کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۴۲۱۳۷۳
تاریخ خبر:

یادداشت ابراهیم افشار | تنم درد می‌‌کنه صندل بیارید

روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | پنجشنبه‌‌ها که خیلی دلم بگیرد در همین خیابان تخت‌‌جمشید آواره می‌‌شوم. خیابانی که یک روز قرار بود به وال‌‌استریت ایران تبدیل شود و اکنون غروب‌‌هایش در عصر کرونا مزه بلال سوخته می‌‌دهد. راه به راه عمارت‌‌های قدیمی را نگاه می‌‌کنم و با خود می‌‌گویم ببین این تکه همان جایی‌ست که ناصر ملک‌مطیعی برای بازی در صحنه‌‌های فیلم غفلت، با اسب به استودیوی کوشان می‌‌آمده است.

نگاه کن اینجا جای ترمز بیوک قرمز کروکی ناصر است که بعد از دریافت اولین درآمد سینمایی‌‌اش از همان فیلم غفلت به مبلغ سه هزارتومن، خریدش و جانشین اسبش کرد. نگاه کن اینجا همان تخت‌‌جمشید دهه سی است که پاتوق هنرپیشگان بزرگ ایرانی بود که کل سلبریتی‌‌هاشان از هفت تن تجاوز نمی‌‌کرد و دائم اینجا پرسه می‌‌زدند تا مردم دور سرشان حلقه بزنند و آنها امضاهای معمولا تخم‌‌مرغی‌‌شان را بزنند روی کلاسورشان.

نگاه کن ایلوش دارد می‌‌آید. از سر صحنه امیرارسلان است به گمانم. حتما آقای دکتر کوشان دعوایش کرده که مثل لبو قرمز است. گناه از ایلوش است که در صحنه «قالیچه پرنده» در ارتفاع چهارمتری لوکیشن، با قمر وزیر دعوایش شده و چنان ضربه‌‌ای به نشیمنگاهش زده که زنه از آن بالا افتاده زمین و چهار روز است که ساکن خسته‌‌خانه است. نگاه کن اینجا همان پیاده‌‌رویی است که طرفداران بازیگر معروف، فک دکتر کاووسی را پیاده کردند چون در نقد فیلمش به بازیگره گفته بود صورتش مثل بز می‌ماند.

پرسه پنجشنبه‌‌هایم‌‌ را از سه‌‌راه طالقانی آغاز می‌‌کنم. از دم کیوسک تلفنی که ردش مانده است. کیوسکی که چریک‌‌های ابتدای دهه پنجاه، علامت هیپی‌‌ها را رویش می‌‌زدند که یک دایره بود که یکY انگلیسی داخلش ترسیم شده بود و به معنای علامت سلامتی چریک‌‌ها به رفقایشان در قرار ملاقات بود. بعدها وقتی فهمیدم که چریک‌‌ها قرار ملاقات‌‌شان در همین پیاده‌‌روی شمالی خیابان تخت‌‌جمشید را طوری طراحی می‌‌کردند که یک نان سنگک در دست چپ و یک شیشه شیر پاستوریزه در دست راست داشته باشند و به سمت خیابان بهار بروند دیگر هیچ شیشه‌‌شیری دست نگرفتم.

بگذار سیگار کنت کریستالم را روشن کنم و کمی به سمت غرب خیابان بتازم. در تقاطع طالقانی- فیشرآباد می‌‌ایستم و رو به جنوب نگاه می‌‌کنم. از همان دور، ته فردوسی را در طرحی خاکستری‌‌رنگ می‌‌بینم. کوچه شهید شاهچراغی و روزنامه کیهان که بیست سال از عمرمان را آنجا تلف کردیم بی آنکه بدانیم همان جایی که تحریریه ما بود روزگاری مدرسه سن‌‌لویی در مکان واقع شده بود و آنجا را کوچه بابی‌‌ها می‌‌گفتند.

