یادداشت ابراهیم افشار| خاری بولبول
روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: یکی از شاعرههای مورد علاقه زندگیام آغاباجیست؛ آغابیگم جوانشیر نوه پناه خان که از سرداران ممتاز نادر شاه افشار بود و نیز دختر خان خانات قرهباغ -ابراهیم خلیل خان جوانشیر- که به دست نوهاش کشته شد. آغاباجی عاشق پسر قفقازی بود که فتحعلی شاه قاجار ازش خواستگاری کرد یا شاید هم پدرش او را به همسری شاه قاجار تحفه داد که از عنوان خانی خود حفاظت کند و با دربار رابطهای خوش خوشان داشته باشد.
خب آغاباجی در مقابل پدر چه باید میگفت. کدام دخترک در آن عصر پدرسالار میتوانست مقابل فرمانهای پدر مقاومت کند که او دومی باشد؟ آغاباجی بعد از آنکه به طهران آمد روز و شبش در فراق یار با اشک سر میشد. در شب زفاف هم برای آنکه خود را تسلیم شاه قجر نکند و به عشقاش وفادار بماند از دامن مستخدمه پیرش آویخت که کمکش کند و او لباس مادرشاه را تنش کرد که شاه را از صرافت بیاندازد که انداخت.
فتحعلی شاه که رودست خورده بود به او گفت تو را به یک شرط رها میکنم به وطنت بروی که بگویی این نقشه را چه کسی کشیده است و خب آغاباجی مقاومت میکند و فاش نمیکند. عصبیت شاه قجری به آنجا میرسد که از خیرش میگذرد و میگوید حالا که اینطور شد نه تو را به وطنت برمیگردانم نه در کاخ نگه میدارم، یک گوشهای تحت سایه ما برای خودت هلخ هلخ زندگی کن. آغاباجی بیآنکه اجازه دهد شاه از او بچهدار شود از فرط دلسوختگی و هجران، به فرشته شعرش رو میآورد و آخرش هم در قم میافتد میمیرد.
زنی که به فرمان پدر در سال ۱۲۱۳ قمری با بیش از دویست خادم و نوکر و جلال و شکوه بسیار وارد ایران شد شاه را قابل عشق خود نمیدانست. چه میدانست چه سرنوشتی در انتظارش است. دختر ابراهیم خلیل خان جوانشیر دلش در قرهباغِ کودکیهایش مانده بود و بیعشق پسر قفقازی زیستن نمیتواست. شبانه روز در هجران عشقش میگریست و تنها دلخوشیاش شاعری و باغبانی بود بلکه در هر دو نشانهای از یار بجوید. یکبار از شاه میخواهد که دستور دهد برای او خاک قرهباغ را بیاورند و او باغچه شخصیاش را با آن خاک آباد کند.
باغچهای پر از گلهای منطقه قرهباغ که اسمش را گذاشته بود باغچه وطن و در سایهسارش شعر میگفت و میزیست. به دستور فتحعلی خاکها از سرزمین پناه خان آمد و تمام تخم گلهای سفارشی منطقه قفقاز و قرهباغ کاشته شد. بستان آغاباجی سبز شد و تمام گلهایش جوانه زد، غیر از یک گیاه که هرگز نمیرویید و جوانه نمیداد:«خاری بولبول» (خاربلبل) خاری که شکلی شبیه بلبل دارد و فقط در منطقه مادری او قرهباغ میرویید.
