یادداشت ابراهیم افشار| مامان! من کثیف شدم
روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: اولش باورم نمیشد رضا عبده کارگردان آوانگارد تئاتر آمریکا پسر همین علی عبده معروف به موقرمزه بنیانگذار باشگاه پرسپولیس باشد. اولش اصلا توی کَتَم نمیرفت. حتی وقتی که یکی از گزارشگران بسیار قدیمی و تاجی تلویزیون ایران در محفلی خصوصی داستانی باورنکردنی تعریف کرد که آقای عبده از دست پسرش رضا دق کرد چون رفتارشناسی غیرمعمول جنسیتی او از باورهایش فراتر بود، باز من فکر کردم این هم گوشهای خالهزنکی از دعواهای مضحک آبیها و قرمزهاست و پیش خودم کلی فحش و فضاحت نصیب گزارشگره کردم که این دیگر ببین چقدر ابله شده است.
آقای عبده برای من سمبل بزنبهادری بود. آدمی که یک مشتش گاومیش را از پا درمیآورد و توی دعواهای خونیناش با چاقوکشهای آذرخانم ابتهاج شریک سابقش، قدرت مشت خود را نشان داده بود که با وجود زخمی شدنش، یارو تیزیکش را به درخت دوخته بود یا حتی یادآوری آن سیلی مردافکنش توی گوش فورواردش که رّد دستش تا روزها بر صورت صفر مظلوم مانده بود. اما زندگی بازیهای عجیبی دارد. بعدها وقتی نسخه کهنه مجله «کسموپولیتن» به دستم رسید گزارش «رُز ماری بوز» منتقد معروف تئاتر از پشت صحنه تئاتر نیویورکی رضا عبده با نام «دار.آ. لوز» (بهمعنی حرکت از تاریکی به سوی روشنایی) را خواندم تا ساعتها در خود فرو رفته بودم و چشمهای خون گرفته مرد موقرمزی یادم نمیرفت.
خانم رز از کارگردان بسیار جوان و شکننده ایرانی نوشته بود که مشغول خوردن غذای چینی است و در کارهایش تماشاگران را با تصاویری از آدمخواری، خشونت و تجاوز شوکه میکند. خانم رز در ابتدای گزارش خود صحنهای از تمرین نمایش در سال ۱۹۹۳ را بازسازی کرده بود که «در گوشهای از نمایش، مردی با زنی میجنگد.او را به طناب میبندد و روی زمین میکشد. در گوشهای دیگر مردی با یک نیزه، قربانیاش را نشانه میگیرد و در همین زمان طنین موسیقی وحشتآوری از سالن پخش میشود که دیوارها را بهلرزه در میآورد.»
دو: اما این پسر شکننده با آن چشمهای کافکایی که از ژن یک بوکسور حرفهای و بزرگترین باشگاهدار ایرانی درآمده بود، بهراستی چرا باید اینهمه اهل کشتار و شکنجه و تجاوز و شیزوفرنی اجتماعی میشد؟ پسری که تمام موافقان و مخالفان تئاترش در خلاقیتش شکی نداشتند. رضا متولد ۱۳۴۳ در تهران از مادری ایتالیاییالاصل و پدر بهشدت سنتگرا که در جوانی ایدز گرفت و بسیار زود از دنیا رفت.