از صدها شخصیت بزرگ دانشمند و نظامی و وزیر و وکیلی که از سن‌‌لوئی درآمدند پس چرا یکی‌‌شان جلوی من درنمی‌‌آید که سلامی بدهم و بگذرم؟ در همین تقاطع است که چشم به ظلع جنوب‌‌غربی می‌‌دوزم و داروخانه دوطبقه تخت‌‌جمشید را می‌‌بینم که به عنوان اولین داروخانه مدرن مملکت در سال ۱۳۴۵ با نام دراگ‌‌استور تخت‌‌جمشید افتتاح شده بود و تمام بچه‌‌پولدارها از آنجا خرید می‌‌کردند. نه تنها داروهاشان را که در طبقه زیری‌‌اش مرکز فروش لوازم بهداشتی و آرایشی بزرگی زده بود و به دلیل سقف آینه‌‌کاری‌‌اش اسمش را قصر آینه گذاشته بود.

سیگارم همچون عمرم خاکستر شده است که تاتی تاتی به پیش می‌‌روم. نرسیده به ولیعصر خاموش ایستاده‌‌ام. نگاه کن اینجا دفتر جشنواره بین‌‌المللی فیلم تهران بود. بین سینما سینه‌‌موند و شرکت زیمنس. نگاه کن اینجا روبه‌روی بیمارستان کودکان دفتر مجله سینما بود. اگر درش بسته نباشد به طبقه دومش سری می‌‌زنم شاید هنوز جمال امید و بهرام ری‌‌پور و ابوالحسنی و علوی طباطبایی و ارمیان و هوشنگ بهارلو و مرتضی ممیز هم آنجا مشغول جّر و بحث باشند. اما نه هیچکس نیست. باید بروم جلوتر.

سمت سینما تخت‌‌جمشید که روزگاری روشنفکرانه‌‌ترین سینمای این مملکت بود. ساخته شده به سال ۱۳۲۱ برای سربازان روسِ حاضر در جنگ‌‌جهانی دوم و پاتوقی برای تماشای فیلم‌‌های متفاوت جهان. باید بایستم جوانی‌‌ام را به یاد بیاورم. با آن موهای فرفری و کنت قرمز در دست که با فحش و فضیحت به دوستانم در صف بلیت جشنواره فجر ایستاده‌‌ام تا باراجانف را ببینم که مرا سال‌ها از نور قرمز انار، دور کرد. نگاه کن غروب است و ما درصف ایستاده‌‌ایم و به یکباره هیاهو می‌‌شود.

پسر جوانی پیچیده در یک چادرسیاه کهنه از صف دخترکان فرار می‌‌کند. دختره رنگش عین میت شده و به دوستانش می‌‌گوید چندشم شد، آخر این سینما چیست که ناموس‌‌مان به باد رفت؟ هیچکس اهل دست‌‌درازی را تعقیب نمی‌‌کند که نوبتش بسوزد. حتی هوش هم نمی‌‌کنند. آقای کاوه از سینما می‌آید بیرون و دخترک را می‌برد توی سالن و آب قند بهش می‌‌دهد. حالا سینمای ضدخاطرات ما مضمحل شده است. سینمایی که تنها یک کالبد سمنتی نبود بلکه جلوه‌‌گاهی از دانستگی‌‌های جمعی و نمایشی یک نسل سینماروی مجنون بود.

کمی جلوتر جلوی ساختمان اتاق بازرگانی ایستاده‌‌ام. این همان خانه ویلایی آقای قندی مالک کارخانه روغن‌‌نباتی بود که در همان زمان هم که هنوز در ایران نمی‌‌دانستند که سونا و جکوزی خوردنی‌‌اند یا پوشیدنی، ملک سه هزارمتری‌‌اش هردوش را داشت که اواخر دهه چهل به اتاق فروخته شد. نگاه کن. این همان تکه از خیابان طالقانی ست که روزگاری دفاتر برادران لاجوردی و خیامی در آن واقع شده بود و پیشنهاد داده بودند که تخت‌‌جمشید را به وال‌‌استریت آمریکا تبدیل کنند.

قرار بود همین خیابان بی‌سوگلی، به مرکز فرماندهی اقتصاد ایران و آسیا تبدیل شود. در همین منطقه بود که مراکزی چون ساختمان‌‌های مرکزی بانک‌‌های ایران و ژاپن و ‌‌پارس، همچنین ساختمان پارس‌‌الکتریک متعلق به حاج‌احمد برخوردار همچنین دفتر احمد خیامی نشان‌‌دار شده بودند و از همین دفترها بود که اتوبوس‌های ایران‌‌ناسیونال و جیپ شهباز و محصولات کفش ملی به کشورهای حوزه خلیج‌‌فارس و عراق و شوروی راه می‌‌یافتند. حالا دیگر باید جلوی ساختمان لاجوردی‌‌ها سیگار دیگر روشن کنم. ساختمانی که بعد از انقلاب مصادره شد و من رد چشم‌‌های حاج محمودشان را از یکی از اتاق‌‌های هتل مرمر می‌‌بینم که یک سال آنجا افتاد و به دارایی‌‌های مصادره‌‌شده‌‌اش زل که ببیند به چه روزی افتاده‌‌اند.