هنوز شعری که آغاباجی با تخلص طوطی خطاب به«خاری بولبول» سروده است آدم با شنیدنش منقلب میشود. بعدها در موسیقی آذری آن ترانه را آوازهخوانان مقامی بسیاری در دستگاه شکسته قرهباغ خواندند که تبدیل به تصنیفی تاریخی شد:«وطن باغی آل الوان دور…یوخ ایچینده خاری بولبول…» ( باغ وطن چه رنگارنگ و پر نقش و نگار است… حیف که تویش ندارد خاربلبل…) آغاباجی که از اولش هم تمایلی به همنشینی با زنان شاه و اهل حرمسرا نداشت در قصر ییلاقی شاه واقع در امامزاده قاسم برای خودش زندگی میکرد و به یاد وطن و عشق ناکامش شعرها میسرود:«یاریم گیجه گلدی، گیجه قالدی، گیجه گیتدی…هیچ بیلمدیم عمریم نیجه گلدی، نیجه قالدی، نیجه گیتدی» ( یارم شب اومد، شب ماند، شب رفت… هیچ نفهمیدم عمرم چگونه آمد، چگونه ماند و چگونه رفت…)
* دو: بازیگر جوان چشم آبیِ سلبریتی طور، آمده به خواستگاری دختر رفیقم که تاجر کفش است. پدره یک چشمش میخندد یک چشمش میگرید. هی بِکش دَکش دارد با خودش که بدهد ندهد. مادره میگوید به هم میآیندها. پدره میگوید خطرناک است زندگی با سلبریتیهای جوان. از من میپرسد چه نظری داری؟ میگویم من چه میدانم. من حتی برای ازدواج خودم هم در جوانی تصمیم نگرفتهام، حالا بیایم این دو دسته گل را راهنمایی کنم؟
یادم میآید با یکی دیگر از روزنامه نگارها هم مشورت کرده بود و او ضمن مخالفت، یک جلد تهران مصور قدیمی شماره ۱۰۸۳ را هم کف دستش گذاشته بود که برود بخواند و پدره مطلبی را در ستون سینمایی خوانده بود که ازدواج با آرتیستها آخر و عاقبت ندارد اما مادره گفته بود اینها به هم میآیندها. مطلب تهران مصور از این قرار بود:«جامعه شناسان و منتقدین سینمایی اعلام کردند که ازدواجهای سینمایی به منزله بوسه مرگ است. آماری که در سال ۱۹۶۳ از ۳۱۶ زناشویی سینمایی گرفته شده نشان میدهد که ۳۰۴ فقره آن به جدایی انجامیده و همه این زناشوییها با دلهره و اضطراب همراه است.
یک آمار دیگر نشان میدهد ۸۲ درصد ستارگان سینما در زندگی خود ازدواج و طلاق مکرر داشتهاند. دو درصد انتحار کردهاند و یک درصد به قتل و خونریزی دست زدهاند. رقم همین یک درصد به ۱۸ فقره غالب میشود.»پسره با چشمهای آبیاش و زبان بازیاش و حضور در برنامههای زرد تلویزیونی و اشکهای متضرعانهاش بالاخره قاپ دختره را دزدید و وصلت حاصل شد. اولش روزگارشان خوش بود؛ با کلی عکسهای سلفی آنچنانی و فالوئرهای شاسگولشان. کمی بعدش پسره دیوانگیها کرد و به حبس افتاد. آخرش دیوانگیها آنقدر زیاد شد که مادره به این نتیجه رسید که کار این دو شازده به فرجامیخوش نمیرسد. آخرین خبرها فعلا این است که پسره رفته دختره و مادره را هم گرفته زیر کتک و تهدید. دِ الان نزن کی بزن. لابد خودتان هم احوالاتش را در شبکههای مجازی و رسانههای رسمی خواندهاید و لبی گزیدهاید.
* سه: هفته پیش یکی از خوانندگان هفتصبح تقریبا هیکل نحیف مرا با خاک یکسان کرده و شلوار جینم را روی سرم کشیده بود که نوشتن مطلب درباره زن سرخپوش میدان فردوسی نشان از امل بودن و دیوانگی و عقب ماندگی نویسندهاش دارد و آدم عاقل چنین کاری نمیکند. آدم عاقل از چنین دیوانههایی دفاع نمیکند. من کاری بهش ندارم. خب ایشان اصلا لعل گفته و دّر سفته است ولی نوشتن درباره چنین موجوداتی به منزله نوعی مرور تاریخی از سرگرمیهای شیرین من هست و خواهد ماند.
برای درآوردن حرصش بهتر دیدم که این دفعه هم از عشق آغاباجی بنویسم و بگویم که من همچنان بر مدار دیوانگی و عقب ماندگیهایم هستم و شما با دل بستن به پلنگهای جینگلی مستون شبکههای مجازی خوش باشید. شاید هفته دیگر بازهم از عشاق سخت جان و مالیخولیایی دیگری نوشتم مثل آغاتوران و بیشتر چزاندمتان. دلت بسوزد. دلم سوخته است.