خانم رز در آن گزارش از قول رضا آورده که پدرش یک دیکتاتور و یک پدرسالار به تمام معنی بوده است و هرگاه اراده میکرده همسر و فرزندانش را به باد کتک میگرفته و خشونت بیحد و حصر پدر است که رضا را تا پایان عمر کوتاه ۳۱سالهاش رها نمیکند و بزرگ شدن در چنین فضایی است که کابوسهای رضای رنجور و حساس از اعمال خشونت نسبت به انسان بیدفاع تبدیل به مایههای کار نمایشی او میشود. هر لحظه که گزارش خانم رز را بیشتر میخواندم بدنم مورمورتر میشد. چرا باید موضوع دو نمایش رضا عبده قتل پدر میبود؟
کارگردان جوانمرگ تئاتر نیویورک که از نوجوانی از خانه پدر میگریزد برخلاف او اما از مادر بسیار مهربانش به نیکی و با تیتر «روح شاعرانه» یاد میکند. پسر و مادری که برای فرار از واقعیت خشن موجود در خانه پدری که همواره با ناسزاگویی و خشونت همراه بوده است، به دنیای خیالی قصهها فرار میکردند. باهم داستانهای خیالی میساختهاند و همانها را بازی میکردهاند. مکتب تئاتری رضا عبده ریشه در همان نمایشهای صمیمانه خانگی در خانه پدرسالار دارد.
سه: چه کسی باور میکند که آن مرد موقرمزه با آنهمه طرفدار دوآتشه فوتبالی چنان سیاستی در خانه در پیش گرفته که بالاخره یک روز مادر ایتالیایی، رضا را در هفت سالگی بغل میکند و از ایران به انگلیس میروند. رضا در همان هفت سالگی با تماشای تئاتری از پیتر بروک با نام «رویای نیمهشب تابستان» از شکسپیر چنان عاشق نمایش میشود که با همان روح زخمی دنیای کودکی با خود عهد میبندد که «من هم یک هنرمند خواهم شد و چنین تصاویری خواهم ساخت».
رضا در ۹ سالگی به ایران بازمیگردد و در جشن هنر شیراز نقش بسیار کوچکی در نمایشنامه ۱۶۸ساعته رابرت ویلسن بهعهده میگیرد و در ۱۳سالگی چنان از دست خشونتهای پدر عاصی است که از خانه پدری فرار میکند و در خانه زنی نویسنده که ۱۰سال از او مسنتر است، زندگی میکند. همان زن که رضا نامش را به خانم رز معرفی نمیکند به رضا میگوید که «به دنیای فانتزیهایت و رویاهایت همچون گنجی گرانبها باور داشته باش».
رضا عبده در ۱۴سالگی باز از ایران میگریزد و در لندن نمایشی از ایبسن را کارگردانی میکند و چهارسال تمام بهعنوان بازیگر تئاترهای خیابانی ظاهر میشود. سپس سفری به هند میکند تا با فلسفه تئاتریک «کاتاکسائی» آشنا شود. او سپس بهعنوان نویسنده و کارگردان، نمایشنامهای با عنوان «فاتحهای برای پسربچهای با اسباببازی سفید» در یک سالن ورزشی به روی صحنه میآورد اما چرا مرد موقرمزه با شنیدن اینهمه موفقیت ناردانهاش سگرمههایش توی هم میرود؟
چهار: رضا عبده بعد از تجربه زندگی مشترک با آن زن نویسنده در ایران که خودم را کشتم تا اسمش را پیدا کنم و نکردم، دیگر مسیر زندگیاش کاملا عوض میشود و به زندگی رنگینکمانی روی میآورد. خودش در اینباره به خانم رز گفته است: «شاید محبتی را که پدرم باید در سنین کودکی به من نشان میداد از من دریغ کرد». آیا این حرف روح مرد موقرمزی را مکدر نخواهد کرد؟ آیا من مجاز به استناد به حرفهای یکطرفه اویم؟
پ نج: درد رضا عبده چهره تئاتر ینگه دنیا اما فقط در پدرگریزی خلاصه نمیشد. ذات تراژدی ایرانی با سهرابکشی درهم آمیخته بود. این دیگر آخر تراژدی بود که رضا در ۲۸سالگی به ایدز مبتلا شد و پس از آن دیگر با مرگاندیشی تمام سوژه مرگ را وارد متون نمایشنامههای خود کرد. نمایشنامههایی که عجیب با استقبال منتقدین مواجه میشدند. ازجمله تئاتر «قانون باقیمانده» رضا عبده که درباره جفری آدامز آدمخوار بزرگ آمریکایی بود که مردان جوان را میکشت و سر جنازهشان هزاربلای غیرقابل تجسم میآورد.
