یادداشت ابراهیم افشار در رثای درگذشت شجریان
روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: زادن اگر زیباترین کار جهان است مردن از آن هم دلرباتر است. آن هم چنین مرگی. حالا باید آن جنازه نحیف را با همراهی آوازی از ارکستر عندلیبان، ببریم در طوس دفن کنیم. بگذار کنار آن دو رندِ و لولی بزرگ تاریخ- فردوسی و اخوانثالث- آرام بگیرد که مثلث افسانهسرایان خراسان بزرگ تکمیل شود.
حالا لابد فردا اخوان در کفن مزدک، نگاه چپی میکند بهش و از این همه شهرتش که مردم ایران بعد از مرگش چنین همسرایی میکنند رشک میبرد. رشک میبرد به این همه جاودانگی که او خود سهمی از آن نبرد به وقت مرگ. شاید آنجا زیر خاک، اخوان هم به شوق بیاید و زمستانش را دکلمه کند و شجر بخواند. لابد آنگاه حکیم به او خواهد گفت که زادن اگر زیباترین کار جهان است مردن از آن هم دلفریبتر است. به ویژه مرگی چنین سیاوشوار که از آتش گذشتهها را دور هم جمع میکند.
لابد اخوان رند، تکه خواهد انداخت که چطور نشد یکی از مزدکیان، تاری از تارهای صوتیات را از سردخانه بهشت زهرا یا از داخل تابوت طوسیان بدزدد و در موزه ایران باستان نگه دارند برای هزار سال بعد. هزاران سال بعد که آیندگان به نسل ما رشک برند که با وجود این همه زپرتی بودن و بُز آوردن، باز این شانس تاریخی را داشتیم که همعصر او باشیم. همعصر یک موجود نامیرا. مثل همه نامیرایان جهان. مولانا. سعدی. حافظ. فردوسی، بتهوون و مثل خودش. که اکنون با مرگش دستگاه جدیدی در موسیقی ملی راه انداخته است. دستگاهی لبریز از آه و شور و قلندری.
* دو: و حالا که آبها از آسیاب افتاده و جمع سوگوارانش از بیمارستان جم پخش و پلا شدهاند حال روزی را دارم که تازه پشت سبیلهایم سبز شده بود و غصهدار و سردرگریبان، کیهان یکشنبه ۲۰ دی ماه ۱۳۵۶ را میبلعیدم که هنوز نگهاش داشتهام. تیتر زده بود«سیاوش شجریان برای همیشه خوانندگی را کنار گذاشت». همیشه این عبارت «برای همیشه» برای من لبریز از درد و داغ بوده است. عین امروز که«برای همیشه» رفته است.
آن داستان قهر و گریز «برای همیشه» اگرچه با تمام لجاجتهای تاریخیاش که در ذات و ژنش بود زود سپری شد چون یکسالی طول نکشید که بالاخره در زمستان ۵۷ زیر قولش زد و ققنوس از میان خاکستر برخاست و خنیاگر انقلابیون دل از دست داده، شد. اما این بار دیگر هیچ امیدی به برخاستن جسمانیاش نیست و واقعا «برای همیشه» نخواهد خواند. آه برای همیشه. این برای همیشهاش ۱۰سالی هم زودتر آغاز شد. هرگز نگو برای همیشه.
* سه: حالا لابد در طوس، حکیم از فضیلت مرگ میگوید و اخوان، لوطیبازی درمیآورد که وقتی تو مُردی کرورکرور جماعت ترانه مرغ سحرت را خواندند؛ آه از غریبانگی ما که مردم نفهمیدند کی طوسنشین شدیم. لابد میگوید چرا یکی از لوطیان کافهمرمر نبود که تاری از تارهای صوتیات را از سردخانه بدزدد و با آن تار یحییات، ببرد بگذارد توی بوفهات و آن را منزه و پاک برای همیشه تاریخ نگه دارد.
بغل مرغ عشقهایت و شمعدانیهایت و نُتهای محرمانهات و کاستهایی که تمام عمر همچون اشیای مقدس از دسترس گزمگان پنهان کردی. اخوان لابد با آن صدای لرزانش ترانه تفنگت را بر زمین بگذار را دیلیدیلی میکند. بعد هم سری تکان میدهد که: تفنگمان کجا بود خواهر؟ طپانچه ما، نُت و واژه ما بود.
* چهار: شاید سزا این بود که اکنون یک نفر اسنپ بگیرد برای بنان و نورعلیخان برومند که پا بشوند و بیایند طوس و مهمانی پس دهند. در جوابِ آن آوازخوانی تاریخی شجر بر خاک تازه قبر بنان که آن بداههخوانی بینظیرش را در چادرشبی از هقهق پیچانده بود. یا مثل روزی که در خاکسپاری نورعلیخان برومند، آن ترانه «بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران» را سرقبرش سر داد و چنان کولاک کرد که از فرط حزن صدایش حتی گورکن هم گریست. خب آقای بنان، آقای برومند وقتش رسیده که تلافی کنید. فردا در طوس منتظریم. از دست همایون هم دربروید از دست اخوان درنمیروید.
