کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۵۱۹۴۴۷
تاریخ خبر:

یادداشت ابراهیم افشار | تجلیل در غسالخانه

روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: مشتلق بده، پنجشنبه بالاخره بعد از 25 سال استادیوم رفتم. استادیومی که تعداد مامورانش از تماشاگرانش بیشتر بود و قرار بود در آن سکوتِ محشرِ تهی از هیاهو و نُطُق کشیدن، از ما تجلیل کنند. لابد این‌هم یکجور دردِ تسلیم‌‌پذیری دوران پیری است که وقتی مردمت نان پیدا نمی‌‌کنند بخورند، تو سرت را آنقدر خم کنی که دسته گل در گردنت فرو رود. خوبی این تجلیل ابزورد و معناباخته اما در این بود که بعد از بیست سال کریم تُرکه را دیدم.

یحیی‌‌جان را دیدم و بعد این‌همه سال بوی چمن‌هاي اساطیری را شنیدم. چمن‌‌های بی‌‌چلچله. چمن‌های تهی شده از اجتماعیون عامیون. چمن‌‌هایی که دیگر رویش با تراول چک پوشانده شده است. چمن‌‌هایی بی‌‌غم و بی‌‌رگ که بلدند خاطرات قدیم را به‌راحتی فراموش کنند و هیچ کلروفیلی در مقابل این‌همه اندوه شیرین، از دست ندهند.

دو: مشتلق بدهید. پنجشنبه بالاخره بعد از 25 سال استادیوم رفتم. من هیچ‌وقت در هیچ استادیومی مورد تجلیل قرار نگرفته‌‌ام، طبیعتا معنی دقیق و حسی‌‌اش هم حالی‌‌ام نبود. اما ایستادن قبل از آغاز بازی در استادیوم دستگردی، نوعی چمن‌‌درمانی هم بود. بازی پرسپولیس-هوادار. بعد از این‌همه سال هجران چمنی، آنقدر غریب بود که وقتی در جایگاه به رئیس فدرس گفتم «آقا این زمین چمن کوچک نیست؟» دوساعت خندید.

شاید هنوز هم به خنده‌‌اش ادامه می‌‌دهد. همه‌اش فکر می‌‌کردم ابعاد این چمن آنقدر کوچک است که نمی‌‌تواند 22 بازیکن فوق‌‌میلیاردی را در خود جای دهد و آنها فرصتی برای چموشی در این مکان تنگ را نخواهند داشت. طبیعتا آنقدر به فکر توپچی‌های قدیم بودم که چشمم راه می‌کشید و چنین شد که نه پنالتی مسعود را دیدم که بیرانوند گرفت، نه گل‌‌ها را. وسط دو نیمه هم پیچیدم که برگردیم خانه. چای بخورم و سیگار بکشم و فحش‌‌درمانی کنم برای دل گرفته خود.

فقط یک لحظه نمی‌‌دانم کی گل زد که در جایگاه مخصوص، هیاهوی لژنشینان بعد از گل اول پرسپولیس را دیدم، آنجا هم به‌جای اینکه برگردم میدان را نگاه کنم ببینم کی گل زده و کی بغل کرده، برگشتم عقب ببینم این حضرات، کی‌‌ها هستند که دارند در جایگاه از روی خوشحالی جیغ و ویغ می‌‌کنند.

پشت سرم یک آقای ریشوی کت و شلواری بود که نفهمیدم نماینده مجلس بود یا وزیر یا وکیل یا پولدار یا مدیر، که او هم از نگاهم فهمید که لابد در نظر ما عتیقه‌‌ها جایگاه جای تخلیه احساسات رنگی نیست و سریع قسم خورد به قرآن که «آقا من نبودم». گفتم اصلا شما باشید مگر به من ربط دارد؟ من مال زمانی هستم که پرنسیب لُژنشینانش از یک لیدر اُشتر بالاتر بود. باز گفت «بخدا من نبودم». انگار مثلا ازش چیزی دررفته بود که خجالت می‌‌کشید.

سه: مشتلق بدهید. پنجشنبه بالاخره بعد از 25 سال استادیوم رفتم. تا لحظه آخر شعر شهریار ورد زبانم بود که «یک روز فیل را مورچه کردند زیر پای- امروز نیز مورچه را پیل می‌‌کنند.» بعد وقتی دیدم نه من در جایگاه شهریاران ازلی‌‌ام و نه اینها اهالی دانشکده ادبیات دانشگاه تبریزند که شهریار آن روز با خواندن این شعرش غوغایی به پا کرد و این شعر ‌قیامت را در تحلیل جامعه تزویرکار خواند و همه را سر جایشان نشاند.