قاتلی که سمبل فرهنگ آدمخواری در آمریکا بود و صدها نفر را کشته و قطعهقطعه کرده و جسدشان را در یخچالش نگهداری میکرد، در سال ۹۱ دستگیر شد و رضا چندسال بعد تئاترش را بر مبنای زندگی او ساخت. من عاشق این دیالوگ از بازیگر نقش جفری شدهام که بعد از قتلی ویرانگر رو به بینندگان و دوربین میگوید:«مامان من کثیف شدهام، بیا مرا بشوی».
شش: دیگر نمایش پرسروصدای رضا «نقلقولهایی از یک شهر ویران» نام داشت که از ویرانههای ناشی از جنگ بوسنی و حمله آمریکا به خلیجفارس سخن میگفت. از اینکه پیشرفت تمدن، تنها یک دروغ بزرگ است و معنای حقیقی آن پیشرفت و تکامل تکنولوژی جنگی به بهای نابودی انسانهای بیدفاع است. همچنین نمایش «ننگ، راست، سفید» رضا عبده که درباره نژادپرستی و عواقب اجتماعی آن بود. رضا عبده در عمر کوتاه هنری خود ۲۱ نمایشنامه و ۱۲ فیلم ساخت و آخرین نمایش او در حالی اجرا شد که موهای سرش بر اثر بیماری ریخته بود و قادر به راه رفتن نبود و با کمک تهیهکنندهاش روی صحنه میرفت. رضا در ۳۱سالگی در سال ۱۹۹۵ از دنیا رفت. حالا ۱۳ سال از مرگ پدر میگذشت.
هفت: علی عبده مردی بزن بهادر بود که رفتارشناسیاش هیچ نسبتی با پدر حقوقدانش و برادر دیپلماتش نداشت. مردی که دستهای گوشتآلودش قدرت یک فیل را داشت. چه هنگامی که به شوخی، تلنگری به بازیکن انگلیسیاش میزد و چه زمانیکه سیلی در گوش مهمترین فورواردش میکوبید، آدم باید از خیر زندگی میگذشت.
مثل آن روز که در منزلش واقع در طبقات بالای آپارتمانهای «آاِسپ» تهران زیر چانه آلن ویتل ضربهای به شوخی زد که طرف تا دوماه آخ و اوخ میگفت. بیچاره آلن فقط خواسته بود با مدیرش مثلا در حالت شوخی، گارد یک بوکسور را بگیرد. عبده با همان حالت شوخی، ضربهای ریز با سرانگشتانش به زیر فک آلن زده بود که تا دو سه ماه داشت چانهاش را مداوا میکرد و جایش گزگز میکرد!
هشت: همان روزها هم که چاقو را که توی کمر علی موقرمزه فرو کردند، فقط گفت آخ. سوخت و فقط گفت آخ. اما یکجوری گفت که آخاش را فقط خودش بشنود. کولیبازی نکرد. توی خیابون لختیها (سعدی امروز) یواش گفت آخ و یکجوری ننه من غریبمبازی درنیاورد که چاقوکشها بُل بگیرند. آن روز چاقوکش تیرِ اجیرشده، پشت درخت پنهان شده بود. منتظر مانده بود که علی موقرمزه بیاید رد شود و کارش را بسازد. علی که آمد رد شد، قدارهاش را ناغافل فرو کرد تو کتفش و علی نه گذاشت نه برداشت، ناگهان یک مشت آپرکات رو هوا به سمتش ول کرد که آروارهاش آمد پایین و یارو از هوش رفت.
