یادداشت آنالی اکبری | قاتل و پرنده
روزنامه هفت صبح، آنالی اکبری | اولین جسد پیدا شده در باغچه اهمیتی نداشت.افتاده بود زیر درخت توت و پرهایش اینور و آنور ریخته و با برگهای خشک قاطی شده بود.از دور شبیه پرنده بدشانسی بود که گیرِ دقایقِ گرسنگی گربهای وحشی افتاده و آنقدرها زرنگ و آموزش دیده نبوده که بتواند بال و لگدی بزند و اوج بگیرد. نزدیکش نشدم. برای سرنوشت پرنده آهی موقت کشیدم و رفتم. دو سه روز بعد جسد دوم را در تاریکی، زیر نور چراغ قوه دیدم.
داشتم به گلهای باغچه آب میدادم که یک دفعه نور،جایی کنار درختچه را روشن کرد و متوجه شدم دارم به جای نسترن، جنازهای را آبیاری میکنم. این بار خبری از پرهای کنده شده نبود. شبیه پرنده خستهای بود که بعد از یک روز گرم و طولانی و پر ترافیک به خانه رسیده و گردنش کج شده و به خوابی عمیق فرو رفته. صبح روز بعد برای کالبدشکافی به حیاط رفتم اما خبری از پرنده مرده نبود. انگار قاتل به صحنه جرم برگشته و جنازه را با خود برده بود تا جایی سر به نیستش کند.
چه میدانم، آن را در سطل زباله رها کند یا در رودخانهای پرآب. کارآگاه وار بو کشیدم.دنبال بوی «پرنده مرده» بودم. راستش دقیق نمیدانستم پرنده مرده چه بویی میدهد اما همان لحظهای که بوی غیر معمولی حس کردم، سریع چسباندمش به پرنده.هرچند بو بیشتر شبیه بوی لوبیا چیتی خیس در دستکش پلاستیکی بود. آن روز آماده بودم تا چیزی کشف کنم. پس بو را دنبال کردم، برگهای مو را کنار زدم و دیدمش. خودش بود.جسدی کنار باقی جسدهای پرنده.هیچ کدام خونی و لت و پار نبودند. صورتهای آرام و بیتفاوتشان هیچ شبیه پرندهای نبود که به قتل رسیده.
به گربه قاتل فکر کردم. کار خودش بود؟ همان گربه سیاهی که صبحها زیر سایهبانم میخوابید؟ چرا پرندهها را شکار کرده بود؟ چرا آنها را نخورده بود؟ چرا یک گربه باید برای تفریح پرنده بکشد؟ سایهای از پشت سرم رد شد. برگشتم. ایستاده بود کنار دیوار و با حالت انسانی خشمگین نگاهم میکرد. احتمالا از اینکه محل اختفای اجسادش را پیدا کرده بودم راضی نبود. میویی پرخاشگرانه کرد و یک قدم جلو آمد.زل زدم توی چشمهای عجیبش و گفتم:«چیه؟ میخوای من رو هم بکشی؟»
آدمها این سوال را وقتی میپرسند که مطمئناند طرف قدرت یا جرات کشتنشان را ندارد. یک قدم به سمتش جلو رفتم. بیبرنامه ایستاده بودیم روبهروی هم و فقط یکدیگر را تماشا میکردیم. کم کم داشت حوصلهام سر میرفت. باید چه کار میکردم؟ زنگ میزدم به پلیس و میگفتم یک قاتل در حیاط خانهام است؟
یا از او میخواستم تعهدنامهای امضا کند و قول بدهد دیگر پرندهها را نمیکشد و جنازهشان را زیر برگهای درخت مو پنهان نمیکند؟ گربه جدیتر از من بود. دوباره میویی عصبانی کرد و یک دفعه روی دو پایش ایستاد. دستهایش را بالا گرفت و شروع کرد به پرواز. بعد آهسته روی دیوار فرود آمد.گیج و متحیر نگاهی به گربه و پرندههای مرده انداختم.تازه فهمیده بودم ماجرا چیست. آن لعنتی فقط روح پرندهها را میخورد.