یادداشت افشار؛ کمی خفهخون لطفا، فقط کمی
روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: راستش در این هوای پستِ خاکستری، باز هوای نق زدن دارم از صبح. هوای خودخوری و فحشهای قبیحه بیمخاطب. از لحظهای که با تصور چشمهای ویران «ننهعلی» از خواب برخاسته و به خود گفتهام خدایا این شب را که من عین بوفالوی نَر خوابیده بودم ننهعلی چگونه از سر گذرانده است. مادر نیستم که بفهمم. آدم که هستم. نه، راستش به آن هم دیگر شک دارم. من نهایتش یک قاطر ناطقام.
* دو: خوب. از صبح که از خواب برخاستهام مثل همه آدینههای حوصله سَربر، کاغذ همچنان جلویم ولو شده و دارم خطخطیاش میکنم دل و جیگرش را. با کمی اشکال از اجنه و از ما بهتران. کمی هم افحاش رکیکِ تخلیهکننده به توده بیشکل و بیمخاطبی که نمیدانم کیانند. آیا وجود دارند یا نه. وجودش را دارند یا نه. من بیوجود البته سیبلهای بهتری دارم اما دنبال دردسر که نیستم.
کمی به چشمهای ننهعلی فکر میکنم که این شب بیسحر را چگونه روشن کرد و مادرها مگر چقدر گنجایش غم دارند. کمی هم به این فکر کردم که باز این یاس فلسفی نوپدیدم را سر چه کسی و چه چیزی خالی کنم؟ آباژور یا پاشنهکفش یا بیدل دهلوی؟ سیاستمداران که دیگر کارشان از فحش دادن گذشته است. دهانم را تفی نمیکنم.
* سه: با همین خطخطی کردن کاغذهای مقابلم است که ساعت را به سه بعدازظهر رساندهام. البته با چهل تا چایی دهانسوز و غلیظ که آنهم دیگر سیراب نمیکند و ره به حال خرابم نمیبرد. دردم این است که میخواهم پاسخی به احوالاتم پیدا کنم و از خود به عریانی بپرسم که آیا ننوشتن هم میتواند در این روزگار پلشت فضیلت محسوب شود؟ یعنی وقتی که نوشتن تبدیل به کاری تکراری و مهوع و بینتیجه میشود پناهآورندگان به آن چرا دست از جان نمیشویند؟
* چهار: خوب. در حین صدور افحاش قبیحه به دار و ندار روزگار، صورت یک کسی هم اینجا جان گرفته و ایستاده مقابلم که کمی شبیه آقای مزینانیست و میگوید خوب حالا امروز ستونت را پر کن، بعد برو کپه مرگت را بگذار. چشم. بله حتما. دارم شروع میکنم. تا ۴ فرستادمش. هر لاطائلاتی که کاغذ را حیف کند.
* پنج: یوگی بدبختی که همزادم است اینجور وقتها برای امدادرسانی به من سوژههایی رو میکند. مثلا. مرد حسابی بیا چیزی برای ننهعلی بنویس خوب. ننهعلی؟ آیا گمان داری که درد او اساسا با واژههای موجود در دایرهلغات من قابلبیان هست؟ او در این یکی دو روز که دُردانهاش از دست رفته است صدبار بلکه هزاران بار مرده است. چگونه خود را جایش بگذارم؟ یوگی میگوید خوب بیا از گرانی نخودچیکشمش بنویس. گرانی نخودچی کشمش؟ کسی هم ترتیباثر میدهد قربان؟
من هرگاه که برای خریدن سیگار و بربری به مغازههای سرکوچه سر زدهام از شنیدن نالهها و زوزهها و حیرتهای خریداران از گرانی روزمره خورد و خوراکشان سنگ شده و به خانه برگشتهام. من دیگر حساسیتم را به گرانی و این قبیل احوالات از دست دادهام. ولش کن. زوزه اضافی ست. به جایی نمیرسد. یوگی میگوید پس بیا چیزی درباره بازیهای مصیبتبار تراختور و مالکش و این مسعودخان شجاعیات بنویس که خسته و هلاکمان کردهاند؟ میگویم به چه درد میخورد؟ یارو مالک تیم مگر به حرف کسی هم گوش میدهد؟ چاردیواری خودش هست و اختیارش را دارد.
* شش: کاغذها دستهدسته از اشکال و افحاش قبیحه سوررئالم خطخطی شده است اما سوژه امروزم را پیدا نکردهام. یوگی میگوید اصلا حالا که اینهمه مرگآلود شدهای بیا درباره فضیلت مرگ بنویس.
برو بابا تو هم حوصله داریها. مگر در کدام زمان از تاریخ جهان، مرگ اینهمه عریان و مهاجم، سمت ما ساکنان جهان خیز برداشته بود که این دومیاش باشد. مرگ میخواهی؟ بیا پیش من. عزرائیل هم بینوا دیگر خسته شده است.
چیزی که هر روز و هر ساعت درگیرشایم چه حاجت به نوشتن دارد؟ یوگی خجستهاحوال میگوید آهان پیدا کردم داداش. بیا درباره خانم صدیقه دولتآبادی بنیانگذار نخستین روزنامه متعلق به زنان بنویس که این روزها داری کتابش را میخوانی. میگویم یادت نیست؟ بعد از انقلاب، مشتی گاگول ریخته بودند سر مزارش که با موادمنفجره پودرش کنند و نمیدانم چرا از خیرش گذشتند. میگوید خوب همین هم خوب است که؟ ولم کن عامو. میخواهی کار دستمان بدهی؟ یکی و یککاره بردارم از صدیقهخانم بنویسم که چی؟ نه بابا، اساسا از رده خارج است.
* هفت: پس چه میماند اخوی؟ نه از مرگ مینویسی و نه از زندگی. آیا چیزی میان این دو هست؟ بیا از مسی بنویس. از درآمدش. یا از تتل. که دنیا از دست موجوداتی چون او قهوهای شده است. یا از مرگ فریکثیفه که خاطرات ساندویچخوریمان را زیر خاک برد. یا ولنتاین اصلا. ببین چقدر سوژه در این دنیا ریخته عمو. میگویم بفرما برای کدام مخاطب؟
بر اساس کدام اجتماعی یا فلسفی؟ بر مبنای چه فضیلتی؟ و چرا؟ میگوید پَه. تو دیگر از دست رفتهای خودت خبر نداری. میگویم از قضا خبر دارم. اما آیا خاموشی گزیدن در این جمعههای بیخبری پرفضیلتتر از نوشتن تکراریات نیست؟ آیا گِل لگد کردن از امر مکانیکی نوشتن، عاشقانهتر و پربازدهتر نیست؟ دیگر کی به آه و فغان ما گوش میدهد یوگی عزیزم؟
* هشت: یوگی رفته است و کودکدرونم امروز چموشتر شده است. علنا میگوید کمی خفه خون گرفتن به هیچ جای دنیا برنمیخورد عزیزم. فقط کمی. فقط کمی. دوباره از هفته بعد گِلهایت را لگد کن و حقالتحریرت را بگیر و سوار مادیانت شو و در خیابانهای سرد شب بتاز. خوب کودکدرونم است دیگر؟ از خانه که نمی توانم بیرونش کنم، برود توی خیابان بخوابد و بیفتد گیر باندهای قاچاق انسان که ببرند اعضایش را دربیاورند و بفروشند؟