اما این تجلیل در یک ورزشگاه بی‌‌تماشاگر، این حسن را داشت که فوبیا نمی‌‌گرفتم. دم محمود گرم که سوارم کرد و برد. حداقلش خوب شد که کریم تُرکه را بغل کردم. و یحیی را. محترمین فوتبال‌‌فارسی را. البت یک فرش بغلی هم کادو دادند که عکس‌‌مان را گویا در کارخانه قالیبافی کاشان رویش بافته بودند و رزومه‌مان را کنارش. حیف که وقتی برگشتم خانه، زنم نه گذاشت نه برداشت و فقط گفت «این را بزنی به دیوار پذیرایی، من می‌‌دانم و تو.» کاش حداقل قابلمه تفلون داده بودند که این بشر بعد این‌همه سال خوشحال می‌‌شد.

چهار: مشتلق بدهید. پنجشنبه بالاخره بعد از 25 سال استادیوم رفتم. یک نمایش ابزورد در یک بازی بدون تماشاگر و تجلیل از ریش‌‌سفیدانی که چهارتایشان بیش از دویست سال سابقه مطبوعاتی داشتند. پرتقال‌دان زاد‌دان هم نبود تازه. عین این بود که بروی تیارت اما بازیگری در کار نباشد. یا فیلمی را در یک سینمای بی‌‌سقفِ خالی از تماشاگر برای کلاغ‌ها نشان بدهی. برای من البته این چیزها جذاب است. وقتی از شهرک اکباتان به سمت خیابان ورزشگاه پیچیدیم تعجب اولم بابت خیل ماموران نبود که جلوی درهای غربی و شرقی ورزشگاه را بسته بودند حیرتم فقط بابت آن ده‌‌ها تماشاگر آلاخون والاخونی بود که می‌‌دانستند بازی بدون تماشاگر است اما به کورسوی عشق پرسپولیس، باز هم آمده بودند. این خودش ابزورد نیست؟

مشتلق بدهید. پنجشنبه بعد از 25 سال استادیوم رفتم. آخرین استادیوم رفتنم یادش به خیر با حسین بود که بعدش هم کوچید هلند. رفتیم که با یک تیر دو نشان بزنیم. هم بازی ماشین‌‌سازی جلوی استقلال را ببینیم هم گزارش بازی برای مجله بنویسیم. هم به تماشای آخرین گلری‌‌های ناصر (حجازی) در دروازه‌‌ای که یک عمر بود می‌‌خواست از طلا بسازد با تورهای مرواریدنشان، اما نمی‌توانست بسازد بنشینیم. بالاخره گوشه خلوت‌‌ترین سکو نشستیم.

دورانی بود که ناصر دیگر از تمرین افتاده بود و شدید لاغر شده بود و چشم‌هایش گود افتاده بود و سرحال نبود. یکجور که وقتی تیم حریف سانتر یا کرنر می‌‌زد او هنگام خروج‌‌ها نمی‌‌توانست نقطه دقیق فرود توپ را تشخیص بدهد و این برای یک گلر پرافتخار و دلنشین و اسطوره‌‌ای، از جذام هم بدتر است. آن روز تیم سبزپوش من به نظرم چهارتا خورد اما من و حسین از بابت دیگری با چشم گریان از ورزشگاه بیرون آمدیم. از بابت اینکه که چرا هیچ جوکی و طبیبی هنوز نتوانسته چیزی به اسم داروی جاودانگی اختراع کند که تهیه کنیم و بدهیم ممد بیلاردو برایش ببرد و ناصرمان همیشه همان شیر پیونگ‌‌یانگ باشد؟

همان بازی هم بود که یکبار ماشین‌‌سازی حمله کرد و توپ را شوتیدند سمت دروازه ناصر، از قضا همان لحظه هم یک کلاغ روی تیر افقی دروازه ناصر نشست. من بدبخت نقطه تلاقی توپ و کلاغ را قاطی کردم و نیم‌‌خیز شدم. وقتی سرجایم نشستم در آن لحظه با خود گفتم وای چقدر جای سهراب برای دیدن این لحظه خالی بود. چه صحنه سوررئالی. لابد سهراب بعد از آنکه گل‌‌محمدی‌‌هایش را روی سر بازیکنان عقاب خالی می‌‌کرد و مثل این صحنه، نقطه تلاقی توپ و کلاغ را اشتباه می‌‌گرفت. همان لحظه شعری خلق می‌‌کرد که تا دنیا دنیاست بماند؛ کلاغی که روی دروازه ناصر، تنها بود.

پنج: مشتلق بدهید. پنجشنبه بعد از 25 سال استادیوم رفتم و از قضا وقتی در جایگاه با رئیس فدراسیون رو در رو شدیم گفتم بهتر از تجلیل گرفتن برای ما، این است که فوتبال ایران بتواند بعد از 128 سال، تاریخ خود را گردآوری و برای آیندگان به یادگار بگذارد. گفتم شاید ما و افغانستان، تنها کشورهایی باشیم که فوتبال‌‌مان تاریخ خود را گم کرده و بی‌‌تاریخ‌‌ترین و بی‌‌هویت‌‌ترین و بی‌‌گذشته‌‌ترین بازی جهان است.

