کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۴۵۵۸۵۱
تاریخ خبر:

یادداشت ابراهیم افشار | من نویسنده نیستم

روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: آقا من دیگر نویسنده نیستم. نهایتش یک حمال‌‌القلم‌‌ام. همچنان که یک وانت نیسان آبی، قشنگ هر صبح و شب بار شنبلیله و میلگردش را حمل می‌‌کند، من نیز فوق فوقش یک حمل‌کننده خودکار آبی بیک‌‌ام. این استنتاج هراسناکی است که مدت‌‌هاست خرخره‌‌ام را جویده است. مدت‌‌هاست که وقتی از خیابان به خانه برمی‌‌گردم به خود می‌‌گویم حقا تو دیگر نویسنده نیستی و نمی‌‌توانی باشی.

یا وقتی زنم از خرید برمی‌‌گردد و انبانی از نفرین‌‌ها و فحش‌‌های زنانه دنیا را خطاب به من بر زبان می‌‌راند، حس می‌‌کنم دیگر نویسنده نیستم. نباید باشم. حالا دیگر نهایتش یک وانت نیسان خشمگینم که دارد بار میلگرد یا شنبلیله‌‌اش را حمل می‌‌کند و وقتی به مقصد می‌‌رسد وظیفه‌‌اش تمام است. اما من چه؟ من چرا ناتمام مانده‌‌ام؟

دو: آقا من دیگر نویسنده نیستم. با روی خوش بگویید که کجا می‌‌توان از نویسنده بودن استعفا داد؟ یا چگونه می‌‌توان؟ مثلا می‌‌توان به دفتر ثبت اسناد محله رفت و گفت که «ببخشید آمده‌‌ام از نویسنده بودنم استعفا دهم. چه مدارکی مورد نیاز است؟» لابد مسئولش هم نگاه عاقل اندر سفیه‌‌ای به من می‌‌اندازد و می‌‌گوید «آقا بازار ما را خراب نکن. خدا روزی‌‌ات را جای دیگری حواله کند.» خوب در چنین شرایطی به کجا می‌‌توانم مراجعه کنم که این مالیخولیای شکست‌‌خوردگی و ناکارآمدی و بی‌‌مصرفی از من بگریزد؟ آیا برای استعفا از نویسندگی می‌‌توانم به مکانیکی و پنچری محله مراجعه کنم؟ یا حتی قابله محله؟

سه: عصرها که یک ساعتی برای خرید یا قدم زدن در همین سه‌‌راه طالقانی بیرون می‌‌روم، تا زمانی که برمی‌‌گردم، چنان شمایل خسته‌‌جانی از من بر صفحه روزگار به‌جا می‌‌ماند که هیچ شباهتی به من ندارد. تنها یک سایه خسته و بی‌‌مصرفم که باید یله بدهم روی یک کاناپه و چایی بخورم و فحش بدهم که از زنم عقب نمانم. اصلا برای مردان جهان، این بسیار باعث شکست‌‌خوردگی و حرمان است که آدم در مسابقه‌‌ای شفاهی و انتقامگیرانه، از زنش عقب بماند. چرا باید دایره واژگان من، از خشم او محدودتر و کوچکتر باشد؟ منی که نسبت به رفتارشناسی جامعه‌‌ام اینچنین اخته شده‌‌ام چرا باید در جایگاه یک روزنامه‌‌نگار بنشینم؟ آنچنان اخته و بی‌‌مصرف که گاهی از خود می‌‌پرسم «قربان ببخشید قدر روزنامه‌‌نگار در این سرزمین سقوط کرده است یا من استحاله پیدا کرده‌‌ام؟»

چهار: عصرها که برای خرید یا پیاده‌‌روی بیرون می‌‌روم، به وقت بازگشت به خانه، به یک لاشه‌‌ای صامت و کور تبدیل می‌‌شوم که گویا سال‌‌هاست که از قناره سلاخان آویزان است و نای سخن گفتن ندارد. آنگاه به خود دشنام می‌‌دهم که من روزنامه‌‌نگار اگر بتوانم چشم بر همه چیز ببندم چگونه می‌‌توانم از بینایی‌‌ام در مقابل این مناظر تلخ، حفاظت کنم که هر روز و هر ساعت در پیاده‌‌روها بر سرم نازل می‌‌شود … مناظری سوررئال و خشم‌‌پرورانه، در شرایطی که همچون شکست‌‌خوردگان، سر به زیر راه می‌‌روم، معدودی کف دست می‌‌بینم که … جوری که انگاری در همین وضع تا انتهای جهان به راهم ادامه می‌‌دهم.