* پنج: اگر بنان و نورعلیخان از دست گزمگان حوصله سفر و آواز ندارند شما را به خدا آقای بدیعزاده را پیدا کنید که بیاید یک دهن ما را مهمان کند در طوس. به شکرانه تولد ابدی این میرنده نامیرا در روزی از روزهای فرخنده دهه چهل که وقتی اولینبار صدای شجر را در اتاق شورای موسیقی شنید از فرط حیرت گیجگیجی رفت و به آقای سایه گفت که «ببین جوانی آمده آواز میخواند که صدایش از اینجا تا اینجای پیانوست» و بعد دستش را باز میکرد تا عظمت صدایش را توضیح دهد:«از سه چهار اوکتاو هم بیشتر.» انگاری که در عمرش عندلیب ندیده بود. حنجرهای به این وسعت، به این قدرت، به این انعطاف، نوبر است والله. سایه لابد پکی به سیگارش زده بود و چشمش درخشیده بود؛ بدهم در این سرای بیکسی را بخواند. واهواه قیامت میشود.
* شش: اگر بنان و برومند و بدیعزاده هم نیستند، شما را بهخدا یکیتان بدود ظلی و طاهرزاده را پیدا کند. اگر قرار باشد امروز نخوانند پس کی خنیاگری کنند؟ بگویید دیگر وقتش است شکستن روزه سکوت و لالمانی. بگویید همین آقای شجریان بخش اعظمی از نُتهای فراموش شده جهان را از صدای عتیقه شما بیرون کشید.
آن روزها که هیچ تکنولوژی مقبولی در کار نبود و او صبح تا شب برای یادگیری گوشهها و دستگاهها کلّهاش را میچسباند به صفحات پر از خَش و خوش صفحه گرامافون شماها و صدبار آوازتان را که از ته چاه میآمد جلوعقب میکرد. بیایید امشب در بزم شام غریبانش یک دهن بیاتترک و افشاری و راستپنجگاه بخوانید. اما یکی هم باید بدود تبریز، آقای بیگچهخانی را پیدا کند. پیرمرد لابد هفتکفن پوسانده است. بگویید به یاد بیداد بیاید تارش را بغل کند که اشک از چوب خشک آن بزند بیرون.
* هقت: اگر بنان و برومند و بدیعزاده و بیگچهخانی را پیدا نکردید زنگ بزنید الازهر مصر، یک قاری دلسوخته بفرستند طوس. مثل آن روزها که خود شجر از الازهر تقاضا میکرد برایش از مصر نوار تازهای بفرستند که بانگ قرآن از جگر زخمی آنها بشنود و خود را چنان تسلیم و تکمیل کند که شنوندگانش پس از قرائت هر آیه، جان به جانآفرین تسلیم کنند.
آخ آخ من هنوز با این بریده روزنامههای زرد و بوی نا گرفته، چه دلخوشیها دارم. تنها بازندگی زندگی شجریان را لای این روزنامهها نگه داشتهام. بریدهای از روزنامه آیندگان ۱۰ خرداد ۵۷ است که نوشته است:«سیاوش شجریان از جمله شرکتکنندگان مسابقه قرائت قرآن بود که در مسجد سپهسالار برگزار شد. اگرچه خواننده خوشصدای مشهدی نشان داد که در تلاوت قرآن نیز در حد استادی ست ولی حریفان گمنام گوی سبقت را از خواننده سرشناس ربودند.
شجریان که از یک خانواده مذهبی برخاسته از شاگردان اسماعیل مهرتاش است که به تبعیت از استاد خود این روزها به صف خامخواران پیوسته است. او از جمله هنرمندان انگشتشماری ست که با دود و دم میانهای ندارد و به یک خواننده ضدسیگار و ضدمشروبات الکلی معروف است. شجریان علاوه بر داشتن صدایی بیمانند، خطاط و خوشنویس چابکدستی هم هست و در این زمینه از انجمن خوشنویسان ایران گواهینامه ممتاز دریافت کرده است.»
* هشت: اگر بنان و برومند و بدیعزاده و بیگچهخانی هم نتوانستند به طوس برسند حداقلش ماشینی دنبال باربد بفرستید که او را از اعماق تاریخ بیاورد. بیاورید و صدایش را در سردخانه گرم کنید که به افتخار شجر بخواند. میدانم خیلیهایتان از فرط غفلت در تحمل آن صدای کهرباییاش، پس میافتید و انگشتتان را میبُرید. مثل کنسرت شب نیشابور شجریان که صدایش از فرط هوشربایی، آن همه کشتهمرده به جا گذاشت.
البته اگر دیدید چنگ باربد شکسته و لباش را گزمگان بریدهاند هراس به خود راه مدهید. حکیم او را خوب میشناسد. میداند که «در محبس که بود آوازی حزنآلود خواند و چهارانگشتش را برید و به منزل که برگشت تمام ربابهایش را به آتش کشید.» اگر باربد حالش خراب بود یکسر بروید پیش درویشخان و او را بر محضر طوس حاضر کنید. تا با آن ترانه معروف صائبخان، زخمهاش را بر جان روزگار بکشد و شعر معروف «دل رمیده ما شِکوه از وطن دارد» را سر دهد. دل رمیده مااااا امان ای اماننن…
* ۹: اگر برومند و بیگچهخانی و بنان و بدیعزاده و باربد دنبال بدبختیهای خود بودند و نرسیدند هول نکنید که مجلس سرد میماند. هیچ مجلسی در حضور اخوان و حکیم سرد نمیماند. تازه خدا را شکر که یادگارش و دستپروردهاش همایون آنجاست و میتواند قشنگ ترانه چرا رفتی چرا رفتی من بیقرارم را با هقهق بخواند و ما کمی آبغوره بگیریم بلکه سینهمان از بیداد روزگار خالی شود. زادن اگر زیباترین کار جهان است مردن از آن دلرباتر است. آن هم چنین مرگی که خود به مفهوم زادن است.