروم تا بربری قاسم گلی. برگشتنی از دور نگاه میکنم ببینم پتویم سر جایش هست و پیرمرده سلامت است؟ اما نیمکت فلزی سهراه خالی است و دیگر پتویم از دور نمیدرخشد. نزدیکتر میشوم. میبینم پیرمرده با همان وضع قبل از پتو، درازکش افتاده و باز لحاف مندرساش را رویش کشیده و دارد سگلرز میزند. میگویم مشدی پس چی شد پتو؟ میگوید فروختم دادم موات. میگویم ارزون نمیفروختیها. از اون پلنگیهای قدیمی تمام پشم بود. میگوید «نه، خاطرجمع باش.
میگویم حالا چی میزنی؟ میگوید «لاکردار تلخکی که قیمتش یکهو شد شش برابر. مجبوریم از این آت و آشغالهای قر و قاطی بزنیم». میگویم خسته نباشی و برمیگردم خانه. تلویزیون را روشن میکنم. الحمدالله همهچیز بر وفق مراد است. مدیران و مشاوران و مباشران و مجریها خوشخوشانشان هست؛ «ما داداش شوخی نیست، یک میلیون بیکار را کار دادیم امسال. قیمت دلار هم که کاذب است.» همچنان در نقش حمالباشی مینشینم مقابل تلویزیون و برفکها را نگاه میکنم که دانه دانه آب میشوند اما با این وضع، آب ما نصفشبها قطع میشود. چطور آب وزرا و مجریها قطع نمیشود نصفشبها؟
چهار: دارم میروم برای قمریهای توی تراسمان که صبحها زابهراهمان میکنند از بهار یک کیلو ارزن بخرم. الحمدالله خوراک آنها ارزن، ارزان است و میتوان با بیست سی تومن یکی دو هفته سیرشون کرد و باز صدای زندگیساز بغبغوشان را شنید. جلوی سوپری، پسربچه بسیار زیبایی دفتر مشقاش را باز کرده جلویش و در حین نوشتن، چشمش هم به ترازویش هست که بغل دستش است. دارم ارزن را میریزم توی مشمای مشکی که زنی پیچیده در چادرسیاه که صورتش زیاد مشخص نیست میگوید «آقا ببخشید فضولی نباشه، ارزن برای چی میخری؟»
میگویم خب، برای کفترها و قمریهایمان. میگوید به نظرتان انسان گرسنه را اگر سیر کنیم مفیدتر است یا قمری را؟ میگویم «چه ربطی دارد خانم. هر دوشان را.» میگوید الان همان 32 هزارتومنی که برای ارزن قمری دادی میتواند پول چندتا تافتون و بربری برای زندگی ما باشد. میگویم با همین سی و دوی ارزن؟ میگوید بله با همین 32 ارزن. بچه سرش را انداخته پایین و دارد نوک مدادش را با دندانش میجود که مادرش مرا ول کند. دیگر نفهمیدم چه شد و چه نشد که باارزن و بیارزن، برمیگردم خانه و تلویزیون را روشن میکنم.
الحمدالله همهچیز گل و بلبل است. یک مسئول دارد خبرهای خوب خوب در حوزه اقتصاد میدهد. مجریها کیفشان کوک میشود و خوشخوشانشان میشود که بیکارها را یکییکی فرستادند دنبال کار و برای تکتک ملت خانه میسازند و گاز هم اصلا گران نشده است و قیمت دلار هم کاذب است و هوای آلوده تهران ساخته دشمن است و آبهایمان نصفشب قطع نمیشود.
پنج: من دیگر به این نتیجه رسیدهام که ما بهعنوان شهروندان این سرزمین خیالی و مدیران ما به همراه وزرا و مشاورین و مباشرین و مجریهای تلویزیونی، اساسا در یک مملکت زندگی نمیکنیم. یا آنها زندهاند و ما مرده یا برعکسش. یا آنها در خیالاتشان سیر میکنند یا ما در توهماتمان. اصلا جهان موازی ما به همدیگر نمیخورد. انگاری که ما معاصر همدیگر نیستیم. قدیمها اینجور وقتها مردم شعری میخواندند که «یا منو ببر به خونهتون یا بیا به خونه ما».
به نظرم حالا هم یا ما برویم خانه آنها یا آنها قدمرنجه کنند خانه ما. اینطوری که همزمان در دو مملکت جداگانه اما با مختصات مشترک زندگی کنیم بیشتر به هیچکدام از دو طرف نمیآید. از همه مهمتر اینکه واقعا میخواهم بدانم آیا آنها هم نصفشبها آبشان قطع میشود؟ من به لاخ موی سبیلم قسم میخورم که آب ما نصفشبها قطع میشود. میدانم قطع شدن آب آدم در نصفشب مشکل خاصی نیست اما خوب بالاخره باید با چیزی مطلبم را تمام میکردم دیگر!