کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۳۷۱۱۰۲
تاریخ خبر:

یادداشت ابراهیم افشار؛ برای جیران و تمام مردگان

روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: هرگاه صف این میلیشیای رونق‌‌بخش«تظاهرات مرگ»را می‌‌بینم که به محض رفتن سلبریتی‌‌ها از دنیا چه موج شگفت‌‌انگیزی در ستایش از او راه می‌‌اندازند فارغ از اینکه این کارها چقدر موجب شادی روح عزیز از دست رفته و بازماندگان دودمانش می‌‌شود، فارغ از اینکه این تظاهرات مرگ بعد از روز تشییع پاشایی خواننده و حجازی ورزشکار، دیگر تبدیل به یک مناسک مدرن شده است، یا فارغ از اینکه چقدرش مربوط به روحیه مرده‌‌پرستی ایرانیان است مرا در خود فرو می‌‌برد.

فرورفتنی بی‌‌درنگ و خیره‌‌شدنی کودکانه در پهنه تاریخ. آنگاه مدل مرگ نامداران معاصر را از خاطر می‌‌گذرانم که نگاه کن؛ کاش این مناسک زودتر مد شده بود. کاش آن روزها که چهار نفر نبودند زیر چهارگوشه تابوت آقای تنیده‌‌گر -عباس سیاه- که بی‌‌شک چهره‌‌ای بی‌‌بدیل در فوتبال نسل اول ایران است را بگیرند و از او اعاده‌‌حیثیت کنند. یا مرگ سیاه حسین صدقیانی پدر فوتبال ایران در اوایل دهه شصت که چقدر در گمنامی و بی‌‌اعتنایی مرد و نادره‌‌خانم را به حدی از فوتبال متنفر کرد که دائم از خود بپرسد چرا این‌همه شاگرد پرورش داد ولی یکی‌‌شان برای سرسلامتی او نیامد که آخرش خودش هم راهش را کشید و رفت و توی آسایشگاه ولنجک از دنیا رفت.

یا دق کردن آقای نادر افشارنادری ستاره تیم ملی فوتبال و انسان‌‌شناس معروف و بدتر از همه آقامدد. مددی که خود بالای ۱۵۰بازیکن تحویل تیم ملی داده بود اما وقتی که زیر چرخ‌‌های یک پیکان هنگام خروج از استادیوم آزادی ماند و جسدش چند متری روی آسفالت سرد اتوبان کشیده شد افسر راهنمایی هنگام کشیدن کروکی نوشت «مجهول‌‌الهویه‌‌ای با موهای فلفل‌‌نمکی.» یا کاظم کاظمینی نویسنده ده‌‌ها کتاب درباره تاریخ پهلوانی و تاریخ ورزش ایران و مدیر باشگاه بانک‌‌ملی. لیست این دق‌‌کنندگان محترم تاریخ معاصر ما به عدد نمی‌‌آیند.

یا آقای دکتر بنایی دارنده فوق‌‌دکترای تربیت بدنی از آمریکا و بنیانگذار پیشاهنگی ایران و قهرمان چندبُعدی ورزش ایران در دهه بیست که یادم هست در دهه شصت، سینی بزرگی را پر از بُنشن -لوبیا و عدس و نخود- می‌‌کرد و بغل جوی مقابل خانه‌‌اش در حوالی خیابان بهار با چشم‌‌های بی‌‌نورش آنها را پاک و بسته‌‌بندی می‌‌کرد که به تعاونی‌‌ها بفروشد و خرج زندگی خود و کارگرانش را دربیاورد. نسلی که این شکلی در حرمان و حسرت و بی‌‌اعتنایی نسل جدید مرد برای من پر از اندوهخواری‌‌های بی‌‌نتیجه است که همیشه بعد از مرگ سلبریتی‌‌ها رخ عیان می‌‌کند و دردم تازه می‌‌شود.