پنج: آقا ببخشید من نویسنده نیستم. من حمال‌‌القلم‌‌ام. مدت‌‌هاست که آموخته‌‌ام با بی‌‌اعتنایی به جامعه پیرامونم، از جلد یک روزنامه‌‌نگار متعهد و حساس بیرون آمده و مردمم را نگاه نکنم. پیرمردها و پیرزنانی که من نای نگاه کردن به چشمان‌‌شان را ندارم. کودکانی که در مردمک مصنوعی چشم‌‌هایشان حسی وجود ندارد. یا دختران جوان. خدایا دختر جوانی که در تاریکی کوچه، ناگهان مقابلم می‌‌پیچد و در همان حال، مثل یک وانت نیسان آبی از کنارش می‌‌گذرم و به شعری از نادر پناه می‌‌برم که «که گر گریزم کجا گریزم و گر بمانم کجا بمانم… نه پای رفتن، نه تاب ماندن…»

شش: آقا ببخشید من دیگر نویسنده نیستم. نهایتش یک وانت نیسان‌‌ آبی‌‌ام که مشتی خودکار بیک آبی را پشتش حمل می‌‌کند. نه تنها نویسنده نیستم که قلب هم ندارم. در شمایلِ یک آدمکِ سّر و بی‌‌حس‌‌ فرورفته‌‌ام که اشکی نیز برای ریختن ندارم. شاید حتی غیرت هم ندارم. شاید حتی اصلا من یک خر باشم. چنان بی‌‌حس و واکسینه شده در مقابل مصائب اجتماعی که دست‌‌های دراز شده به سویم را نمی‌‌بینم.

حتی جرات نمی‌‌کنم بپرسم از شمایان که ببخشید در این اجتماع کور و کَر شما چه می‌‌گذرد داداش؟ من تا کی و چقدر باید قدم‌‌هایم را تندتر کنم که از دامنه این دست‌‌های چروکیده بی‌‌صاحب بگذرم؟ چقدر به خودم بگویم که ببین این پیرمرد چقدر شبیه پیری پدرم بود. ببین این دخترک چقدر چشم‌‌هایش شبیه دخترم بود. ببین این بچه با آن صورت کبره‌‌بسته اگر صورتش را به لبخندی تجهیز کند چقدر شبیه کودک من خواهد بود که هرگز به دنیا نیامد. من شبه‌‌نویسنده اکنون چگونه زندگی کنم که دیگر مدت‌‌هاست زندگی کردنم شبیه زندگی نکردنم شده است.

هفت: آقا ببخشید من دیگر روزنامه‌‌نگار نیستم. خسته شدم از بس که در حیطه سینما و فوتبال قدیم پرسه زدم. خسته شدم از بس که در پیاده‌‌روها چشم‌‌هایم را رو به چشم‌‌های مردم بستم. خسته شدم از دست خودم. از دست فحش‌‌های زنم بعد از هر خرید. از خانه نشستن و بیرون رفتن. از بیرون رفتن و دست‌‌های لاعلاج دیدن. واقعا دیگر زمانش رسیده است که مردانگی کنید این یک‌دانه خودکار بیک‌‌ آبی‌‌ام را از دستم بگیرید و به جایش یک نی‌‌لبک بدهید که شاید نواختن نی‌لبک برای آن دست‌‌های چروکیده و آن مردمک‌‌های بی‌‌صاحب، مفیدتر باشد. شاید فردا بروم در ثبت اسناد محله بگویم آقا من می‌‌خواهم از نویسنده بودن استعفا دهم.

اگر آنها هم بربر نگاهم کردند به مغازه بقالی و چقالی بغلی‌‌اش مراجعه می‌‌کنم. اگر آنها هم غلط‌‌‌انداز نگاهم کردند شاید یک تاکسی بگیرم و التماسش کنم که مرا به امین‌‌آباد ببرد. آنجا مطمئنم که دوستم خواهند داشت و رسیده نرسیده خواهند گفت «برایمان یک نی‌‌لبک می‌‌زنی اوستا؟» من آنگاه داستان ملک‌‌جمشید را برایشان می‌‌نوازم که در پایان هر قصه‌‌ای، سه سیب از آسمان به زمین می‌‌اندازد؛ یکی برای من. یکی برای تو. یکی هم برای مالک آن دست‌‌های چروکیده‌‌ای که دیروز مقابلم دراز شده بود و من سیب سرخی نداشتم که کف دستش بگذارم.

کدخبر: ۴۵۵۸۵۱
تاریخ خبر:
ارسال نظر