قبل از اینکه علی موقرمزه را ببرند بیمارستان هشترودی، یارو را هم بیهوش تحویل کلانتری دادند و رفتند. توی بیمارستان که حالش خوب شد تازه یکی در گوشش گفت که «آذر خانم فرستاده بودشون». شریک سابقاش. برای انتقام از موقرمزه که دیگر بداند با کی طرف است. اما موقرمزه بادی نبود که با این بیدها بلرزد. آنهمه مشتبازی در آمریکا و آن همه گردنفرازی در صحنه زندگی در یک جامعه «مذّکر» ایرانی دهه سی، حتی آن همه مشت خواباندن بر صورت پلیس تایلند که در جام ملتهای آسیای ۱۹۶۶ به سمت رئیس فدراسیون فوتبال ایران و بازیکنان پرخاشگر ایران تفنگ گرفته و آنها را در محاصره خود درآورده بود، نشانگر دعوایی بودن او بود.
موقرمزه اما با وجود تمام جنگجوییهایش قلبی اندازه فندق داشت و پشتبند دو درگیری، مجبور شده بود غرورش را عین تهسیگار نیمجویده زیر پا بگذارد. یکبار بعد از نواختن سیلی در گوش فورواردش صفرخان- که از بچه خودش بیشتر دوستش داشت- و یکبار هم وقتی که رضایش را در انگلیس با آن وضع عاصی و شورشی و ساختارشکن مردانهگرا دیده بود. صفر را وقتی دید که دلش را شکسته و تاجیها شدید دنبالشاند، یک قوطی شیرینی گرفت و رفت خانه مجردی ایرانپاک و همانجا غرورش را گذاشت توی پیادهروهای بهاری تهران و آنقدر نوازشش کرد که آشتی حاصل شد. اما پسر آشتیپذیر نبود.
۹ : داستان باشگاه پرسپولیس با همین مدل شراکتها و همین مدل تیزی کشیدنها شروع شد. مرد موقرمزی که قدیمها تو امیریه، کسی اگر به زن شوهرداری نگاه میکرد میخواست سرش را از تن جدا کند، ناگهان چنان ابهتی یافته بود که هرکس به ناموسش (پرسپولیس) نگاه چپ میکرد، میخواست شلوپلاش کند. گیرم خاستگاه خانواده پدریاش چنان بود که تدّینشان حرف نداشت و به وقت مرگش حتی مجتهد نامدار مملکت بر سر جنازه پدر نماز گزارده بود و برادری که در سازمان ملل بهعنوان یک فوقتخصص دیپلماسی شناخته میشد.
علی موقرمزه اما توی آن دودمان اصیل، انگاری که از گِل دیگری متولد شده بود. آدمی که خطکشی سیاسی نداشت و میتوانست از طیف چپ (آقا فکری) تا طیف ملی (دهداری) را در حیطه فرماندهیاش جا بدهد و حتی برای شاهینیها پناهگاهی درست کند و از پول خرج کردن برای فوتبال نترسد. مرد موقرمزی که اگر میفهمید ستارهاش آدم کشته و برای نیفتادنش توی هلفدونی، سند لازم دارد بنچاق باشگاهش را میفرستاد دادگاه که شب در قرنطینه نخوابد بچه.
حالا او در روزگار پیری با دو مصیبت مواجه شده بود، هم باشگاهش را از دست داده بود و زندگی را با رفقا در بازی وقت پرکن اسکواش میگذراند و هم با پسری از رگ و خون خودش مواجه شده بود که علنا تمام ساختارهای زندگی سنتی و جنسیتگرایی معمول را وداع گفته بود. طبیعی بود روزی اگر در اوایل دهه شصت و دور از وطن، بعد از یک بازی دوستانه اسکواش با آقاکیان اینها زیر دوش برود و همانجا ناگهان قلبش ترک بخورد و بیفتد زمین. طبیعی بود. رضا عبده در تئاتر دنیا به آوانگاردی شناخته میشد اما پدر… اما پدر… نمیدانست که همان بزنبهادریها و خشونت خانگی و پدرسالاری، چه بر سر کهکشانها و نوابغش میآورد. «مامان من کثیف شدم، بیا مرا بشوی».