همین هتل مرمر که روزگاری پاتوق روشنفکران ناسازگار زمانه بود. شاید اگر الان زیاد این پا و آن کنم آقای شاملو را هم ببینم که درآمد یک ماهه‌‌اش آنجا به دقیقه‌‌ای جارو ‌‌شده است. اما او بیرون نمی‌‌آید. رد کفش‌های او از همان روزهای دربه‌دری شاعر عظیم‌‌الجثه ایرانیان که فیش‌‌های مقوایی فرهنگ‌‌لغات زبان مخفی تهرانیان را رفیقش ناصر توی سی‌‌چهل تا قوطی کفش در کاپوت عقب تاکسی‌‌ها به اینور و آنور می‌‌برد تا عجالتا در امان بمانند از اینجا پاک شده است.

تنها یک دیالوگ جانسوز از ناصرآقا بر دیوارهای مرمر حک شده است که خدایا «این مرد چرا سهمش از زن، اینقدر کم و نافرم است. اولی زشت و بددهن و دومی پیر و فضول و دیکتاتور.» اما خدا انگار اوراد او را می‌‌شنود و طولی نمی‌‌کشد که زن سوم بر آستانه شاعر بزرگ ظاهر می‌‌شود و او را از غم دربه‌دری نجات می‌‌دهد. آیدا در آینه‌‌ای زیبا چنان ظاهر است که آینه در او تظاهر می‌‌کند.

بگذارید سیگار دیگری آتش بزنم و در این خیابان که روزگاری چشم چراغ تهران بود و آنقدر عزیزش می‌‌داشتند که کارشناسان ژاپنی در سال ۴۸ پیشنهاد دوطبقه کردنش را به شهردار تهران داده بودند بچرخم به اندوه تمام. در تقاطع خیابان قره‌نی با تخت‌‌جمشید ناگهان هتل اطلس مقابل چشمم ظاهر می‌‌شود. هیچ شباهتی به آتلانتیک ندارد اما انگار غلامرضا تختی را می‌بینم که با شانه‌‌های افتاده و سلانه سلانه دارد به آنجا می‌‌رود تا کار خودش و خانجون بدهد.

باید پیش‌دستی کنم و جلویش را بگیرم و بگویم آقا شما که قول داده بودی پیش از مرگت، مرغ سیاه را بکشی پس چه شد؟ گوش‌‌شکسته دیگری کمی آنورتر جانش را از دست داده است. اکبر قربانی در حمله گروهی ناشناس‌‌ به کمیته طالقانی در ۳۰فروردین گلوله خورد و در طشت خون افتاد. باید از فضای مرگ‌‌آلوده رخ برکشم و به سمت کوچه پاییز بچرخم بلکه با تماشای خانه ژازه طباطبایی مجسمه‌‌ساز مدرن ایرانی که تمام عمر خود به غیر از یک مقطع کوتاه در ویگوی اسپانیا در همین منزل گذرانده بود. نه، حتی بوی فلزکاری ژازه از هیچ جای تخت‌‌جمشید نمی‌‌آید.

به سفارت سابق آمریکا می‌‌رسم. از اینور خیابان، از پنجره استودیوی عکاسی برادران فخرالدینی در طبقه دوم پاساژ، به احوالات پیاده‌‌روی مقابل در دوران گروگان‌‌گیری خیره شده‌‌ام که پاتوق و گردشگاه جوانان انقلابی دهه شصت شده بود و پر از چرخ‌‌دستی‌‌هایی بود که ساندویچ و آش رشته و خوراک لوبیا می‌فروختند. یکبار در حین لمباندن لوبیا چیتی در یک نیمه شب مضحک، ناگهان آقای ساعدی را با پُف‌‌کرده‌‌ترین چشم‌‌های جهان در آنجا دیده بودم که کاسه لوبیا دستش است اما از گلویش پایین نمی‌رود.