نبی سروری رفیق فاب تختی و دلاور کشتی ایران سه روز تمام جنازه‌‌اش در خانه افتاده بود و آخرش همسایه‌‌ها بعد از پراکندگی بوی تعفن زنگ می‌‌زنند به مراکز انتظامی و وقتی در خانه‌‌اش را می‌‌شکنند با جسد بادکرده‌‌اش روبه‌رو می‌‌شوند. اینها خیل بینوایان ورزش به ویژه فوتبال است من اگر بخواهم درباره ستاره‌های حوزه ادبیات به ویژه عارف قزوینی بنویسم که اشک امانم نمی‌‌دهد.

آن شاعر به شدت لجوج و عصیانگر هنگامی که با پیشنهاد کمپانی صفحه‌‌پُرکُنی مصر مواجه می‌‌شود که از او می‌‌خواهند در قبال صدتومان تمام تصنیف‌‌هایی را که خوانده ضبط کنند به‌‌شان می‌‌توپد که «شما علی را در تاریکی دیده‌‌اید. من شاعر ملی هستم نه شاعر قهوه‌‌خانه‌‌ها و رستوران‌‌ها.» شاعری که بدیع‌‌الحکمای عزیزش روزی یک چارک گوشت دم خانه‌‌اش می‌‌برد و جیران آن را بار می‌‌گذاشت. آبگوشتی که آبش را عارف و جیران ترید می‌‌کردند و می‌‌خوردند و استخوانش را به سگ‌‌های آواره محل می‌‌دادند.

دوم بهمن ۱۳۱۲ وقتی که عارف آخرین نفس‌‌ها را کشید اثاثیه‌‌اش را که اغلب متعلق به رفقا بود کسی حاضر به بازپس‌‌گیری‌‌اش نشد و کلش صد تومان درآورد که به سمسارها فروختند و کف دست جیران گذاشتند که از این‌همه خدمتکاری برای شاعر ملی، چیزی دستش را بگیرد که پناهنده سگان و گرگان دشت نشود. کاش عارف و عباس و نبی هم این روزها را می‌‌دیدند که جلوی بیمارستان‌‌ها شمع روشن می‌‌کنند و ترانه می‌‌خوانند. کاش می‌‌دیدند. بگذر از آن دیدگاه رادیکال چریکی که می‌‌گوید شاعر خلق و قهرمان مردم باید در اوج فلاکت و گمنامی بمیرد تا تاریخ بتواند در زمان الهی از او پرده‌‌برداری کند.

* دو: خوب. من راستش در مقابل هر تظاهرات مرگی که بعد از رفتن سلبریتی‌‌ها در مقابل بیمارستان یا مرده‌‌شویخانه یا حتی قبرستان صورت می‌‌گیرد احساس غبن نمی‌‌کنم. از قضا خوب است که ترس آدم‌‌ها را از مرگ می‌‌ریزد. می‌‌فهمند که ملت بدون آنکه یاد ضعف‌‌هاشان بیافتند قشنگ برایش تظاهراتی مدل دوستت دارم می‌‌ریزند بیرون. برایش شعر می‌‌خوانند. توئیت می‌‌کنند. عکس می‌‌گذارند. فیلم می‌‌گذارند. آن لالوها هم بهانه می‌‌کنند بگویند «ما واکسن می‌‌خواهیم» یا نهایتش به یاد خاطرات قدیمی چند قطره اشکی می‌‌ریزند و سبک می‌‌شوند. خوب. این هم سبکی از مرگ‌‌اندیشی در دنیای جدید ماست.

* سه: مهرداد میناوند برای من در اصل به جای اینکه یک فوتبالیست کبیر باشد به این خاطر همیشه اسمش در ذهنم فعال بوده که او هر محیطی را طبق روحیه طنزآفرین و کودک‌‌درونش تزیین می‌‌کرد و سلطه اهالی اخم و تخم و تفرعن را به سه‌‌سوت می‌‌شکست. نه از این قهرمانان عنق بود که مثل بسیاری از همنسل‌‌ها و هم‌‌حرفه‌‌ای‌‌هایش گمان کند که آسمان تپیده و او از شکم ابرها بیرون افتاده است و نه مثل آن آقای مربی که جایزه گل‌‌آقایی گرفته بود درونش با بیرونش در تعارض بود.