طفلی علی کنی را مثال زدم که بازیکن تیم ملی و اولین رئیس فدراسیون فوتبال ایران بود و الان حتی یک عکس سه درچهار یا یک سال تولد و مرگ ناقابل در ویکی‌‌پدیا ازش به‌خاطر خطیر کسی نمانده است. گفتم هر چه زمان بگذرد این اتفاق فرخنده، غیرقابل‌‌دسترس‌‌تر و مصیبت‌‌بارتر خواهد شد و نسل‌‌های بعدی ما را نخواهند بخشید. (نسل‌‌های بعدی، ما را در هیچ حوزه‌‌ای نخواهند بخشید) رئیس البته سری به نشانه موافقت تکان داد و داستانی تاریخی از کیسینجر وزیر امورخارجه قدیم امریکن را تعریف کرد که باز کسی گل زد و صدایش به گوشم نرسید.

شش: مشتلق بدهید. پنجشنبه بعد از 25 سال استادیوم رفتم. برای من هرچقدر که بغل کردن کریم تُرکه و یحیی‌‌جان نجیب حال اساسی داد اما جای خالی یک نفر در ورزشگاه، عجیب مرا در حس حرمان فرو برد. جای خالی حاج‌‌اسماعیل زرافشان یا همان اسمال لنگه به لنگه. قدیمی‌‌ترین عکاس فوتبال ایران و کیهان ورزشی. یک لحظه یادم افتاد که وقتی در دهه‌‌های پنجاه و شصت به استادیوم می‌‌رفتیم قبل از آنکه تیم‌‌ها وارد زمین بشوند و سیخ بایستند و گوینده ورزشگاه از بلندگو، دانه به دانه‌‌شان را معرفی کند حاجی را می‌کشاندیم گوشه‌‌ای از چمن تا برایمان آواز «نازنین مریم»را بخواند.

یکجوری حزین و درشت و بالا می‌‌خواند که جادویش هر کدام از ما را به سمت خاطره‌‌ای سیاه می‌‌برد. یکهو می‌‌دیدیم بازی شروع شده و بازیکنان دارند همدیگر را لت و پار می‌‌کنند ما هنوز داریم با او همخوانی می‌‌کنیم. آن‌وقت زاکاس می‌دادیم که حاجی! جون چنگیز، جون دلارام، جون مهری، ترانه «بردی از یادم»را بخوان و او صدایش را می‌برد به سمت آسمان لایتناهی. صدای بوق سهراب و ممد از متن موسیقی حزین حاجی می‌‌آمد و کیف می‌‌داد.

وقتی ترانه را تمام می‌‌کرد یکهو می‌‌فهمید که نصف نیمه اول را از دست داده و چندتا گل هم به ثمر رسیده است. تازه آن وقت بود که ناخن‌‌های دستش را به هم می‌‌سابید و می‌‌گفت «دیگه ارکستر تموم شد، بریم پی بدبختی‌‌مون. بقیه موسیقی بماند برای خانه میدان گرگان، کنار کتلت‌‌های مهری…» حالا گزارش تلاقی موسیقی حاجی و شعارهای تماشاگران این شکلی بود: بُردی از یادم… (تو که آن گوشه نشستی خفه شو…) دادی بر بادم… (شیش، شیش، شیش‌‌تایی‌‌ها) با یادت شادم… (پرسپولیس زلزله، محبوب هر چی دله) دل به تو دادم… (فحش رکیک به داور)

هفت: مشتلق بدهید. پنجشنبه بعد از 25 سال رفتم استادیوم و در طول تمام آن نمایش ابزوردِ تجلیل از پیرمردان بینوای مطبوعات، حاجی را دوربین در دست گوشه ورزشگاه می‌‌دیدم که به سختی ساک پاره‌پوره دوربین را روی شانه نحیفش می‌‌کشاند و داشتم ‌بهش اصرار می‌‌کردم بخواند؛ حاجی دلم پکید از دار دنيا، من بمیرم تصنیف دنبکی رو بیا. من بمیرم:

«تتق تتق تتق، دنبکی رو باش… ویلون زنهء عینکی رو باش… برو تو کار تو تارزن لوطی… اینم پیشکش، بیا اون یکی رو باش… نیناشناش ناش ناناش ناش… کلاه مخملی رو باش… بپا نره داشم شصت پات تو چشمم… دیراخ داراخ دوراخ داخداری رو راخ… همچین و همچین پرچین… پریشون می‌‌کنم زلفای پرچین… منم شیرین‌‌تر از نقل و کلوچه… اگه پول نداری بزن تو کوچه…» آره حاجی پول ندارم. می‌‌خوام بزنم تو کوچه… ولی کوچه‌‌ها باریکن، دکونا بستن… از صدا افتاده تارو کمونچه… مرده می‌‌برن کوچه به کوچه…

*پانویس: تشکر از احسان محمدی، رئیس دپارتمان اجتماعی فدراسیون فوتبال ایران

کدخبر: ۵۱۹۴۴۷
تاریخ خبر:
ارسال نظر
 
  • _user_1600914020

    کاشکی ی شرح عکس هم میدادی داش ابراهوم

  • _user_1600914020

    کاشکی ی شرح عکس هم میدادی داش ابراهوم