در این محوطه‌‌ای که من اکنون در شیردان تاریخ، اینهمه غمگنانه راه می‌‌روم و جز کلاغ‌‌های سمج پاییزه هیچ نفس‌کشی در آن نیست شیرجه می‌‌زنم در دل تاریخ و در سطرهای کبود چنین می‌‌خوانم که اینجا قدیم‌‌ها پیش از آنکه به خیابان تخت جمشید بدل شود از اراضی شکارگاه ناصری بود که تا میدان عشرت‌‌آباد را در بر می‌‌گرفته است.

شکارگاهی که افسران بیچاره‌‌اش در آن چوگان‌‌بازی می‌‌کردند و همزمان با اشغال تهران در ۱۳۲۰ به دست متفقین، دولت آمریکا چیزی حدود ۵۰ هکتار از زمین مرغوبش را خرید تا سفارتخانه‌‌ای برای خود بسازد. سفارتخانه‌‌ای در مرکز شهر که۱۰ دقیقه تا بازار و فقط ۵ دقیقه تا سفارت‌‌خانه‌‌های فخیمه روسیه و فرانسه و آلمان راه داشته باشد. آن روزها تخت‌‌جمشید خارج از شهر تهران محسوب می‌‌شد و منتهی‌‌الیه شمالی تهران، خیابان شاهرضا بوده است.

در تقاطع تخت‌‌جمشید و ولیعصر به گلفروشی رزنوار نگاه می‌‌کنم که پاتوق غلامرضا تختی بود و هرکس که گمش می‌‌کرد می‌‌دوید آنجا. اینور رزنوار هتل ماژوستیک بود که همزمان با مرگ تختی شایعه پیچید که ساواک او را در اینجا کشته و به آتلانتیک انتقال داده است. کمی جلوتر به سمت کاخ جلوی سینما پارامونت روی جدول می‌‌نشینم تا به آسمان سرمه‌‌ای نگاه کنم. همان سینمایی که اولین روز نمایش قیصر در آنجا برگزار شد و مردم وقتی فهمیدند کیمیایی و قریبیان بین آنها نشسته و فیلم را تماشا می‌کنند آنها را به دوش گرفته و تا پارکینگ روبه‌رویش برده بودند. مسعودخان و فرامرزخان تنها در پارکینگ وقتی از قلمدوش آن دونفر پایین آمدند تازه فهمیدند که آنها ماموران ساواک هستند و این دو را از جماعت دانشجو با این حیله دور کرده‌‌اند.

تخت‌‌جمشید را تا میدان کاخ سلانه سلانه می‌‌روم. میدانی که دیگر نه از اراضی بتول‌‌خانم همسر فرمانفرما در آن خبری هست نه خانه وارطان هوانسیان معمار مدرن ایرانی که پلاکش ۵۱۴ بود. هرچه سر می‌‌چرخانم دکتر قریب را نمی‌‌توانم ببینم که خانه او هم اینجا بود. باید برگشتنی به کوچه خوشبختی نظر بیاندازم و دلم باز شود.

برگشته‌‌ام به سه‌‌راه طالقانی. ایستاده‌‌ام رو به شمال. تا سیدخندان را نگاه کنم. چشم چشم را نمی‌‌بیند. اما با خود می‌‌گویم نگاه کن پسر. سیدخندان زمانی معروف به«سیل برگردون» بود. زمین‌‌هایش از قرار متری«یه قرون» مشتری نداشت. تازه پیرزن‌‌های مومنه فرشندگان زمین‌‌ها را نفرین می‌‌کردند که آخرت‌تان عین یزید شود که می‌خواهید خانه‌‌های مردم را در مسیر سیلاب بسازید. پوف. متری یه قران.
- «تنم درد می‌کنه صندل بیارید/ طبیب از ملک اسکندر بیارید/ طبیب از ملک اسکندر چه باشد/ دوا از خانه دلبر بیارید.»

کدخبر: ۴۲۱۳۷۳
تاریخ خبر:
ارسال نظر
 
  • farbod7

    یک تور بی نظیر در عمق تاریخ خیابان تخت ج مشید با گویندگی استاد ابراهیم افشار. از دست ندهید.