درون آقای میناوند چنان لبریز از طنز آفرینشگرانه و بداهه‌‌گرانه و انسانی بود که زمان را می‌‌شکست. او در کنار فوتبالش دارای یک طنز زایشگرانه هم بود که چارچوب‌‌های اجلاس فرعونیان را می‌‌شکست و خاطره خوبی برای خود در دل مخاطبین پدید می‌‌آورد. خوب او خود نیز البته در دو فصل از زندگی خصوصی‌‌اش از دست همین تظاهرکننده‌‌های ضیافت مرگ، کم چوب نخورد.

یکبار وقتی در اردوها نوحه‌‌خوانی کرد و گفتند که او دارد برای خودش پوئن جمع می‌‌کند و بار دیگر زمانی که کورتون می‌‌زد و بدفرم بدنش و صورتش باد کرده بود این پچ‌پچ‌‌کنندگان اعظم درباره‌‌اش چیزهایی درباره آلودگی به افیون می‌‌گفتند که او خود می‌‌شنید و البته با بزرگواری از کنارشان رد می‌‌شد چون می‌‌دانست در جهان‌‌سوم زبان مردم قهرمان‌‌پرور، چفت و بست حسابی ندارد.

* چهار: همیشه دوست داشتم وقتی در گعده قرمزها دیدمش، به او که یک قرمز تمام‌‌عیار بود یک چیزی درباره تاریخ و اسطوره‌‌شناسی رنگ قرمز بگویم که برای خودش تبدیل به مرجع کند و توی کرکری‌‌هایش ازش استفاده کند ولی هیچوقت پیش نیامد. یعنی اگر هم موقعیتی جمعی پیش می‌‌آمد او آنقدر در حال طنزآفرینی بی‌‌محابا و رگباری بود که مهلتی برای چیزهای دیگر پیش نمی‌‌آمد. همه شکم‌‌شان را گرفته بودند و فرش را گاز می‌‌زدند.

من چگونه می‌‌توانستم بی‌‌آنکه خود علاقه‌‌ای به رنگی داشته باشم بگویم در عصر نوسنگی و مفرغ که مردم به زندگی پس از مرگ اعتقاد داشتند انسان‌‌نخستین برای مرده‌‌هایش غذا و نوشیدنی می‌‌گذاشت تا با آن رفع نیاز کند. اما در میان تمام آن داستان‌‌ها استفاده از رنگ قرمز برای مردگان موضوع غریبی بود؛«آنها اجساد مردگان را در یک تابوت قرمز یا با پوششی از رنگ قرمز قرار می‌‌دادند و برداشت‌‌شان از این رنگ به این مفهوم بود که رنگ قرمز به معنی جریان دوباره خون است.

به عبارتی دیگر آنها گمان می‌‌کردند می‌‌توانند با زدن رنگ قرمز به اجساد، از آنها حفاظت کنند. گاهی در مقابل دهان و بینی مردگان حفره‌‌هایی پر از سنگ‌‌های خونیِ پودرشده می‌‌گذاشتند به این نیّت که بوییدن این پودر سرخ به معنای ایجاد نیروی دائمی در او و خون او خواهد بود. به عبارتی بهتر، آنها قدرت مرده خود را با رنگ قرمز تقویت یا حفظ می‌‌کردند.» لابد اگر می‌‌شنید و تبدیل به رفرنس شفاهی‌‌اش می‌‌کرد به همین سهراب که دیروز در فقدانش خون می‌‌گریست چقدر تکه می‌‌انداخت:«سهراب بابا می‌‌دونی که استخوون‌‌های انسان نخستین، رنگ قرمز بوده؟ سهراب بابا می‌‌دونی؟»

کدخبر: ۳۷۱۱۰۲
تاریخ خبر:
ارسال نظر