یادداشت ابراهیم افشار| میره به حجله شادوماد!
روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: دیگر از نوشتن سوگنامه برای قهرمانان نابود شده، خسته شدهام. وگرنه حقش بود برای آخرین لبخندهای همین محسن قاسمی، قهرمان کشتیفرنگی آسیا از لرستان که دیروز پریروز بعد از چند سال اغمانشینی رخ داد چیزی روی کاغذ بیاوریم و به جامعهای که هوای قهرمانانش را ندارد تبریکی عرض کنیم که از صدتا تسلیت بدتر باشد. مردی که هنگام ترکاعتیاد در کمپ، به دست اراذل ضربهمغزی شده بود. این مدل ترک دادن در ایران از آن داستانهای دیوانهکننده است. نمیدانم محمد بنا درباره مردان فرنگیکاری که زندگیشان ناگهان به فاجعهای ختم میشود، چه فکر میکند.
مثل بابک قربانی که در زندان دیزلآباد خودکشی کرد و میدانم که آقای بنا در زندان کرمانشاه به ملاقاتش رفته بود و بعد از شنیدن خبر مرگ او، تا مدتها خواب و خوراک نداشت. زندگی فاجعهبار بابکها و محسنها در ایران به مویی بند است. مثل زندگی وحید و مهدی و کریم و حمید و بقیه ستارگان سرخابی که هر کدام میتوانستند برای خود زندگی آرام و مجللی داشته باشند ولی ناگهان سر از کویر درمیآورند. یا همان علی اکبریان که روزی تاجیها برایش میمردند اما وقتی برای مصاحبه با او به زندان قزلحصار رفتم- مخصوصا اندوه دخترکش که تازه بهدنیا آمده بود و نامی برای او اختیار نکرده بود- کم مانده بود خودم را به دامن بساط افیون بکشاند!
در پیشینه ستارگان و قهرمانان آلوده ورزش ایران، میتوان از زندگی دهها چهره سوخته؛ چیزنگاری کرد. از ضیا میرقوامی و اکبر و مهراب و اصغر عالیه و ناصر. اما هیچکدامشان مرا اندازه سیروس دیوانه نکرد. چون توی ماههای آخر زندگیاش عادت کرده بود که با رفیق جینگش دائم به دفتر پیچشمیران ما بیایند. حالا تماشای آن مردمکهای ظلمات که لبریز از غم و اندوه بود با برگزاری لیگ تختهنرد دلخوشکنک، قابل فراموشی نبود. مردی بهشدت سخی و دست و دلباز که بزرگترین لذت زندگیاش بغل کردن یک بالش و رفتن به عالم ماسوا بود.
در آن وضعیتی که خود ریالی درآمد نداشت و باشگاههایی که در آنها مربیگری کرده بود، پولش را نمیدادند کلی عمله و نکره بهش پناه آورده بودند و او آنقدر معرفت داشت که خود برود دستقرض بگیرد بلکه درد آنها را التیام دهد. وگرنه درد خود با این چیزها قابلرفع نبود. آن روزها عجیب افسردگی گرفته بود و هر چه التماسش میکردم برای یک مصاحبه خونین و مالین، قولش را میداد اما زیربار نمیرفت. سینهاش مخزن رازها بود. آخرش هم یک روز مهدی زنگ زد که دارم میروم شمال و برگشتنی از شیشه جلوی رنوی لهشده رفیقمان که لکهای خون و تیکهای از موهای مجعدش بر آن چسبیده بود عکسی انداخت و آورد که مرا تا مدتها از خواب و خوراک انداخت.
دو: حالا بیآنکه مرگ رقتآور قهرمان فرنگی ایران، اشکی به چشمها بیاورد آنچنان درگیر روزمرگیهای سیاسی، اجتماعی و اقتصادی شدهایم که نمیدانیم زیرجلد پنهان جامعه چه میگذرد. قدیمها اگر از لبهای سیاه و چشمهای خمار مردمان اهل نشئهجات، پی به ابتلای آنها برده میشد اکنون گاه با جوانان خوشتیپ و تر و تمیزی مواجه میشویم که رنگ صورتشان شبیه گلبرگ لاله است و هیچ شباهتی به مخموران ندارند.
اما ابتلایشان به انواع قرصهای محرک، شخصیتهای پارانویایی از آنان ساخته و با این حساب، آمار مبتلایان به مواد مخدر و محرک، علنا از دسترس خارج است. حتی یک جمالالدین نوربخشی پیدا نمیشود که ما را با چهره زیرزمینی جامعه مبتلایان آشنا کند. مثل آمار فاجعهبار سال ۱۳۲۵اش. هنوز این مصاحبه آقای دکتر نوربخش متخصص ترکاعتیاد در آن زمان را در آرشیوم نگه داشتهام که اعتراف کرده «در ایران دو میلیون تریاکی، هفت برابر بودجه کشور را دود میکنند و به هوا میفرستند»!
او در مصاحبهاش با اطلاعات ۱۶ مهر ۲۵ ضمن محاسبه آمار هزینه یک روز از زندگی هر تریاکی، به چنین جدولی روی آورده است:
«تریاک ده گرم ۲۵ ریال
قند ۷۵ گرم ۵ ریال
چای ۱۰ گرم ۴ ریال
زغال یک کیلو ۵ ریال»
جمع ۳۹ ریال. ضربدر دو میلیون نفر تریاکی. با احتساب ضرر و زیان نهایی که به اقتصاد و بهداشت مملکت وارد میشود، به عبارتی به رقم ۲۸۰۸۰۰۰۰۰۰ ریال ختم میشود. یعنی هفت برابر بودجه مملکت محروسه ایران. ایرانی که جمعیتش ۱۵ میلیون نفر بوده است. مردمان خموده مملکتی که با از سر گذراندن جنگجهانی دوم، طاعون، قحطی، وبا و زلزله، گویا پناهگاهی جز زغال خوب و رفیق بد نداشته است!
سه: حالا اگر ذهن رندتان به عالم مقایسه روی آورده و شباهتی با ۷۵ سال پیش این مملکت احساس میکنید، مشتلق بدهید که شما هم یک روانگسیخته مادرزاد بهشمار میروید! وگرنه این سرزمین گل و بلبل کجا و دهه بیست کجا؟! این روزها آنقدر در گرانیهای ساعت به ساعت غرق شدهاید که از پارانویاها و فوبیاهای جامعه جوان غافل ماندهاید. این غفلت شیرین بر همهمان مبارکها باد. دست بزنید و شادی کنید! غنچه بیارید لاله بکارید خنده برآرید، میره به حجله شادوماد!